کد مطلب: ۲۰۶۶۴
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

در مصاحبت دو آفتاب: سعدی و سپهری

علی‌اصغر ارجی

شعر بازتاب شهود و شعور، مراقبه و مداقه، مکاشفه و مشاهده و در مفهوم رایج، بازی تجربه و زبان است. یکی از کجا می‌آید و دیگری از ناکجا، یکی از نهایت می‌گوید و دیگری از آن‌سوی زمان‌. یکی از موسیقی و رنگ و دیگری از پشت کلمه. و این سیالی و رقاصی و این گنگی و گویایی، خود و حقیقت شعر است؛ این هزارتوی طربناک که تو را از دور و نزدیک به خویش می‌کشاند؛ از سعدی تا سپهری.

سعدی می‌گوید: از سر زلف عروسان چمن دست بداشتم و نسیم گل از بوستان دیگر جستم. همه شب را انتظارکشیدم به وصل یار، چندان‌که باران اشکم چو سیل بررفت و از آه ابرم آتش جهید. به جان رسیدم، لیک به بالای بام دوست پای نتوانستم نهاد. این شوق و جور مرا مردد ساخت؛ نه قوتی که توانم کناره جستن ازو... نه قوتی که به شوخیش در کنار کشم. جهد فرونگذاشتم. گفتم: گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟ باز گفتم جد دائم لازم است تا مگر یار برقع از جمال بردارد و بر آفتاب شمایل خوبش دزدیده بنگری. باید حیرت آستانه قرب تو را بگیرد و از ملامت دیگران نهراسی. چون شبنم اوفتاده باشی پیش آفتاب و چون گوی، سرگردان کوی معشوق باشی و گویی: خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد.

تا این‌که لمحه‌ای از یار نصیبم شد؛ به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش... گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست. و بعد از آن گاه غمزه‌ای، نظری و لطافتی از معشوق بود و گاه ستم‌گری، شغبی، فتنه‌ای، دل‌آشوبی و من راضی که سازگاری نکند آب و هوای دگرم و او به لطف اگر بخورد خون من روا باشد.

و چون چشم مست او دیدم و نام خوشش بر دهان من بگذشت، مرا معلم عشق او شاعری آموخت. در ضمیرم گل معنی شگفت و صدف‌وار هر قطره که خورد، گوهر آورد. از سخن‌های تر، دُر شاهوار ساختم و از زبان برای قامتش و برای آن خوی و روش، قیامتی برانگیختم.

 اکنون من و واژگانم در دریای بی‌پایاب او غرق افتاده‌ایم.

و سپهری می‌گوید: همه اتفاقات سفید و ساده برای من در آن شب ارتجالی  و از آن آخرین جشن جسمانی آغاز شد. سفری در همین نزدیکی. من تا زانو در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم. اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد. دکمه‌های لباسم رنگ اوراد جادو گرفت. هر درختی به اندازه ترس من برگ داد و دست‌هایم از شاخه اساطیری میوه چیدند. من در این جشن، موسیقی اختران را از درون سفالینه‌ها می‌شنیدم و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود. پر از تر بود؛آسمان، آبی‌تر، آب، آبی‌تر...

 شبی باز همچون سعدی از مرز خواب ‌گذشتم. ساقه یک نیلوفر از سرزمین خواب شفافم گذر کرده بود و در بیداری به همه زندگی‌ام پیچیده بود و من از هجوم حقیقت به خاک افتادم. کدامین باد بی‌پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

در فصلی و سفری دیگر، روی خودم خم شدم. حفر‌ه‌ایی در هستی من دهان گشود. رفتم تا لب هیچ، پشت هیچستان، پشت حوصله نورها، پشت تبریزی ها، پشت زمان. کودکی دیدم ماه را بو می‌کرد. بعد وقتی که بالای سنگی نشستم، هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می‌شنیدم و عطسه آب از هر رخنه سنگ.

 و باز تشویش و اضطراب؛ همیشه فاصله‌ای هست. نکند اندوهی سررسد از پس کوه.  من می‌ترسم از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. می‌ترسم از غبار عادت پیوسته. می‌ترسم از چشمانی که عاشقانه به زمین نمی‌نگرند. می‌ترسم و می‌دانم دست عاشق در دست تُرد ثانیه‌هاست. دور خواهم شد از این خاک غریب.

 ولی نه! گوش کن... چه کسی بود صدا زد سهراب؟ کجاست سایه؟ صدای همهمه می‌آید. صدای باد می‌آید. صدای آب می‌آید، مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟ دورها آوایی است که مرا می‌خواند. عبور باید کرد. مرا سفر به کجا می‌برد؟

 بعدازین باز حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن روشن شد. دست‌هایم امتداد یافت و هوای صاف سخاوت را ورق زد. به پشت‌واژه‌‌‌ها پناه بردم و بی‌فلسفه آب خوردم.

 ...و من هنوز موهبت‌های مجهول شب را خواب می‌بینم. من هنوز تشنه آب‌های مشبک هستم. حسم تیز است و نور صبح مذاهب را در وسط دگمه‌های پیرهنی می‌بینم. من هنوز کودکم. نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد. هنوز در سفرم...

راست می‌گویند؛ شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

 

کلید واژه ها: علی‌اصغر ارجی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST