بانو با سگ ملوس، محصول
دوران پختگی اندیشه و تکنیک چخوف است. مقایسه داسنان های جوانی و اواخر زندگی او
نشان از یک سیر متعالی و جهش وار در درک رموز نگارش داستانهای کوتاه به معنی
واقعی خوب دارد. سیری که معلول تلاش و ممارست جدی است، حتی به مراتب بیش از آنکه
از صیقل خوردن اندیشه و بینش اجتماعی و مطالعه و تفکرات علمی و ادبی منشأ گرفته
باشد.
چخوف نویسندهای متکی بر الهام، مکاشفه آنی و ناخوداگاه
نبوده است. چنانکه خود اذعان دارد، پیشرفت او معلول ممارست و رنج بوده است. بهرحال
اوج قله هنری او در داستانهایی نظیر بانو با سگ ملوس قابل مشاهده است. داستانهایی
که مشخص نیست چه اندازه روی آن صرف وقت شده و تا چه حد بازنویسی و حک و اصلاح
گردیده تا به صورتی که پیش روی ماست، بدل گردیده است. دقت در داستان نشان میدهد
که براستی داستان معلول تراوش اندیشههای شورانگیز یک نویسنده خلاق، در ساعاتی
محدود و سرشار از شور و جذبه نیست بلکه ثمره تمرین و دوباره نوشتنهای بسیار است.
اگر چخوف داستان اسقف را مدت پانزده سال در کارگاه ذهن
خود تراش میداده و برای ریختن آن قالب از پی قالب عوض میکرده است، به گمانم بانو
باسگ ملوس به ممارستی بیش از این نیاز داشته است. به یک تلاش پی گیر برای یادگیری
و پیاده کردن فن نگارش داستانهای مدرن. داستانهایی که امروز نیز در آسمان ادبیات
مدرن میدرخشند و هر نویسنده نوگرایی به شدت آرزوی نوشتن آنها را دارد.
اما در پاسخ اینکه چرا چنین است، میتوان به تشریح
داستان پرداخت و در قالب اجزای جداگانه به طور انتزاعی داستان را بررسی نمود. برای
نویسنده با تجربه و آشنا به رمز و راز داستان کوتاه این نوع بررسی ضرورت ندارد وی به
مدد تجربه و آگاهی حرفه أی هنر نویسنده را درمی یابد اما برای خوانندگان و
نویسندگان جوان، بویژه دانشجویان، این نوع بررسی آموزنده است. گمان میکنم در
شرایط فعلی اینگونه تحلیلها برای جامعه ادبی ما نیز در کل آموزنده باشد. متاسفانه
در شرایط موجود، با جو نه چندان سالم حاکم بر ادبیات ما، و به تبع انحطاط بدیهی
ناشی از رسوخ نوعی عقبماندگی فکری و تکنیکی و از آن سو تقلید نادرست از جریانهای
ادبی حاکم بر ادبیات غرب، شاهد نوعی سیر قهقرایی در هنر داستان نویسی هستیم. برای
این ادعا چه دلیل بالاتر از اینکه متاسفانه نگارش به شیوه چخوف، شیوه أی که شاید
به نوعی سوای سلیقه و نگرشهای ذوقی به مقوله داستان، هنرمندانهترین شیوه نگارش داستان
کوتاه باشد، در جامعه ادبی ما فراموش شده است. ما در گرداب لابیرنتها، جریان سیال
ذهنها، رئالیسم جادوییها و پیروی از مارگریت دوراس و کارلوس فوئنتسها، اساس هنر
ناب یعنی تاکید روی اندیشه غنی و ساده نویسی ظاهری را فراموش کردهایم. شاید
بازگشت دوباره به دنیای چخوف در شرایط موجود برای ما نوعی ضرورت باشد. نوعی نیاز
برای درک مفهوم واقعی نویسنده و داستاننویس خلاق. گواینکه اکثرا در پاسخ ضرورت
درک روح زمانه را به عنوان دلیل ارائه میدهند. اما این دلیل از اساس بی اعتبار
است. بهرحال در این مختصر، بخشی کوچک از داستان یعنی بند نخست داستان را مورد
مطالعه قرار میدهیم. این بند بسیار خوب و حساب شده نوشته شده است. ترجمان خلاقیت
و پیش رو بودن چخوف است و برای بیان هنر و در عین حال ممارست و رنج چخوف ارائه این
مشت از خروار میتواند حتی پیش از بررسی کلی و سطحی داستان مفید فابده باشد.
