هشتمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به بررسی و تحلیل «بایزید از چشم شمس و مولانا» اختصاص داشت که با حضور دکتر حمیدرضا توکلی، عضو هیأت علمی دانشگاه سمنان و مولویپژوه چهارشنبه ۲۹ آبان در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. در این درسگفتار به سنجش نگاه شمس و مولانا به بایزید پرداخته شد، کسی که هر دو بارها به او پرداختهاند، اما با تمایز و تفاوتی خیرهگیر.
شمس بیشتر با طعن و انکاری دور از انتظار در بایزید مینگرد. از آن سو مولانا بایزید را در مقام یک قهرمان ایمان و اسوهی سلوک میستاید و مینگرد. دربارهی نخستین دیدار و به تعبیر دقیقتر اولین گفتوگوی شمس و مولانا روایتهای گوناگونی در دست داریم. البته تردیدهای بسیار و تفسیرهایی متفاوت در میان است. در چند روایت دیرسالتر و استوارتر، شمس با پرسشی میآغازد پیرامون سنجش کلام و مقام بایزید و پیامبر. شمس در مقالات اشارهای دارد که نخستین کلامش با مولانا، دقیقا همین پرسش بوده است. سرّ ملاقاتهای شمس و مولانا چه بوده است؟ باید بدانیم این سرّ چقدر دسترسپذیر و دستیافتنی است. مولانا تعمداتی دارد و با مرزها بازی میکند. کسانی که به سراغ مولانا رفتهاند و شیفته شخصیت او شدهاند و یا دستکم دربارهی او کنجکاو شدهاند با تحولی که مولانا از سرگذراند آشنا هستند. خود مولانا با بیانی پرشور و آتشین از این ملاقات سخن میگوید و برای همه آنان که اهل مثنوی و غزلیات شمس هستند، این مساله مکشوف خواهد شد که مولانا اساسا احساس ویژهای دارد و از نسبت یافتن با آدمیان خاص و یا خاصان حق و یا اولیا، با شور و احساس ویژهای سخن میگوید.
دیدار نخستین شمس که به تولد مولانا انجامید
شمس تبریزی هم به این نکته اشاره کرده که غرض از آفرینش دو عالم، ملاقات دو دوست بوده است و احیانا کسانی که به این ترتیب با مولانا سروکار پیدا میکنند خرد را در این کار پیچان میکنند که سرّ این دیدار چه بوده است و در دیدار نخستین که به تولد دیگر او انجامید و حقیقتا او را دگرگون کرد، میان این دو تن چه گذشته است. خود مولانا این آتش را فروزان میکند و در غزلهایش از این ملاقات با چنان با احساسی سخن میگوید که شاید کسی در ادب کلاسیک بشری همپای او چنین از ملاقات دیگری سخن نگفته باشد. عجبا که در غزلهای گوناگون مولانا، حتی غزلهای نزدیک به پایان عمر او، مساله دیدار با شمس تبریزی همچنان تازه است و گویی همین دم در آتش ملاقات و آنچه شمس در او جرقه افروخت میسوزد. تمام مثنوی سالها پس از ناپدید شدن شمس سروده شده است اما آن را مولانا با چیزی نمیسنجد.
نکته دیگری که وجود دارد این است که افسانهپردازی و کرامتسازیهایی بهویژه پس از مولانا با شکلگیری طریقت مولویه رواج پیدا کرده و موجب دور شدن ما از حقیقت دیدار شمس و مولانا شده است و محقق امروزی که به مناقبالعارفین مراجعه میکند سرگردان و دچار تردید است. هرچند حتی اگر این افسانهها دروغ هم باشند، اما اگر از منظری که مولانا پیشنهاد میکند، به آنها نگاه کنیم این نکته مشخص میشود که سری وجود دارد و چیز رازناکی رخ داده است و به ما میآموزد که چگونه به افسانهها بنگریم. ادیبان هم شمس و هم مولانا را یکی از مصادیق اجل ارتباط آدمی با افراد خاص میدانند و سایه و سیطره یک اسلوب افسانهوار بر زندگی مولانا دیده میشود.
