دهمین نشست از مجموعهدرسگفتارهایی دربارهی شمس به تبیین «آیینهگردانی در مقالات شمس» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر مریم عاملیرضایی، عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی، چهارشنبه ۱۳ آذرماه در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
سیر مفهوم عشق و عاشقی در طول تاریخ
شمس تبریزی از عارفانی است که کمتر روی آن کار شده است و به نظر میرسد مجموعه بحثها با تمرکز بر اندیشههای شمس از ابعاد گوناگون میتواند گوشههایی از تاریخ و فرهنگ سرزمین ایران را روشن کند. منظور من از آیینهگردانی، موقعیتهای مختلف عاشقی و معشوقی است که میان شمس و مولانا به واسطه روابط روحی و ذهنی برقرار است. اینکه چگونه در قالب جابجاییهای مکرر موقعیتهای ذهنی عاشقی و معشوقی این دو جان شیفته تاریخ در این فرایند همدیگر را کشف میکنند و امکانات ذهنی و روحی خود را در دیگری مییابند و به عبارت دیگر چطور دیالکتیک خود - دیگری ذهنی را بر هم اعمال میکنند.
نظریه عشق عرفانی برآیند همکنشی و تنشی است
نظریه عشق عرفانی برآیند همکنشی و تنشی است و بین این دو تعبیر عشق وجود دارد. ما عشق الهی و حقیقی را در عرفان اسلامی و عشق مجازی و صورت داشتیم. خود موضوع عشق و پیشینه آن در عرفان اسلامی مطلب درازدامنی است. کلمه یحبهم و یحبون برای عرفای مسلمان بسیار است و در این آیه خداوند بیان میکند ای کسانیکه ایمان آوردید اگر از دین خود برگردید خداوند قومی را خواهد آورد که ایشان را دوست خواهند داشت. رابطه دوجانبه میان خدا و بنده مطلبی است که عارفان مسلمان برای اولینبار به آن اشاره کردهاند.
اما بحث عشق اصلی آن از فلسفه افلاطون و از حکمت یونانی به ایران وارد شده است. افلاطون در رساله مهمانی و ضیافت به تفضیل درباره چیستی عشق صحبت میکند. از میان خطابههایی که در رساله ضیافت درباره عشق بیان شده دو خطابه بیشتر از همه بر اندیشه عاشقانه و عارفانه مسلمانان تاثیرگذار بوده یکی خطابه سقراط و دیگری خطابه آریستوفان. در این دو خطابه دو مدل از عشق را میبینیم که همچنان در روزگار کنونی در تلقی ما از عشق نمایان است. در مدل سقراطی عشق که سقراط آن را از قول زنی حکیم به اسم دیوتیما نقل میکند و به گفته سقراط کاهنهای فاضل است که با فضیلت و دانش و خرد خود توانست ۱۰ سال طاعون را از آتن دور کند و سقراط میگوید آنچه از عشق میداند مدیون دیوتیماست و گفتوگویی از دیوتیما نقل میکند که بر مبنای آن عشق بر چند اصل مهم بنا شده است:
نخست موضوع عشق زیبایی است. انسانها به امر زیبا عشق میورزند و هر انسانی عاشق زیبایی است. دوم اینکه انسانی که به زیبایی عشق میورزد مایل است که زیبایی را به تملک خود دربیاورد و اصل سوم امر زیبا همان امر نیک است، در گذشته امر زیبا و امر نیک از هم جدا نبودند یعنی خوبی و زیبایی یک معنا داشتند از دوره کانت است که مفهوم زیباییشناسی را به عنوان مفهومی جدایی از خوبی میبینیم. شاید در فرهنگ ایرانی اسلامی واژه حُسن بتواند این بار معنایی را نشان بدهد. حسن هم به معنی زیبایی ظاهری و هم به معنی زیبایی باطنی است. تملک حُسن است که به سعادت و بهروزی و نیکبختی انسان میانجامد.
