برای بحث در خصوص «جایگاه حکمت در ایران امروز» باید
نخست مشخص کرد که حکمت به چه معنا است؟ در چه نسبتی با فلسفه و علوم دیگر قرار میگیرد؟
و از چه زمانی در ایران قوت گرفت و امروز وضعیت ما در تربیت حکیم چگونه است؟
چیستی حکمت
از تعریف «حکمت» میتوان به تعریف «انسان» رسید؛ به
عبارت دیگر در تعریف انسان «حکمت» نهفته است. قدما، انسان را حیوان ناطق یا عاقل
میخواندند؛ به این معنا که انسان، حیوانی است که فکر، فهم و عقل دارد. به زعم
قدما، «فهم» سرآغاز عقل و «عقل» کمال فهم است. بنابراین، انسان میتواند همه چیز را
بشناسد؛ به همین خاطر تمام علوم و فنون در میان انواع موجودات صرفاً به انسان
اختصاص داده شده است.
اما برخی همچون افلاطون حکمت را به شیوه دیگری تعریف میکنند
و بر این باورند که حکمت، تشبه به خداوند است؛ به این معنا که انسان مظهر تمامی
اسماء و صفات خدایی است، به همین جهت این شایستگی را پیدا کرده که خلیفه خداوند
باشد و خداوند این قدرت را داده تا ما همه چیز را بشناسیم. بنابراین، تعریف حکمت،
تعلق است و تعلق؛ یعنی خداگونه شدن.
خداوند همه صفات خود را به صورتی بالقوه به ما داده است
و ما باید صفات خودمان را به صفات الهی برگردانیم و الهی شویم. یک تعریف دیگر از
حکمت، تعریفی است که ملاصدرا اعلام میکند و آن «تولد ثانی» است. ما دو نوع تولد داریم؛
یکی، «تولد جسم» و دیگری «تولد روح»، که تولد روح کار حکمت است.
تفاوت حکمت و فلسفه
در این فضا، این پرسش مطرح میشود که اساساً تفاوت فلسفه
و حکمت چیست؟ واقعیت این است که قدما، بیشتر فلسفه و حکمت را یکی میگرفتند و حکمت
را درجه عالی فلسفه تلقی میکردند. اما به نظر میرسد که امروز با اینکه فلسفه همچنان
اهمیت والایی دارد و به مسائل مهمی میپردازد اما از مبادی حکمت قدری فاصله گرفته
است و نمیتوان فلسفه و حکمت را به یک معنا به کار برد.
فارغ از تفاوت حکمت و فلسفه، باید به تفاوت «علم» و
«حکمت» نیز توجه داشت. واقعیت این است که هر علمی از درجاتی از حکمت برخوردار است؛
چون انسان را از جهل رهایی میدهد اما با این حال، آنچه «علم» و «حکمت» را از هم
متمایز میکند، این است که حکمت موضوعی فراتر از علوم دیگر دارد، علوم دیگر همه به
موجود خاصی توجه دارند اما حکمت به مسائلی کلی میپردازد و میکوشد تا به «معرفت حقیقی اشیا»
برسد؛ اینکه حقیقت انسان چیست؟ خوبی و بدی به چه معنا است؟ رفتار چگونه باید باشد؟
چگونه رفتاری انسان را به سعادت میرساند؟ و... همه اینها نیاز به حکمت دارد تا
پاسخ داده شود. بنابراین، میتوان گفت که حکمت، «علم به مطلق» و «مطلقِ علم» است.
این در حالی است که علوم دیگر، علوم مقید هستند.
جایگاه حکمت در ایران
حال این پرسش مطرح میشود که حکمت در ایران از چه
جایگاهی برخوردار است؟ واقعیت این است که ایران چه قبل و چه بعد از اسلام «سرزمین
حکمت» بوده است و ایرانیان همواره به حکمت شهره بودند تا آنجا که میتوان مدعی شد
بزرگان حکمت اسلامی بیشتر ایرانی هستند و از آن جمله میتوان به فارابی، کندی
(هرچند که عرب بود ولی شاگردان او به خراسان آمدند) ابوالحسن عامری، ابنسینا و...
اشاره کرد که هر یک کتابهای بسیاری در حکمت به رشته تحریر درآوردند.
بعد از اسلام هم از آنجا که قرآن کریم، خود را به حکمت
معرفی میکند، حکمت ایرانی قوت بیشتری گرفت. البته ذکر این نکته ضروری است که حکمت
منحصر به قرآن نیست بلکه وصف همه کتب الهی و وصف همه پیامبران است و اسلام صرفاً
از این جهت که مروج حکمت بود و مردم را به آموختن آن دعوت و تشویق میکرد، در حکمت
پیشی گرفته است. از این رو، در ایران هر جا که مرکز قدرت سیاسی میشد، به مرکز حکمت
نیز بدل میشد. در این راستا میتوان از شهرهایی همچون خراسان، تبریز، اصفهان،
شیراز، قم، تهران (شهر هزار حکیم) نام برد.
واقعیت این است که حکمت در ایران از یک حیات مستمر و
پایدار برخوردار بوده است هرچند که بزرگترین مخالفان فلسفه هم در ایران بودهاند،
امثال غزالی، شهرستانی و فخررازی از این جمله هستند اما همین نقدها و اشکالات،
باعث رشد فلسفه و حکمت در ایران شد؛ این نقدها اغلب از جانب فقها، متکلمان معتزلی
و عرفا نیز مطرح میشد.
ایران تنها کشوری است که یک سنت فلسفی پیوسته دارد، این
را در کشورهای دیگر نمیتوان یافت. در کشورهای دیگر اصول عقاید به جای فلسفه خوانده
میشود و اگر هم فلسفه بخوانند آن را از دیدگاه مستشرقان میخوانند.
چرا امروزه حکیم نداریم؟
به نظر میرسد که حکمت در ایران امروز، رونق گذشته خود
را از دست داده است و ما همچون گذشته حکیم نداریم و شاید چرایی آن را بتوان در
دوگانگی فلسفه اسلامی و فلسفه غرب رد گیری کرد.
این دوگانگی با آمدن «دانشگاه» در ایران کلید
خورد. در گذشته، به معنای امروزی «دانشگاه» نداشتیم و فلسفه اسلامی در مکتبخانهها
تعلیم داده میشد. با آمدن دانشگاهها بود که بتدریج فلسفه غرب هم مطرح شد. اما با
این حال، تعداد کمی به دانشگاه آمدند و به همین خاطر نتوانستیم دیالوگی میان
«فلسفه اسلامی» و «فلسفه غرب» ایجاد کنیم و با نگاهی انتقادی به فلسفه غرب، رهیافتهایی
برای امروزمان بیابیم.
از طرفی دیگر، فلسفه اسلامی هم رونق و شکوهی را که قبل
از آمدن دانشگاه داشت از دست داد. بنابراین، نیاز امروز ما، یک دیالوگ جدی میان
فلسفهاسلامی و فلسفهغرب است و مادامی که نتوانیم این دوگانگی را به یک وحدت بدل
کنیم، نمیتوانیم همچون گذشته «حکیم» تربیت کنیم.