چرا مولانا با دیدن شمس غزلهای حیرتانگیز سرایید؟
گاهی در رمانها، برخی نمایشنامهها و روایتهایی که درباره مولانا ساخته و پرداخته شده، این تصور وجود دارد که گویی مولانا یک واعظ خشکمغز و اهل ظاهر بوده و با دیدار شمس تبریزی ناگهان از بیخ و بُن تغییر یافته و تمام این نکات که در مثنوی دیده میشود، از دَم و همت شمس به ذهن مولانا آورده شده و از او شوریدهای ساخت که این غزلهای حیرتانگیز را برای ما به میراث گذاشت. در حالی که اصلا اینطور نیست، دستکم مراجعه به معارف بهاءولد، پدر مولانا نشان میدهد که بسیاری از آنچه در احوال مولانا میبینیم، از روزگار کودکی با مولانا نسبت داشته و با بسیاری از آنچه پس از دیدار شمس در مثنوی و غزلیات شمس میآورد، به گونههای مختلف آشنا بوده است. پس شمس به مولانا چه داد اگر خیلی از چیزها را میدانست؟
در این میانه اتفاق خجستهای رخ داده و آن انتشار مقالات شمس با همت مردانه و شیوهی عالمانه کتاب غزلیات شمس با تصحیح محمدعلی موحد است. در این کتاب به سرنخهای مهمی دست مییابیم و میتوانیم نکتههایی را روشن کنیم. در یکی از قسمتهای این کتاب عبارتی از شمس تبریزی آمده که تصریح میکند و نکتهای را درباره دیدار شمس و مولانا روشن میکند. این بخش به زبان عربی است و باید به این نکته اشاره کرد که چرا به زبان عربی گفته شده است؟ عربی بودن این عبارت و دقتی که شمس در انتخاب کلمات داشته، جای تردید نمیگذارد و میتواند در دیدار نخستین صحهای بر وجود راز و پرسشی در میان شمس و مولانا باشد که به صیغه متکلم بیان شده است.
مولانا، شمس را دگرگون کرد یا شمس مولانا را؟
از مولانا میپرسد که چرا بایزید متابعت را رها کرد و مثل محمد (ص) سبحانک نگفت و گفت سبحانی یعنی خود را در مقام الوهیت قرار داد و شمس خیلی اشارهوار این مطلب را بیان میکند. کلمه سبحانک تعریض مشخصی دارد. این پرسشی است که شمس در نخستین دیدار خود با مولانا از او میپرسد. شمس میگوید مولانا دقیق فهمید من چه میخواهم بگویم آنگونه که شمس انتظار داشته است و این کلام تا کجا راه میبرد و ادامه میدهد مولانا به خاطر پاکی اسرار خود، از این نکتهای که من در میان آوردم مست شد و من از مستی مولانا لذت این کلام را دریافتم.
سر مولانا بسیار پاک و پاکیزه بود و این باعث شد حالت مستی در او نمایان شود. در حالی که تا پیش از این از لذت این کلام غافل بودم چیزی که فرشتگان به آن دست یافته بودند. شمس ما را در چنین خماریهایی قرار میدهد که بالاخره تو مولانا را دگرگون کردی یا مولانا تو را دگرگون کرد. درباره نخستین دیدار شمس و مولانا از زبان شمس چنین آمده است. ابتدا اینکه روایت افلاکی و سپهسالار که در بسیاری جاها با افسانه درآمیخته، در این مورد بیراه نیست و آن ماجرای مقایسه بایزید و پیامبر که در این دو متن آمده، نمیتواند بیراه باشد و میتوان به آن تکیه کرد. دیگر اینکه انتقاد شمس به عدم متابعت بایزید در این پاره، با دیگر مواردی که شمس نام بایزید را آورده و غالبا هم همین نقد را دارد، همخوان است و نشان میدهد که این عبارت قابل استناد است. ما با چنین پارههایی باید استثنایی به آن نگاه کنیم.
