دو ماهنامهی مروارید، شمارهی پانزدهم: ۱. انسان همواره و اساساً در بحران میزید. این بحران تمام ارکان حیاتش را در برگرفته است. از یک سو، خود انسان در بحرانِ دائمی است و از سوی دیگر جهانش بحرانزده است؛ که البته این هر دو لازم و ملزوم یکدیگرند. ایدهی فراروی از بحران و تجربهی حیاتی آرام و بیتنش توهمی است که صرفاً از طریق تجاهلِ عامدانه تحقق مییابد؛ و چرا که نه؟ مگر نمیتوان چند صباحی، چند سالی، حتی عمری و شاید چند عمری برای صدها و هزاران سال، حتی تا زمان انقراض، در توهم زیست؟ نیچه در انسانی زیادهانسانی مینویسد: انسان باغچهی خوشبختی خویش را بر [دهانهی] آتشفشان بنا کرده است. (Nietzsche 1996: 190)
۲. انسان نسبت به بحران دافعه دارد و از آن فراری است. او بر خلاف ژستهای تنوعطلبش عاشق ثبات است. نگاهی به تصویر تمام آرمانشهرهای انسانی (اعم از دینی، غیردینی و ضددینی) بیاندازید. انسان به دنبال رهایی از بحران است: خیالِ خوشِ بیبحرانی. نه تنها بحران شرّ است، بلکه حتی مهمتر از آن، شرّ بحران است.
۳. هرچند انسان باغچهاش را در دهانهی آتشفشان بنا کرده است، اما فراموش میکند - اگر اصلاً بداند - که باغچهاش هر لحظه در معرض ویرانی است. او میتواند در کنار دریاچههای جمعشده از آب باران در دهانهی آتشفشان آفتاب بگیرد و رویای آرامش ببیند، تنها به این شرط که از وجود آتشفشان زیر پایش و امکانِ دائمیِ فورانش بیخبر باشد. او البته عاشقِ بیخبری است: و «بیخبری خوشخبری است». اما او خودش به تنهایی نمیتواند خود را بیخبر نگه دارد. کار دشواری است بیخبر ماندن و ندیدنِ بدیهیات. وظیفهی تحققِ این بیخبری، این فراموشی، بر عهدهی فرهنگ است. «فرهنگ» دشمنِ تذکار است.
۴. رسالتِ تذکار را اما روشنفکر بر عهده دارد. روشنفکر مزاحمِ فرهنگ است: یعنی همزمان هم مزاحمِ مردم، هم مزاحمِ دولت. اصطلاحِ «روشنفکرِ مردمی» به همان اندازه متناقض و رقتانگیز است که «روشنفکرِ دولتی». اما تذکار، هرچند لازم است، کافی نیست. مسئلهی اصلی نه افشا کردنها و غُر زدنهای بیپایان، بلکه درک منطقِ بحران است. فرهنگ تلاش میکند منطق بحران را تحریف کند و آن را همزمان آشفته و آرام نشان دهد: آشفته با این هدف که شناختنی نباشد، آرام با این هدف که نگرانکننده نباشد. اگر خود ما در این تناقضِ توامان زیست نمیکردیم، شاید هیچگاه برایمان باورپذیر نمیبود که روزی مردمی چنین زیستهاند. وظیفهی روشنفکر نشان دادنِ این تناقض است. اما رسالت درکِ منطق بحران از عهدهی روشنفکر خارج است. روشنفکر دائماً در معرض فریب خوردن است. او اگر منطقِ بحران را نداند، در همان لحظه که میخواهد با دشمن بجنگد، از سوی دشمن بازی میخورد و ناخواسته به نیروی آن بدل میشود. تجربهی روشنفکر ایرانی در یک قرن گذشته گواهی است براین مدعا. اینجاست که شخصیت دیگری باید وارد میدان شود: فیلسوف. فیلسوف بدیهیات را میداند، اما وظیفهی او در ژرفترین اعماقِ متافیزیک، نه تنها «کشفِ» فریبهای فرهنگ و اقتصادِ نیروها، بلکه «خلق» است: خلقِ منطقی برای توضیح و جهتدهیِ وضعیتِ بحرانزده: برای توصیف و تجویز. البته باید بهجد از فدرکِ سطحی نقش و معنای فیلسوف اجتناب کرد. یک استاد یا فارغالتحصیل فلسفه که با مکاتب فلسفی آشناست لزوماً فیلسوف نیست، بلکه صرفاً «فلسفهدان» است. «فیلسوف» در یک کلام، یعنی کسی که به وضعیتِ بحرانیاش در سطحی متافیزیکی میاندیشد. پس فیلسوف البته باید «فلسفهدان» باشد و به متافیزیک اشراف داشته باشد، اما هر فلسفهدانی فیلسوف نیست.