همه از کسی صحبت میکردند که به تازگی در گردشگاه ساحلی دیده
شده بود. خانم با سگ کوچک. دمیتری دمیتریچ گوروف، که دوهفتهای بود به یالتا آمده
بود و دیگر با راه و رسم زندگی آنجا خو گرفته بود، رفته رفته به آدمهای تازه وارد
علاقه نشان میداد. از روی صندلی خود در جلوی کافه ورنت چشمش به زن جوانی افتاد که
کلاه بره به سر داشت و در امتداد گردشگاه ساحلی قدم میزد. زن گیسوان بور داشت،
چندان بلند بالا نبود وبه دنبالش سگ پشمالوی سفیدی با پاهای کوچک دوان دوان حرکت
میکرد.
چنانکه ذکر گردید و البته مشهود است، این بند بسیار خوب
و در واقع استادانه نوشته شده است. نویسندگان حرفه
أی در کارگاهها و کلاسهای داستان نویسی طرز نگارش بند نخست یا به عبارتی مهمترین
بخش داستان را فرا میگیرند. اینکه چگونه با استفاده از آغازهای نمایشی یا حادثه
أی یا مهیج و یا حس برانگیز خواننده را به داستان جلب کنند. اما روی سخن در اینجا
با این ترفندها نیست. اساساً مسئلهای به نام آغاز سرگرم کننده یا گیرا مد نظر
نیست بلکه نوعی هنر گزینش و حذف استادانه مد نظر است. نوعی خلاقیت در انتخاب واژهها
و به ویژه حذف کلیه فضاهای غیر ضروری در داستان.
تصور شخصی من بر آن است که چخوف بویژه روی طرز شروع
داستان خود، وقت زیادی صرف کرده است. متاسفانه امکان دستیابی به یادداشتهای شخصی
نویسنده نیست وگرنه بسیار جالب بود اگر فرایند پالایش هنری او را به طور مداوم و
از زمان نوشتن اولین یادداشت تا کنون تعقیب میکردیم. روی یکشم هنرمندانه و ناشی
از تجریه میتوان حدس زد که چخوف در تمرینهای اولیه خود داستان را به صورتهای
مختلف آغاز کرده است و هر آغاز او را به ادامه مسیری جداگانه ترغیب کرده است. اما
پس از تمرینهای اولیه و طی کردن مسیرهای مختلف، نهایتاً
به این نتیجه رسیده که داستان را اینگونه آغاز کند. آغازی که البته به نظر از جمیع
جهات کامل میرسد. مطلب را بیشتر بشکافیم.
داستان به این ترتیب شروع میشود:
همه از کسی صحبت میکردند که به تازگی در گردشگاه دیده
شده بود. خانم با سگ کوچک. دمیتری دمیتریچ گوروف، که دوهفته أی بود به یالتا آمده
بود و دیگر با راه و رسم زندگی آنجا خو گرفته بود، رفته رفته به آدمهای تازه وارد
علاقه نشان میداد.
داستان با این اطلاعات اغاز میشود. جملات ظاهراً ساده أی است ولی از نظر نوع انتقال اطلاعات جالب توجه است. نوعی
برش سریع و موپاسان وار! برای انتقال اساس دادههای ضروری به خواننده. اما در همین
دوجمله اطلاعات کافی برای ورود سریع و بدون انحنا و اعوجاج خواننده به داستان گنجانیده
شده است. به عنوان مثال خواننده با مطالعه همین دو جمله به نکات زیر پی میبرد:
الف - بانویی یا زنی در داستان وجود دارد.
ب - این زن جوان و البته زیباست. (زنهای میانسال و زشت
هم میتوانند سگ ملوسی با خود داشته باشند ولی حتی در اینصورت همه مردم شهر از
آنها صحبت نمیکنند! در نسخه ترجمه شده خانم سیمین دانشور این مقدمه به شکل دیگری
ترجمه شده است که شاید با وضوح بیشتری این نکته ظریف را نشان دهد: چو افتاده بود
که در شهر چهره جدیدی دیده شده است. بانو با سگ ملوس... هنر خانم دانشور در
استفاده از واژه به ظاهر عامیانه چو افتاده بود، جالب توجه است. این واژه نکته
مورد نظر را عمیقتر جلوه میدهد.).
پ - زن مورد نظر متشخص است و البته دارای همسر میباشد.
(برای دختران از واژه بانو یا خانم استفاده نمیشود و البته مردم برای زنها یا
دختران جلف از الفاظ کنایی و در عین حال احترام انگیزی نظیر بانو با سگ ملوس یا
خانم با سگ ملوس استفاده نمیکنند. ضمن اینکه این افراد در شهر مورد صحبتی احترام
انگیز قرار نمیگرند. اگر بنا بود صحبت در مورد این بانو یا خانم از مقوله صحبتهایی
باشد که در مورد زنان نه چندان عفیف به کار میرود، البته گوروف که زمینه ذهنی
پیدا کرده بود به این شکل وارد کار نمیشد و با شروعی مؤدبانه و احترام انگیز باب
آشنایی را باز نمیکرد.).
ت - مردی در داستان وجود دارد.
ث - این مرد برای تفریح به شهر آمده است. (دمیتری
دمیتریچ گوروف که دو هفته أی بود به یالتا آمده بود...)
ج - بدین ترتیب زمینه
مناسب شیطنت مرد است. (در نسخه ترجمه خانم دانشور آمده است: دمیتری دمیتریچ گوروف
که دو هفته أی بود به یالتا آمده بود و دیگر درست و حسابی حوصلهاش سررفته بود...)
چ- مرد از نوع مردان عمیق، اهل تحقیق، مطالعه و از این
قبیل نیست. مردی است اهل زندگی و سرگرمی.. (دمیتری دمیتریچ گوروف که دو هفته أی
بود به یالتا آمده بود و دیگر با راه و رسم زندگی در آنجا خو گرفته بود، رفته رفته
به چهرههای تازه علاقه نشان میداد.).
ح - میان زن و مرد ماجرایی روی خواهد داد.
خ - شروع ماجرا در یالتا است. اینکه شرایط مکانی، سبب
ایجاد اتمسفر خاصی در داستان خواهد شد یا خیر برای ما مشخص نیست. به احتمال قوی
باید چنین باشد. اما بهرحال بدلیل غرابت مکان برای ما در این خصوص نمیتوان اظهار
نظر کرد.
برای نویسندگان مبتدی و خوانندگانی که هنوز مراحل آغازین
را در درک ظرایف داستان کوتاه میگذرانند، این نوع انتقال مینیاتوری و واژه به
واژه اطلاعات، شگفت انگیز است. اما در داستانهای امروزی، داستانهایی که از
اعتبار جهانی برخوردارند و با اسلوب مدرن نوشته میشوند، این نوع بکارگیری واژهها
و مفاهیم متداول است. از جمله داستانهایی که با این شیوه نوشته شدهاند میتوان
به شام خانوادگی
از کازو ایشی گورو، عمو ویگیلی در
کانک تی کت و
دهانم زیبا چشمان سبز از ج.د. سالینجر، آن سوی خیابان از جان آپدایک، دی گراسو و گای دومو پاسان از ایساک بابل، شرل از وایت برنت، ذوق زبان از آن تایلور، و
صدها نمونه دیگر اشاره کرد. داستانهای نویسندگان دهه بیست و سی قرن بیستم آمریکا
و دهه پنجاه فرانسه نظیر شروود آندرسن، گرترود استاین، جان دوس پاسوس، میشل دئون،
ژان فروستیه، ارنست همینگوی و غیره نیز تا حد قابل توجهی از همین الگو پیروی میکرده
است. به این ترتیب این نوع نوشتن، نکته جدید و بدیعی در ادبیات مدرن نیست ولی هنر چخوف
به عنوان آغازگر این شیوه، جای تحسین دارد. این نوع می نیمالیسم در نویسندگان
معاصر او، حتی نویسندگان روس نظیر تولستوی و گورکی مشاهده نمیشود. داستانهای این
دو از نظر تکنیک، در مقایسه با داستانهای چخوف و با معیارهای امروزی، چندان
برجستگی ندارد. گواینکه البته در زمان خود و از پاره أی جهات بخصوص اندیشه و
درونمایه، امروزه نیز أثار برجسته أی محسوب میشود. به گمانم این امر عمدتاً به این دلیل بوده است که چخوف یک کوتاه نویس حرفه أی بوده و
تولستوی و گورکی، بیشتر به رمان گرایش داشتهاند. بویژه تولستوی که به طور کامل قدرت و اندیشه و شیوه کاری یک رمان نویس را دارد.
به طور بدیهی درک ظرایفی که چخوف در کار خود به کار میبرده مستلزم رعایت نکاتی
بوده که از عهده یک کوتاه نویس حرفه أی برمی آمده و رمان نویسان کمتر قادر به درک
و رعایت آن بودهاند. برخی و در واقع بسیاری از این نکات به مقوله تجربه برمیگردد.
نوعی کشف و شهود که شاید بیان آن دشوار باشد. اما صرفاً
به مدد تجربه و کار مداوم قابل دست یابی است. آغاز داستان بانو با سگ ملوس، به طور
کامل تجلی کشف و شهودهای یک کوتاه نویس حرفه أی است. هنری که رمان نویسان معمولاً از آن بی اطلاع هستند و البته به مقتضای شرایط حاکم بر رمان،
ضرورتی نیز ندارد تا از آن آگاهی داشته باشند. ‰اما در ادامه بند:
از روی صندلی خود در جلوی کافه ورنت چشمش به زن جوانی افتاد
که کلاه بره به سر داشت و در امتداد گردشگاه ساحلی قدم میزد. زن گیسوان بور داشت،
چندان بلند بالا نبود و به دنبالش سگ پشمالوی سفیدی با پاهای کوچک دوان دوان حرکت
میکرد.
این بخش از بند بیشتر برای تکمیل و تعمیق اطلاعات مربوط
به دو جمله اول آورده شده است. شاید به نوعی آنچه در این دو جمله آورده شده است،
در جملات نخست آمده باشد، اما یک نکته در جملات اخیر جالب توجه است و آن ایجاز
استادانه در شروع حوادث داستان است. تصور نمیکنم حتی نویسنده أی به توانایی
موپاسان نیز میتوانست بدون حاشیه روی و مقدمه چینیهای نسبتاً مفصل، آغاز حوادث داستان، یعنی صحنه برخورد گوروف و آنا سرگیونا
را بدین ترتیب شروع کند:
از روی صندلی خود در جلوی کافه ورنت چشمش به زن جوانی
افتاد که کلاه بره به سر داشت و...
میتوان اطلاعات پنهان نهفته در این سطر را به این ترتیب
عیان نمود:
الف - گوروف راجع به زنی چیزی شنیده است.
ب - بدلایلی نظیر بیحوصلگی یا احساس کسالت، یا تنهایی،
تمایل پیدا کرده است که با این زن آشنا شود.
پ - بدنبال فرصتی است که باب آشنایی را با زن باز کند.
ت - در جستجوی این فرصت بعد از ظهرها به کافه أی می اید.
ج - در این کافه خودش را سرگرم میکند ولی در اصل بدنبال
زن است.
چ - عاقبت فرصت دست میدهد و زن از آنجا میگذرد.
ح - گوروف با اشتیاق زن را ورانداز میکند.
خ - در ظاهر او دقیق میشود. زن زیباست، کلاه بره به سر
دارد که ...