نردبان عشق سقراطی و خطابه آریستوفان
اگر بخواهیم نردبان عشق سقراطی را ترسیم کنیم مرتبه نخست یا پله اول این نردبان عشق به یک فرد به واسطه زیباییهای جسمانی اوست این عشق از نظر سقراط ناپایدار است زیرا زیبایهای جسمانی پایداری ندارد و کسی که دیگری را به خاطر زیباییهای جسمانی دوست داشته باشد کسان دیگر را از او زیباتر خواهد دید و این زیبایی زوال دارد و سعادت و نیکبختی خود را با امری که زوالپذیر است پیوند نمیزند. مرتبه دوم یا پله دوم عشق به فضایل و کمالات اخلاقی و باطنی است این فضایل بسیار ماندگارتر از فضایل ظاهری هستند اما حتی در این مقام هم فرد هوشمند درمییابد که زیباییهای باطنی هم در معرض زوال هستند. آخرین پله نردبان و اوج سعادتمندانه و نیکبختانه از عشق این است که به حسن مطلق میانجامد که جلوههای حسن مطلق در دنیا وجود دارند اما اصل یا ایده زیبایی حسن است که میتواند در تعلق عاشقانه ما قرار بگیرد و به سعادت و نیکبختی بیانجامد. عشق حقیقی آن است که به مبدا زیباییهای جهان که در عالم ماورای حس است برگردد. نمونههایی زیادی داریم مثل داستان پادشاه و کنیزک.
در رساله مهمانی در خطابه آریستوفان ما تعبیر دیگری هم از عشق میبینیم. وی داستانی نمادین و اسطورهای را بیان میکند که به باور او انسانها موجودی کروی بودند و زن و مرد به هم چسبیده بودند و قدرت بسیار زیادی داشتند اما خدایان از قدرت انسان بیمناک شدند و تصمیم گرفتند که برای مهار قدرت آنها هر یک را به دونیم تقسیم کند و از آن پس بود که هر نیمه دیوانهوار به دنبال نیمه دیگر خود میگشت و به دنبال این بود که کمال از دست رفته خود را با پیدا کردن نیمه دیگر تکمیل کند. این مدل عشق لذتبخش و آرامشآفرین است چون فرد از طریق بازیافتن نیمه گمشده خود کمال پیدا میکند و سرگشتگیهایش پایان مییابد.
در تجربه عاشقانه منِ عاشق به سوی معشوق گشوده میشود
این مدل از عشق دو ویژگی دارد یکی اینکه معشوق و محبوب در این مدل اهمیت خاص دارد. دوم آنکه این اتحاد جسمانی به نوعی تعبیر و تلقی هم از اتحاد روحانی است و نمادی از اتحاد روح و اتحاد جسم عاشق و معشوق است. از دیدگاه عارفان عشق که بر اساس سنخیت روحی شکل میگیرد یکی از مهمترین ویژگیهایی که دارد این است که حدود منِ عاشق را جابجا میکند. در تجربه عاشقانه منِ عاشق به سوی معشوق گشوده میشود و این تغییر حدود «من» از منظر سیر و سلوک بسیار مساله مهمی است. شاید بتوان گفت که غایت سلوک در تجربههای عرفانی همین جابجایی حدود من و گسترش فراخنای آن است.
