اعتماد: ایام نوجوانی وقتی بزرگترها برای سپاسگزاری یا تشویق میگفتند «پیرشی جوون» برایم ناخوشایند بود و با خودم فکر میکردم که این چه دعایی است که میکنند؟ مگر پیری و کهنسالی چه خوبی دارد جز فرتوتی و فترت اندامها و کمشدن حافظه و خالیشدن دور و بر آدم از دوستان و ... وقتی بیستساله بودم، با اعتماد به نفسی باورنکردنی به دیگران میگفتم که چه خوب است آدمیزاد در جوانی بمیرد و به هیچ عنوان پا به سن نگذارد، تا هم در اوج تمام شود و هم محتاج دیگران نشود. اما با گذر سالها روز به روز خامی و ناسنجیدگی آن داوریها آشکارتر شد. انگار برخی چیزها را طریق خواندن و شنیدن نمیتوان آموخت و برای بصیرت یافتن به آنها زمان و سنگ محک تجربه لازم است. امروز در آستانه میانسالگی است که تا حدودی در مییابم که پس پشت دعای ساده «پیرشی جوون» چه حکمت عظیمی نهفته و چه مایه بخت و هنر لازم است تا آدمی این افتخار را داشته باشد که سالیان سال از رهگذر حوادث جان سالم به در برد و به کهنسالی و سپیدمویی برسد. اما از نفس پیری با همه ارزشی که دارد، صدچندان مهمتر چگونه پیر شدن و مسیری است که طی شده. بیدلیل نیست که فرزانگان کهنسال در همه فرهنگ و تمدنها، چنین والامقامند و جایگاهشان رشکبرانگیز. باز به همین خاطر است که تقدیر از جایگاه این بزرگان و بزرگداشت آنها، وظیفه عمومی ضروری است تا ضمن شاد کردن دل این بزرگواران، به کودکان و نوجوانان نیز نشان دهد که ما مردمانی قدرشناس هستیم و دلسوزان و خادمان فرهنگ و ادب را پاس میداریم. بدون تردید عزتالله فولادوند، مترجم و نویسنده گرانقدر ایرانی یکی از این فرزانگان سپیدمو است که در آستانه جشن تولد هشتاد و چهار سالگی، همچنان پر تلاش است و در کار جانفرسای قلم زدن، از پای ننشسته و کماکان مینویسد و میخواند و روشنایی میبخشد. درباره آثار و ترجمههای درخشان و راهگشای ایشان کم گفته و نوشته نشده است. پس در این مختصر میکوشم نکوداشت زادروز استاد فولادوند را با نگارش خاطرهای از آخرین دیدارم با ایشان در منزلشان برگزار کنم. آشنایان با عزتالله فولادوند از میزان عشق و علاقه او به سرزمین مادری و زبان فارسی آگاهند. در میان مباحث عمومی هیچ چیز برای او دلنشینتر از گفتوگو درباره ایران و ادبیات غنی آن نیست و مهمترین امری که او را آزردهخاطر میسازد، استخفاف ایران و بدتر از آن ناپیراستگی زبان و توجه نکردن به آیین نگارش زبان فارسی است. آقای فولادوند در ملاقات مذکور، مثل همیشه از اشتباهات فاحش و غلطهای آشکار مترجمان و نویسندگان جوان شکایت داشت و بر این نکته اصرار که یکی از علل این موضوع، ناآشنایی نسل جدید با ادبیات کهن است. از قضا هنگام خداحافظی به استاد گفتم که به تازگی با جمعی از دوستان شاهنامه میخوانیم. چشمهایش درخشید و گل از گلش شکفت و خیلی سریع به کتابخانهاش رفت و با کتابی در دست بازگشت. در صفحه اول کتاب چنین درج شده بود: «توانا بود هر که دانا بود، وزارت فرهنگ، منتخب شاهنامه برای دبیرستانها، باهتمام جناب آقای محمد علی فروغی و آقای حبیب یغمایی، ۱۳۲۱، چاپخانه بانک ملی». کتاب شامل مقدمهای مفصل در چهل و سه صفحه به قلم محمدعلی فروغی، ذکاءالملک دوم درباره فردوسی و شاهنامه او بود با منتخبی نسبتاً حجیم در بیش از ۶۰۰ صفحه از شاهنامه و موخرهای به قلم حبیب یغمایی پژوهشگر و ادیب بزرگ معاصر. استاد فولادوند همانطور ایستاده، شروع به خواندن سطرهای آغازین مقدمه فروغی کرد: «بر هر ایرانی واجب است که با شاهنامه فردوسی مأنوس باشد و اشعار ممتاز آن را از بر داشته باشد....». آقای فولادوند با این کار میخواست نشان بدهد که سطح آموزش دبیرستانها زمانی که کسانی چون فروغی و یغمایی، تهیهکننده متون آموزشی برای دبیرستانها بودند، در چه اندازه بوده. از آن دیدار با استاد فولادوند، تنها اگر همین یک نکته، یعنی عشق به فردوسی و زبان و ادب فارسی را فراگرفته باشم، کفایت میکند. بعداً در اینترنت کتاب را یافتم و مقدمه دلنشین و عمیق فروغی را خواندم. عشق عمیق و آگاهانه اندیشمند فرهیختهای چون محمد علی فروغی به فردوسی از این سطور پایانی مقدمه آشکار است: «مداحی ما و نقادی از فردوسی و کلام او داستان مگس و عرصه سیمرغ است. پیشینیان ما هم بفردوسی سپاسگزاری کرده و مکرر او را ستودهاند، گاهی یکی از پیغمبران سخنش گفتهاند، زمانی اقرار کردهاند که او: نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده. بعضی گفتهاند او سخن را بعرش برد و بر کرسی نشاند».
در مؤخره حبیب یغمایی نیز درباره علاقه فروغی به شاهنامه چنین آمده است: «فروغی شاهنامه را بارها خوانده بود اما نه چنان که ما میخوانیم، فردوسی را میشناخت اما نه چنان که ما میشناسیم. او حکیمی بود که بفردوسی عاشق بود و شاهنامه را بحکمت و عشق تمام مطالعه میکرد.... زمانی از شعری چنان منقلب میشد که باعث تأثر و آشفتگی میگشت. بخاطر دارم در داستان فریدون به این بیت رسیدیم: جهان را چو باران ببایستگی/ روان را چو دانش بشایستگی. دیدم این پیرمرد با وقار آزموده درست چون کودکی دلشکسته گریه میکند بطوری که اشک از ریش سفیدش جاری است!»