آناهید خزیر: چگونگی نگاه عطار به جهان هستی و مواجههی او با فلسفه از مباحث کلیدی عطارپژوهان است. وقتی عطار از شعر حرف میزند، میگوید شعر آن شعری است که حکمت در آن باشد و هنگامی هم که میخواهد از شاعران اهل حکمت نمونه بیاورد، نام فردوسی را میبرد. سوال اینجاست که حکمت عطار چه ویژگیهایی دارد؟
عشق عامل معرفت است
دادبه در ابتدای سخنانش گفت: در طرح عطار، «طلب» نقطهی آغاز است و «عشق» بلافاصله پس از آن میآید. در اینجا عشق، عامل «معرفت» میشود. پیداست هنگامی عاشق میشویم که کسی را بشناسیم و ویژگیهای مطلوب خود را در او بیابیم. پس از مرحلهی شناخت است که «استغنا» پیش میآید. سپس «توحید» است که در آن عاشق همهی جمال و زیبایی محبوب را درمییابد. یعنی دچار «حیرت» میشود. حیرت مقامی است که در برابر یک حالت فراعادی پدید میآید. از همین روست که حافظ میگوید: «بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد/ که جمالش همه جا بر در و دیوار بماند». حیرت فراوان، دلیل بر معرفت بیشتر است. آنگاه «فقر» و فنا است. پس اگر مسیر را طی کنیم، با بهکارگیری روش و هدف، به دریافت مستقیم حقیقت دست خواهیم یافت. در اینجاست که دوگانگی و چندگانگی از میان برمیخیزد.
حکمای ما طرحی از هستی به دست میدهند که در آن «وجود» مانند یک دایره است. تصور آنها چنین است که وجود از یک نقطهای که مقام وجود (خدا) است، آغاز میشود تا به انسان برسد. در مرحلهی اول فرشتگان، در مرحلهی دوم موجودات مثالی و در مرحلهی دیگر موجودات مادی قرار میگیرند و آخر از همه انسان است که میخواهد به خدا برسد. این مرحلهها را «قوس صعود» نامیدهاند. فلسفه از مبداء اصلی شروع میکند تا به آدم برسد اما عرفان از انسان آغاز میکند تا او را با مَرکب معرفت، به جایگاه خداییاش برساند اما نه فلسفه، که هستیشناسی و جهانشناسی است، به معرفتشناسی بیتوجه است و نه عرفان. فقط بحث بر سر میزان این توجه است.
سهروردی حکمت ایرانی را نظام بخشید
در سیر تحولات حکمت ما، دو اتفاق افتاد. یکی عرفانی کردن فلسفه بهوسیلهی سهروردی بود. سهروردی حکمت ایرانی (حکمت فهلوی) را نظام بخشید اما چون وجه عرفان/ معرفتشناسی داشت، آن را به متدولوژی عرفانی تبدیل کرد. او میگفت که به شهود فهمیدهام، نه به استدلال. سهروردی میخواست که فلسفهی مشایی وارداتی را به فلسفهی ایرانی تبدیل کند. این یعنی باستانی کردن فلسفه بود. اتفاق دوم فلسفی کردن عرفان بود. این کار توسط ابن عربی انجام شد. ابن عربی در آنجایی درس خوانده بود که سهروردی درس داده بود و میراث او هنوز بهجا بود. این دو اتفاق، اهمیت بسیار داشت. از این رو در دورههای بعد و در نزد ملاصدرا هم نظام معرفتشناسی را میبینیم و هم نظام جهان و هستیشناسی را. پس «وحدت وجود» و «وحدت شهود» دو روی یک سکهاند. اگر از زاویهی معرفتشناسی بخواهیم نگاه کنیم، نتیجهی شناخت این است که وحدت را شهود بدانیم. اگر از زاویهی قوس نزول، جهانشناسی و هستیشناسی نگاه کنیم، بحث معرفت خواهیم داشت و به این نتیجه میرسیم که وجودِ واقعیِ حقیقی، واحد است.
برتراند راسل در یکی از کتابهایش که دربارهی عرفان و منطق است، دو بیت از «مثنوی» را دربارهی وقت میآورد و میگوید که اینها ایدهالیستهایی هستند که نه تنها منکر واقعیتاند، بلکه منکر زمان هم هستند. نام آن را هم «عالم خیال» گذاشتهاند اما حقیقت آن است که راسل قصه را به درستی نفهمیده است. ایدهالیسم اگر در مفهومی که بهکار رفته است باشد، یعنی انگاره و تصور ذهنی، کسی ایدهالیسم است که ایده را با واقعیت یکی میداند. بزرگی همانند راسل چنان گرفتار تصور مارکسیستها از مفهوم ایدهالیسم بود که تلقی نادرستی از ایدهالیسم پیدا کرده بود. در حالی که ایدهالیسمها به هیچ وجه منکر واقعیت نیستند. وهم، در هر معنایی که بهکار ببریم، قائم به ذهنی است که توهم میکند. خیال هم چه در معنای توهمی و چه در معنای فلسفی آن و چه در معنای ادبی، قائم به صاحب خیال است. همچنان که تصویر هم قائم به آینه است.
وحدت وجود یعنی خدا
کسی که به خدا و توحید معتقد است، وحدت وجودی است. وحدت وجود یعنی خدا. وحدت وجودِ حقیقیِ واقعی، همان وجود مستقل است. عطار هم همین حرف را زده است: «تو دریا بین اگر چشم تو بیناست/ که عالم نیست عالم کفک دریاست». نیست یعنی وجود واقعی ندارد. دریا نماد وجود حقیقی است. کفک، یا موج، نماد وجود وابسته است: «خیال است این همه عالم بیندیش/ مبین آخر خیالی را از این بیش». یعنی بیش از این تصور نکن که خیال واقعیت دارد. بدان که اصل، اوست. از منظر معرفتشناسی هم که به موضوع نگاه کنیم، میبینیم که وجود واقعی خداست. این یعنی وحدت شهود. پس در نظام فکری عطار، حاصل معرفتشناسی، وحدت شهود است. تاکید عرفان بر معرفتشناسی و تاکید فلسفه بر وجودشناسی است. هر یک از این دو هم به آن دیگری توجه میکند. یعنی عرفان هم به وجودشناسی مینگرد و هم فلسفه به معرفتشناسی توجه دارد. درست است که در «منطقالطیر» وحدت شهودی میبینیم اما آشکارا وحدت شهودی، وحدت وجودی هم هست.
موضوع وحدت وجود را بهتر از همه سعدی گفته است: «ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست/ بر عارفان جز خدا هیچ نیست/ توان گفت این با حقایقشناس/ ولی خرده گیرند اهل قیاس/ که پس آسمان و زمین چیستند/ بنی آدم و دام و دد کیستند/ پسندیده پرسیدیای هوشمند/ بگویم گر آید جوابت پسند/ که هامون و دریا و کوه و فلک/ پری و آدمیزاد و دیو و ملک/ همه هرچه هستند از آن کمترند/ که با هستیش نام هستی برند/ عظیم است پیش تو دریا به موج/ بلندست خورشید تابان به اوج/ که گر آفتابست یک ذره نیست/ وگر هفت دریاست یک قطره نیست/ چو سلطان عزت علم برکشد/ جهان سر به جیب عدم درکشد». تمام قصهی وحدت وجود همین است که سعدی گفته است.