در واقع بعید میدانم که اگر نویسنده أی، ولو در حد و
اندازه موپاسان این جملات را مینوشت، بدون پرداختن به هریک از این موارد، داستان
را پیش میبرد. در اینکه برخی از داستانهای موپاسان، بسیار خوب و موجز و در عین حال
استادانه آغاز شدهاند تردیدی وجود ندارد اما حتی در این داستانها (نظیر وداع، آن مورین خوک، دست مرده، اتاق شماره یازده و غیره)،
موپاسان با این ایجاز و فشردگی عمیق و هنرمندانه، داستان را آغاز نکرده است. برخی داستانهای
او نظیر نشان افتخار یا مادموازل فی فی، شاید به دلیل ضرورت بافت داستانی از آغازی
طولانی و کلیشه أی برخودارند. در همه این موارد موپاسان از روی یک الگوی از قبل
طراحی شده، شاید مطابق آنچه در بالا آورده شد، اقدام به توضیح و بسط حوادث میکند
و آنجا که لازم میداند به مقدمه چینیهای طولانی میپردازد. بعدها نویسندگانی
نظیر ویلیام سیدنی پورتر (ا. هنری) با تسلط به
تکنیک داستان کوتاه آغازهای خوبی آفریدند و بخصوص در برخی داستانها، شروع
نویسندگانی از این دست، به هنرنمایی چخوف پهلو میزند. اما ایشان از هنر استاد
مسلمی به نام چخوف بهره داشتهاند و لذا توانستهاند ترفندهای او را مورد مطالعه
قرار دهند اما کار چخوف نواورانه است و شاید پیش از او کسی به این شیوه داستان
ننوشته است. در سنوات بعد تنها یک نویسنده گمنام روس توانست در هنر فشرده سازی و
آغاز داستان از چخوف فراتر رود و آن نابغه داستان نویسی روس یعنی ایساک بابل است. هرچند مقایسه
این دو به دلیل تفاوتهای اندیشه و ساختار داستانها، کار درستی نیست، اما شاید در
یک نگرش کلی و صرفاً برای ادای مطلب
بتوان از جهاتی نبوغ بابل را در درک هنر استفاده از واژهها و ترتیب آنها، از چخوف
بالاتر دانست. هرچند ورود به این مطلب، منظور اصلی را تحت الشعاع قرار خواهد داد،
اما به دلیل اهمیت موضوع و اینکه تا کنون در ادبیات ما کمتر به این مقوله پرداخته
شده یا صحیحتر گفته شود، اساساً بدان پرداخته نشده
است، ذکر توضیحی مفید فایده به نظر میرسد.
در این شکی نیست که شیوه نگارش بابل، بیش از چخوف، دقت
در گزینش واژهها را با تاکید بر بار معنایی و حسی و نمادین هر واژه طلب میکرده
است. البته باید توجه داشت که این ادعا صرفاً
در بررسی انتزاعی صحیح و معقول به نظر میرسد چون اساساً
نحوه انتخاب مضامین، نوع نگرش و آنچه در کل کلام اسلوب نگارش را تشکیل میدهد، در
ایندو نویسنده تفاوت اساسی دارد. داستانهای بابل، از این نظر که در آنها هنر
گزینش واژهها و ترتیب آنها به طور مطلق و افراطی مورد ریزبینی قرار میگیرد به قلمرو
شعر نزدیک میشود در حالی که گزینش واژهها و عبارات در داستانهای چخوف کاملاً از الگوی داستانی پیروی میکند. حتی زیبایی آفرینی و تصویر سازی
در داستانهای وی، در حیطه مرزهای داستانی قرار میگیرد، در صورتی که بابل، شیوه
آفرینش خاص خود را دارد. بخش زیر از یکی از داستانهای بابل یعنی داستان مشهور او گای دو موپاسان انتخاب شده است.
دقت در نوع نگارش، تفاوت شیوه کار او با چخوف را نشان میدهد:
... پرده برودری دوزی شده جلو در ناگهان خش خش کرد و یک
زن موسیاه با چشمان پشت گلی رنگ و سینه وسیع تو آمد. آسان بود که در ریسا بندرسکی،
آدم یک زن جذاب یهودی را بازشناسد که از کیف و پولتاوا آمدهاند. از شهرهای غنی از
استپ که از درختهای اقاقیا و بلوط سرشارند. پولهایی که شوهرهای باهوش این زنها در
می اورند، به وسیله همین زنها به یک لایه چربی صورتی رنگ روی شکم، پشت گردن و
سرشانههای گردشان بدل میشود و لبخندهای خواب آلوده و عیارشان افسرهای پادگانهای
محلی را از خود بیخود میکند.
ریسا به من گفت:
موپاسان تنها عشق زندگی من است.
اطاق را ترک کرد و با ترجمه أی از دوشیزه هاریت برگشت. در این
ترجمه حتی نشانی از جملات موپاسان که آنطور آزادانه سریان مییابند، یا اثری از
عطر شوق این نویسنده وجود نداشت. ریسا بندرسکی سختش بود که درست و صریح بنویسد.