نخستین گفتوگوی جدی شمس و مولانا درباره بایزید است
دیگر اینکه خود این انتقاد، جدا از بایزید، در شمس سابقه دارد و همین مساله نقد عدم متابعت را بارها در مورد دیگران از جمله حلاج و ابن عربی هم داشته است. در تحلیل شمس باید به این نکتهها اهمیت ویژهای داد. نخستین دیدار شمس و مولانا پیش از دیدار این روایت شائبه داشته است. دوبار در شمس و یکبار در یکی از نامههای مولانا داریم که میگویند ما همدیگر را از سالها پیش میشناختیم. شمس میگوید از مولانا به یادگار دارم از 16 سال که به روزگار جوانی مولانا برمیگردد که میگفت خلایق مانند خوشههای انگور هستند اما به نظر میآید این رابطه به هر دلیل در حد آشنایی دور بوده و نخستین گفتوگوی جدی شمس و مولانا همین پرسش شمس دربارهی بایزید بوده است. منظور شمس تبریزی در اینجا نخستین دیدار در قونیه است.
باید به این نکته بپردازیم که بایزید در نگاه شمس چگونه بوده است. وقتی همه مواردی که شمس درباره بایزید سخن گفته را کنار هم بگذاریم، با همه پیچیدگی شمس و با همه گسستگی غزلیات شمس میتوانیم بفهمیم که در این مورد «ایراد شمس به بایزید» چیست؟ نخست اینکه شمس میگوید از کودکی بایزید را میشناخته و دغدغه و حتی به نوعی عقده بایزید را داشته است. این مساله نشان میدهد با بایزید آشناست و با آن درگیر است. مرکزیترین نکتهای که درباره بایزید مطرح میکند، مساله متابعت، یعنی پیروی مطلق است. تاکید شمس بهگونهای احساس فاصله است و به طور خلاصه میگوید کسی مثل بایزید ادعای یگانگی دارد اما حضرت محمد(ص) تصریح به فاصله میکند و میگوید حق را چنان که باید نشناختم. دقیقا نقطهای که شمس درباره بایزید نشانه میرود همین است و از همین منظر و بسیار تندتر به حلاج نیز انتقاد میکند. به تعبیر شمس هرگز حق نگوید اناالحق و هرگز حق نگوید سبحانی. سبحانی لفظ تعجب است و حق چون متعجب شود. در این سبحانی گفتن بایزید حجابی میبیند و فاصله شخصیتی در این زمینه وجود دارد و مستی و متابعت را در تقابل یکدیگر قرار میدهد.
یگانگی و درآمیختن با خداوند نشانه به کمال نرسیدن
شمس تبریزی معتقد است کاملا اختیار و خویشتنداری دارند و اسرار را در خود نهفته میدارند و اینکه امثال بایزید و حلاج شرطهایی بر زبان آوردهاند و از یگانگی و درآمیختن با خداوند سخن گفتهاند، نشانه این است که به کمال نرسیدهاند. این سخنان نشانه حجاب و تلوین است. در حکایتهای عرفانی اتفاقهای معناداری در لحظات آخر عمرشان رخ میدهد شادی در واپسین لحظه جانسپاری عارفان. بایزید به وقت مرگ زنار خواست و این چه سری بود؟ زنار رمز کفر است و مریدان از این گفته بسیار آشفته میشوند که اصرار بایزید آنها را مجبور به این خواسته میکند. فصلی در «ابتدا نامه» سلطان ولد، فرزند مولانا داریم که هم که از سبحانی گفتن بایزید و اناالحق گفتن حلاج سخن میگوید و آن را گونهای توقف میداند که سخن او بسیار به نظر شمس نزدیک است.
یک روایت مشترک درباره بایزید و واپسین لحظه مرگ وی در عطار و شمس است که عطار از آن شیدایی و ارتباط خالص بایزید با حق را نتیجه میگیرد اما شمس فاصله بایزید با حق را نشان میدهد که به تعبیر منتقدان معاصر شمس تبریزی این بدخوانی را عمدی انجام داده است و بعضی جاها این را خلاف عادت روایت میکند و دقیقا این را میگوید که بایزید با حق فاصله داشت و با یک حجاب مُرده است. عطار نیشابوری در حکایتی در تذکرهالاولیا 50 صفحه به بایزید اختصاص داده است. نشان میدهد عطار ارتباط ویژهای در الهینامه داشته است.
بایزید میگوید مولانا با شمس همداستان نیست
مولانا نیز نگاه ویژهای به بایزید داشته است. در یک نگاه کلی و کلان، در نظر بایزید، مولانا با شمس همداستان نیست و به هیچروی حرف او با شمس یکسان بهنظر نمیرسد. در هیچکدام از اشارههایی که در شعر مولانا به حلاج شده، حلاج منفی نیست و اساسا مولانا با یک لحن حماسی از حلاج سخن گفته است. از اشعار مولانا درباره حلاج کاملا معلوم است که به نوعی با حلاج همراهی دارد. یک نکته بسیار باریک در مناقبالعارفین عارفی از مولانا روایت شده که من آن را نکته درستی میدانم و گمان نکنم از جعلیات افلاکی باشد چون با روح گفتارهای عطار سازگار است. مولانا میگوید روح حلاج مرشد عطار بود و عطار چنین نگاهی به حلاج داشته است.
نکته مهم این است زمانی که مولانا حرفهای شمس را شنیده، سخنان عطار را هم شنیده و میدانسته یعنی مولانا دقیقا از دو نگاه متفاوت درباره بایزید خبر داشته است و دستکم در این مساله به روشنی راه عطار را رفته است و این پرسش را پیچیدهتر میکند که اگر عطار چنین گفته چرا شمس اینچنین سخن میگوید. مولانا همه بزرگان و اولیا را با احترام ویژهای یاد میکند و هیچ کجا مولانا وارد انتقادی از اولیا، پیامبران و عرفا نشده است برخلاف شمس تبریزی. با اینکه زیاد در جنبههای تاریخی افراد درنگ نمیکند اما درباره بایزید ماجرا فرق دارد، بایزید یکی از استثناهاست و میتوان گفت که بایزید در چشم مولانا یک قهرمان ایمان است و با یک لحن حماسی عجیب درباره بایزید سخن میگوید و از علما با احترام یاد میکند و مولانا وارد انتقادی از پیامبران و اولیا نمیشود.
یکی از مهمترین ماخذهای مولانا عطار بوده است
مولانا جسم انسان را خانقاه جان دیده است. افکاری که در ذهن عارف میگردد ذهن غریبی است و مانند صوفیانی هستند که سماع میکنند. در همه اینها اختلاف فضا و فاز مولانا و شمس کاملا احساس میشود. بالاترین اینها قصه سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید در دفتر چهارم مثنوی است. مولانا در اینجا دقیقا به سراغ همان کلمهای میرود که در نخستین دیدار او با شمس مطرح شد و شمس نشانه میرود. حتی ماجرا طوری روایت شده که گویی مولانا پاسخ شمس را میدهد. البته مولانا چنین چیزی نمیگوید و هیچ جا نقد مستقیمی به شمس نداشته، اما اگر دستکم ظاهر حرفها را بهخصوص در این داستان، کنار هم بگذاریم کاملا رو در روی هم است و مجموعه نگاه مولانا به ماجرای سبحانی گفتن بایزید، با شمس تفاوت دارد. مولانا در حکایتی به عمیقترین وجه میگوید آن کسی که بر بایزید خرده میگیرد و فاصلهای به او نسبت میدهد، آن فاصله در خود اوست. اگر ظاهر مطلب را نگاه کنیم، گویی که مولانا در اینجا پاسخ شمس را میدهد یا موضعی که شمس برگزیده است.
در مناقبالعارفین منقولاتی داریم که جز منقولات شمس بایزید همه جا مثبت است. داستان «حج بایزید» که توشه حج را به کسی میدهد و شمس آن را روایت کرده که مولانا با یک همدلی این مساله را روایت کرد که آیا بایزید فهمید مقام انسان بالاتر است و خانه خدا عظیم است اما خدای خانه در دل مومن است. شمس اشاره به فاصله میکند و این نشان میدهد که بایزید کامل نیست. ایمان راستین ایمانی است که حسرتآفرین است و معیار ایمان همین مساله است. در دفتر پنجم ماجرایی را مولانا نقل میکند که بسیار سنگین است و ریشه در اندیشه عطار دارد و یکی از مهمترین ماخذهای مولانا عطار بوده است. مولانا میگوید هم پرسش از علم خیزد هم پاسخ. باید اول در مقام سوال باشیم تا به مقام جواب برسیم.