عشق الهی میان صوفیه نیز از زنی شروع شد رابعه عدویه زنی عارف بود که در قرن اول هجری آغازگر عرفان عاشقانه بهشمار میرفت و در میان حسن بصری و سایر مردان روزگار خود از عارفان ممتاز بود و خداوند را عاشقانه میپرستید. اندیشه در طول تاریخ تصوف کشتههای بسیاری داد و فقیهان بسیاری با آن مبارزه کردند از حلاج تا عینالقضات و... حلاج اولین کسی بود که بدون هیچ پروایی این مساله را مطرح کرد. مساله عشق میان خدا و انسان به عنوان یک رابطه دو جانبه مطرح کرد و حلاج اصرار داشت که خدا انسان را بر صورت خود آفریده است. در اندیشه حلاج خدا برای اینکه عشق خود را در هیات فرد بنگرد و با او گفتوگو کند صورتی آفرید این صورت خود او صورت ذات خداوند بود و چون خدا خود را در چیزی بنگرد صورت خود را برای ابد در آن خلق میکند. پس آن صورت را بستود و به آن جان داد و آن صورت آدم بود.
احمد غزالی و رساله مستقلی که درباره عشق دارد
پس از آن عینالقضات، عطار، روزبهان بقلی، سنایی و... از عشق سخن گفتند. احمد غزالی رساله مستقلی درباره عشق دارد و در «سوانح» به طور کلی از عشق سخن میگوید و عشق از هر گونه که باشد مقدس است. در سوانح میان عشق آسمانی و زمینی چندان جدایی نمیبینیم و غزالی هر دو را در سراسر کتاب به هم پیوند داده و یکی کرده است. بهگمان غزالی «روح صدف عشق است و عشق گوهری است مکنون در صدف روح که عقل و علم بدان راه نیست و جلالت او از حد وصف و بیان و ادراک علم دور است» این همان سخنی است که بسیاری از عارفان مثل سنایی و دیگران تکرار کردهاند. نتیجه این است که اختیار و اراده چون زاده عقل هستند در ولایت عشق راهی ندارند.
عشق مثل بیماری است که از راه میرسد و از روی جبر وجود انسان را در اختیار میگیرد و عشق با رنج همراه است. عاشق و معشوق ضد همدیگر هستند و این تضاد باعث میشود که عشق با درد و رنج بیامیزد. محور اصلی عشق در این دیدگاه عاشق است و معشوق هم وقتی میتواند در این دایره عشق وارد شود که خود عاشق شود. سنایی هم عشق را بیمقصود میداند. ابوحامد غزالی اولین کسی بود سعی کرد مساله کشف و کرامت را از دیدگاه صوفیه به شکل نظری تبیین کند. احمد غزالی سبک و شیوه عاشقان را داشت اما ابوحامد فیلسوفی بود که سعی میکرد مطالب را به شکل عاقلانه و عقلگرایانه تبیین کند.
درک فقدان و جدایی باعث کشف هویت خود است
اکنون به تحلیل روانشناسانه فرایند فهم خود و فهم دیگری از دیدگاه لکان، روانکاو فرانسوی میپردازم. وی مبنای فلسفی متفاوتی دارد با گفتههای پیش اما وجه اشتراکی با دیدگاه پیشین از عشق دارد و این وجه اشتراک مربوط است به شیوه معرفت و آگاهی از دیگری و روند جدایی از او و در نتیجه درک خود در این فرایند. ژاک لکان برای ناخودآگاه ذهن انسان ساختاری شبیه به ساختار زبان قائل است. یعنی همان رابطه دال و مدلول حاکم در نظام زبانی که در ساختار ناخودآگاه ذهن نیز وجود دارد. لکان معتقد بود که نوزاد انسانی تا پیش از ۶ ماهگی هویت مستقلی برای خود متصور نیست و خود را به عنوان کل منسجم و وحدتیافته و جدا از مادر درک نمیکند.