در نتیجه در تمام آنچه برجای مانده بود، زندگی نمیدرخشید
و تا حدی هم تحریف کرده بود آنطور که یهودیان در روزگاران قدیم به روسی مینوشتند.
من ترجمه را با خودم به اطاق زیر شیروانی بردم. در حالیکه رفقایم خواب بودند، مثل
یک هیزم شکن، در بوتههای نثر درهم برهم او، راه خود را گشودم. این کار کسل کننده
أی چنانکه ممکن است به نظر بیاید نیست. جمله أی متولد میشود که ممکن است در آن
واحد هم خوب و هم بد باشد. کمی حتی به طور نامریی پیچش را سفت کنید. راز کار همین
است. آچار در دست شما براحتی جاگرفته، گرم میشود. پیچ را یک بار بپیچانید نه دوبار.
صبح روز بعد نسخه اصلاح شده را بازگرداندم. ریسا وقتی به
من میگفت موپاسان تنها عشق اوست، دروغ سرهم نمیبافت. بیحرکت نشسته بود، با
دستهای در هم پیوسته و من برایش میخواندم.
- چطور أین کار را کردید؟
از سبک شروع کردم. از لشگر کلمات. از لشگری که ممکن است
همه جور اسلحه در آن بکار رود. هیچ آهنی نمیتواند دل آدمی را بشکافد، آنچنان که
نیروی یک نقطه که درست در جای خودش قرار گرفته است میتواند. با سری فروآمده و لبهای
ماتیک زده نیمه باز، گوش میداد. از موهایش که صاف برروی هم فشرده شده بود و با
فرق سر دو نیمه شده بو د و به چرم براقی میمانست، شعاع تیره أی میتافت. اشعه
زجاجی آفتاب سنت پترزبورگ روی قالی ناهموار و کمرنگ میتافت. بیست و نه جلد آثار موپاسان روی قفسه بالای میز قرار داشت. خورشید با انگشتهای
گداختهاش پشت جلد تیماجی کتابها را لمس میکرد، گور با شکوه دل یک انسان را.
در این که بابل در این قطعه عالی کار کرده است تردیدی نیست،
هنر او در نوعی خاص از توصیف و نمایش منحصر به فرد است اما بهرحال نمیتوان از
چخوف انتظار داشت اینگونه بنویسد. دادن پیچهای نامریی و بکار گیری نمادهای متفاوت
و استفاده از معانی نمادین کلمات کار او نیست. وی داستان پرداز است و داستانهای او
به طور عمده بر پایه اندیشه و تجربه استوارند. در واقع داستانهای او، برخاسته از
مضامین اجتماعی و اخلاقی هستند (هرچند خود از اینکه به طور صریح مبلغ اندیشه یا پیام
خاصی باشد به شدت پرهیز میکرد). برای وی واژهها به غیر از ابزارهای ساختن چهار
چوب داستان، آنهم به سادهترین و صریحترین شکل ممکن نیستند و به طور کامل در راستای
باز آفرینی یک تجربه یا استنتاج قرار میگیرند و بنابراین در همین حد میتوان از
انها انتظار داشت. در این میان البته تکیه بر معانی و بیان، آنهم در حد واژهها و
عبارات گهگاهی و با نیت پربارتر کردن یا حداقل دادن آب و رنگی هنرمندانه به
داستان، میتواند در شرایطی جایز باشد. اما صرفاً در شرایطی و نه اینکه عمده داستان همانند یک شعر نمادین و پر راز و رمز،
بر پایه آنها بگردد. انتخاب اسامی شخصیتها به شکلی که چند معنی از آن برداشت شود،
استفاده گاه گاه از بازیهای لفظی و ورود به حیطه تصویر سازی های شاعرانه، در آثار
چخوف محدود و حساب شده است. در حد و مرزی که به روایت ساده و واقع گرایانه یا به
واقع زندگی گرایانه! داستان لطمه وارد نکند.
