اعتماد: میخواستم نویسنده شوم و با این انگیزه شروع به نوشتن کردم، با این حال لذت به اشتراک گذاشتن کتابهایی که میخواندم مرا به برگرداندن آن آثار به زبان فارسی واداشت؛ به نظر میرسد ترجمه کردن برای من از نوشتن سادهتر بود تا اینکه به جای نویسنده، مترجم شدم. اغلب با این پرسش مواجهم که بین آثاری که به فارسی برگرداندهام، کدام یک را بیشتر میپسندم؟ پاسخ من به این پرسش همواره این بوده که هر کدام از این آثار در زمان خود برایم خاطرهانگیز بودهاند اما درنهایت مترجم یا نویسنده با آخرین کاری که درگیر است، پیوند بیشتری دارد. از این زاویه که نگاه کنیم «به وقت رفتن» یعنی آخرین اثرم که به بازار آمده در این لحظه کتابی است که بین مجموع آثاری که ترجمه کردهام، انتخاب میکنم.
این در حالی است که باور عمومی ممکن است این تصور را داشته باشد که باید آثاری که از کافکا به فارسی برگرداندهام و مورد استقبال زیادی قرار گرفته را باید انتخاب کنم. همانطور که گفتم انتخاب «به وقت رفتن» مطلق نیست و به این موضوع برمیگردد که آخرین اثرم است، اما نمیتوان از نظر دور داشت که بین استقبال از یک اثر و انتخاب مترجم ضرورتاً رابطه معناداری وجود ندارد.
در میان آثاری که ترجمه کردهام «برلین الکساندر پلاتس» از دیگر کتابهای من است که مورد استقبال زیادی قرار گرفت و انتظار نداشتم ۱۰۰۰ نسخه چاپ اول آن در عرض سه ماه نایاب شود. این در حالی است که کتاب «بازی سپیده دم و رؤیا» نوشته آرتور شنیتسلر آن استقبالی که انتظار آن را داشتم را برآورده نکرد.
این کتاب به چاپ سوم هم رسید اما از آنجا که استنلی کوبریک با اقتباس از آن فیلمی ساخته بود که بسیار مورد توجه بود، تصور میکردم کتاب بیش از این مورد استقبال قرار گیرد اما گویا برای خواننده فارسیزبان در آن حد جذاب نبود. در عوض مخاطب به آثار کافکا و دنیایی که او به تصویر میکشید علاقه داشت، همانطور که به بدیل ایرانی او صادق هدایت اقبال نشان میدهد. همیشه برای من سؤال بوده چرا جامعه ایرانی به کافکا علاقه دارد؟ شاید جهانی که این نویسنده به تصویر میکشد برای مخاطب آشناست و همین باعث میشود ایرانیها همچنان به این نویسنده اقبال داشته باشند.