۵. فیلسوفان پس از پارمنیدس برای هزاران سال منطقِ هستی را، یعنی ندای هراکلیتوس را، بحرانِ ضروریِ هستیشناختی را، فراموش/پنهان کردند. امروز هرچند مدتی است که با رها شدن از سلطهی ثباتگراییِ جزماندیشانه، این ندا انعکاس یافته و به گوشها رسیده، اما عملاً دستمایهی دشمنان شده است باز هم برای پرت کردنِ حواس: اسطورهی عصر ما همان مقبولسازی، تحمیل و کژنماییِ بحرانهاست از سوی ذینفعانشان. اینجاست که روشنفکران نیز فریب خورده و مصادره میشوند. اینجاست که صدای فیلسوفانِ بحراناندیش، اگر اصلاً تولد یافته باشند، از فرط بلندی شنیده و فهم نمیشود؛ حتی اگر خانهها و کتابخانهها پر از کتابها دربارهی بحران باشد.
۶. روشنفکر خود را افشاگرِ حقیقت میداند و به زبان مردم سخن میگوید. فیلسوف اما دربارهی معنای خود حقیقت میاندیشد و به زبان متافیزیک سخن میگوید. یک فیلسوف میتواند نقش روشنفکر را نیز ایفا کند و به دو یا چند زبان سخن بگوید، اما هر روشنفکری نمیتواند فیلسوف باشد. رسالت عاجلِ فیلسوف نه نقد وضعیت و نه ترسیم وضعیتی آرمانی، بلکه دقیقاً توضیحِ خود وضعیت، خود بحران و خلقِ منطقی برای فهم پروبلماتیکِ آن است.
۷. پذیرش هستیشناسانهی بحران البته کاری طاقتفرساست. همهی انسانها نادانسته «خانهی خوشبختی» خود را در دهانهی آتشفشان و حیات خود را بر ستونهای بحران بنا کردهاند. جهلشان از این امر نه عارضی، بلکه شرط ذاتیِ خوشبختیشان است: شرط ضروری حفظ تمدن و جامعه. «بدون کذب و دروغ نه جامعهای در کار است و نه فرهنگی. هر آنچه نیک و زیباست متکی بر توهم است» (نیچه ۱۳۸۵: ۱۸۱).
۸. هرچند اشارهی نیچه به خانه ساختن در دهانهی آتشفشان ابتدا واجد جنبهی توصیفی و عام است، اما از منظری دیگر جنبهای تجویزی و خاص نیز دارد. همگان خانهی خوشبختیشان را در دهانهی آتشفشان ساختهاند، اما این فیلسوف است که در عین تصدیقِ تزلزلپذیریِ خانهی خوشبختیاش، به جای تلاش برای تغییر محلِ آن، به جای رها کردنِ خانهاش به امید یافتنِ خانهای امن، برعکس باید به بحرانش گشوده باشد و خانهاش را در عین علم به تزلزلِ شالودهاش، بسازد و آماده باشد. او برخلاف دیگران، آگاهانه تن به خطر میدهد، بحران را همچون سرنوشتش میزید و میپذیرد، و در بحران به مبانیِ بحران میاندیشد. از همین رو، در حالی که نیچه در عبارت مذکور از انسانی زیادهانسانی بحرانِ نهفته در شالودهی زندگیِ همهی انسانها را توصیف میکند، اما در علم شادمانه فیلسوف را به نحوی صراحتاً تجویزی مخاطب قرار میدهد که: «شهرهایتان را بر دامنهی آتشفشان وِزوو بنا کنید» (Nietzsche 1974: 283). فیلسوف - چنین فیلسوفی - نه همچون اغلب مردمان از جهلش سرخوش است و نه همواره همچون روشنفکر به دنبال نفیِ وضعیتِ بحران زده با هدف یافتنِ بهشتی بیبحران. او آگاه از منطقِ محتومِ زیستن در بحران، نه بهناچار بلکه مشتاقانه، بر بحران، بر خود ویرانی و زوال خانه میسازد و خود ویرانی را مبنای منطقِ خویش میسازد. «نفی» نه در روشنفکر یا منتقد، بلکه تنها در فیلسوف است که میتواند برسازندهی حقیقت شود، یعنی چنان قدرتی بیاید که بتواند خودِ ویرانی را ویران سازد.
منابع
نیچه، فردریش (۱۳۸۵)، فلسفه، معرفت و حقیقت، ترجمهی مراد فرهادپور، تهران: هرمس.
Nietzsche, Friedrich (1974), The Gay Science, translated by Walter Arnold Kaufmann, New York: Vintage Books.
Nietzsche, Friedrich (1996), Human All Too Human: A Book for Free Spirits, translated by R. J. Hollingdale, Cambridge & New York: Cambridge University Press.