بین ۶ تا ۱۸ ماهگی کودک انسانی وارد مرحله آیینگی میشود که کودک با دیدن تصویر خود در آینه و دیدن تصویر مادر درآینه به این درک میرسد که میان این دو تن یک بودگی وجود دارد و این آگاهی که خود از وجود مادر جداست سبب میشود که شقاق وجودی بین تن خود و تن مادر احساس میکند و اولین حس فقدان در اینجا است که برای کودک بهوجود میآید و این فقدان باعث میشود که میل به بازگشت و آمیخته شدن با تن مادر و یکی شدن با تن مادر ایجاد شود و در مسیر و فرایند رشد روانی کودک که تا به حال یک دنیای یکپارچه داشته تبدیل میشود به نیازمندی تقاضامند که این تقاضا به وسیله اشیاء برآوردنی نیست و این تقاضا، تقاضای تشخیص چیزی از چیز دیگر است. بنابراین دو مطلب است یکی اینکه ما خود را در قالب دیگری و با حضور دیگری میشناسیم و دیگری درک این فقدان و جدایی است که باعث کشف هویت خود است و دردناک بودن این فرایند جدایی است که دستاورد عشق اولیه با مادر و اولین تجربه عاشقانه ما است.
مضمون آینه در مقالات از نظر شمس چگونه است؟
درباره شیفتگی شمس به مولانا کتابهای بسیاری نوشته شده است. اگر مجموعه فرهنگی عرفان را با این زاویه نگاه کنیم میدانیم در منظومه فرهنگی عارفان دیگری یا خدا، معشوق عارف نهایتی است. در ارتباط شمس و مولانا شاهد حضور دیگری در خود هستیم. مضمون آینه در مقالات از نظر شمس نمایشگر فردی است که میل به دیگری دارد و اشارات متعددی که شمس میکند به تمام بودن در دوستی و یکرنگی و نداشتن نفاق در واقع دریافت او را از مقوله درونیسازی دیگری و تلاش برای رسیدن به اینهمانی با دیگری نشان میدهد. تمثیلهایی که شمس بهکار میگیرد در خصلت استعاری و متناقضنمای بیان او بسیار شبیه به چیزی است که مولانا در آثار خود درآورده است و نشاندهنده یکیشدگی و یکیبودگی بین شمس و مولانا است.
پیوند ابدی و درونی بین شمس و مولانا
شمس به روشهای مختلف و با زبان استعاری و تمثیلی نشان میدهد که از حیث ذهنی او و مولانا به مثابه یکدیگر هستند و شاید در زبان دیگر که از جنس کلام ارتباطی نیست و بیشتر نگاهوار است نمیتوانیم آنها را از همدیگر جدا کنیم. تمثیل آب و تشنه مثل مثنوی بسیار زیاد است و شیوه طرح آن از زبان شمس و مولانا تقریبا شبیه به هم است و نشانههای میل سوژه و ابژه به همدیگر و جابجاییهای مکرر آنهاست همانطور که آب به جانب تشنه میل دارد و سوژگی میکند در واقع تشنه هم به جانب آب میل دارد. تجانس بین شمس و مولانا که در مواقعی یکی را پارهای از دیگری میکند شاید بهتر از همه در قالب تمثیل آفتاب و مهتاب است که خودش را نشان میدهد مولانا به مثابه شمس و شمس به مثابه مولانا در آثار هم ظاهر میشوند و وجه غیاب آنها حداقلی میشود.
دیگری در نهایت این همانی و پیوند با خود در روان ظاهر است و سوژه در عالیترین حالت ممکن امری بیرونی و درونی را از آن خود میکند و این از آن خودسازی نه تنها یک جنبه فردی دارد که کارکرد اجتماعی و معرفی پیدا میکند و سوژه را به جانب سرخوشی میکشاند و فرد را به جانب سرخوشی میکشاند و بودن همواره با دیگری باعث میشود فرد سرخوش با انسان و هستی و کائنات پیوند میخورد و درهای متعددی از شهود و معرفت و تجربه گشودگی نسبت به جهان برای او به وجود میآید که فارغ از خطکشیهای رایج و مرسوم است که در واقعیت زندگی روزانه خود میبینیم و در واقع رسیدن به مرز آزادی و رهایی که در عشق متصور است و در نهایت این حضور درونی شده معشوق در عاشق است که به پیوند ابدی و درونی بین آنها میانجامد.