این توضیح از این جهت ذکر شد که از سویی تفاوت دو نوع
شیوه نگارش و بخصوص اغاز داستان را برای خواننده روشن کند و از سوی دیگر نکته با
اهمیتی را مورد تاکید قرار دهد. در واقع درست به دلیل نوع انتخاب مضامین و اسلوب
نگارشی خاص خود است که در مقام مقایسه با سایر نویسندگان زمان خود و حتی شخصیتهای
برجسته أی همانند ایساک بابل، دشواری کار چخوف بیشتر جلوه میکند. در اینکه
هنرمندانی نظیر بابل نیز دشواریهای خاص خود را داشتهاند تردیدی نیست. حتی معتقدم
در مواردی نوشتن به شیوه بابل به شدت دشوار و طاقت فرساست و از عهده کمتر نویسنده
أی ساخته است، ضمن اینکه شگردهای بابل در ساده نویسی و در عین حال تعمیق داستان،
منحصر بفرد است، اما باز قویاً معتقدم که نگارش
به شیوه چخوف اگر از این شیوه دشوارتر نباشد، سادهتر نیست. اوج هنر زمانی است که
بخواهی به سادهترین شکل ممکن، به بیان هنرمندانه ماجرایی ظاهراً ساده و بدون کنش و واکنشهای متعدد بپردازی. به بیان گوشه أی از زندگی.
با نیت القای یک پیام عمیق و سازنده و بدون آنکه در ظاهر ذره أی از هدف اصلی تو در
القای این پیام مشهود باشد. این دشواری زمانی که بخواهی یک اثر به یادماندنی خلق
کنی به اوج میرسد و نهایت آن زمانی است که بخواهی با الگوهای ذهنی و فنی یک کوتاه
نویس مدرن، به چنین هدفی برسی. در این حال به مرزهای نوعی کمال هنری پای گذاشته أی
که سعدی و حافظ قلههای آن هستند. اگر در مقام
مقایسه هنر ایساک بابل یا نابغه ادبی دهههای بعد از او یعنی جیمز جویس را به نوعی
با چهرههای درخشان سبک هندی یعنی بیدل و صائب مقایسه کنی. در نبوغ صائب و بیدل
تردیدی نیست اما ساده نویسی ظاهری و استفاده از کلام در القای مفاهیم ناب و البته
بازیهای گاه گاهی فنی و ملاحت آفرینی با استفاده از نفوذ به عمق واژهها و یا
صنایع ادبی، شگردهایی است که هنر سعدی و حافظ را جاودانه کرده است.
کوتاه سخن اینکه چخوف در نگارش بند آغازین داستان بانو
با سگ ملوس از دو جنبه، موفق و در واقع تحسین برانگیز عمل کرده است. از سویی با
نوعی ترفند می نیمالیستی و استفاده از حداقل کلمات، اما با یک ترتیب حساب شده و یک
برش سنجیده زمانی، به حذف بسیاری از جزییات و فشرده کردن کامل فضای داستان
پرداخته، و از سوی دیگر این انتقال موجز ولی حساب شده اطلاعات را با ظرایف و پنهان
کاریهای ملیح یک هنرمند درامیخته است. نه آن شکل از هنرنمایی که در محدوده ویژگیهای
انتزاعی کلام، و وجوه نمادین و یا حس برانگیز آن معنی داشته باشد، بلکه آن قسم از
استفاده کلام که با خصایص داستانی، و آنهم با در نظر گرفتن هدف اصلی یعنی تبیین یک
اندیشه عمیق و پرمایه، لکن به شکل هنرمندانه پیوند ذاتی خورده است. در واقع این
یکی از دشوارترین شیوههای نوشتن داستان است. از طرفی نویسنده باید یک داستانگو
باشد و لاجرم بکوشد از حریم یک داستانگو خارج نشود، و از سوی دیگر باید این
داستانگویی را با توجه به یک معنی عمیق انسانی، در راستای رسیدن ذهن خواننده به
آنچه منظور نظر اوست به انجام برساند؛ و نهایت اینکه برای رسیدن به این هدف،
همانند یک داستانگوی تمام عیار باید از کلمات، صرفاً
یا بهتر بگویم تا حد ممکن، جهت بیان داستان استفاده کند. بیان ساده و شفاف داستان
و نه کشاندن ذهن خواننده به دهلیزهای پرپیچ و خم بازیهای کلامی و سعی در مجذوب
نمودن و بلکه به رکود و ایستایی کشیدن ذهن او در تار و پود ظریف ولی چسبناک کلمات.