هستند در این روزگار و دوران بسیاری از انسانها که شوربختانه، به زندگی سگها رشک میبرند و در بغض و حسدورزی به وضع و گذران سگها، حسرت میخورند. این موضوع هرچند عمیقاً شرمآور است و غمانگیز و تلخ، ولی حقیقت دارد...»
چرا میخواهند «وانکا» را بکشند
«هستند در این روزگار و دوران بسیاری از انسانها که شوربختانه، به زندگی سگها رشک میبرند و در بغض و حسدورزی به وضع و گذران سگها، حسرت میخورند. این موضوع هرچند عمیقاً شرمآور است و غمانگیز و تلخ، ولی حقیقت دارد...»
این، بازگویی سخنی است از «آنتوان چخوف» که در بیان خاطرهای درباره آن داستاننویس بزرگ روسیه و جهان، به قلم «ماکسیم گورکی»- دیگر داستاننویس نامدار روسی و شاگرد واقعگرای «چخوف»- به یادگار مانده است. بازتاب این کلام حزنآلود و طعنه زننده را که بیگمان باز میگردد به ژرفاندیشی و توانمندی کم مانند چخوف در تامل و خیره نگریستن دردناک به همه سویههای زندگی، میتوان به هنگام بازخوانی بیشتر داستانهای او- از جمله، داستان کوتاه، ساده و گیرای «وانکا»-ردیابی کرد.
داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی برشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسر بچه نه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصتوپنج سالهاش- «کنستانتین ماگاریچ»، نگهبان و شبگرد ملک خانواده اعیانی «ژیوارف»- برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده میشود. داستان زمانی شروع میشود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردنهای وحشیانه و گرسنگی کشیدنهای «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است:
«وانکا ژوکف شب پیش از عید میلاد مسیح به خواب نرفت. آن قدر منتظر ماند تا ارباب، زن ارباب و شاگردهای بزرگتر دکان راهی کلیسا شدند؛ بعد توانست از داخل گنجه ارباب یک دولت مرکب و یک قلم با نوک زنگزده و خاک و خلی بردارد. یک ورق کاغذ مچاله شده را پهن کرد و جلو خود روی نیمکت گذاشت و آماده نوشتن شد. پیش از نوشتن اولین کلمه با نگرانی و زیرچشمی به در و پنجره اتاق نگاه کرد. چند بار به شمایل دود خورده و تیره مریم مقدس که دو طرفش قفسههایی بود انباشته از قالب کفش و چکمه، خیره شد و آهی دردناک کشید. ورق کاغذ روی نیمکت بود و وانکا، بر کف اتاق جلو آن چمباتمه زده بود. شروع کرد و نوشت: «پدربزرگ عزیز، کنستانتین ماکاریچ، دارم برایتان نامه مینویسم. امیدوارم کریسمس به شما خوش بگذرد و همه چیزهای خوب خدا را برایتان میخواهم. من که نه پدر دارم و مادرم هم که مرده و فقط شما برایم ماندهاید...» وانکا دست نگه داشت. رو کرد به شیشه پنجره که انعکاس نور شمع در آن سوسو میزد. پدربزرگش را در ذهن مجسم کرد...»
داستان، که از آغاز با نظرگاه محدود سوم شخص مفرد شروع شده، کماکان مقید به همین نظرگاه (زاویه دید) ادامه مییابد. از خلال یادآوری و تجسم گذشته نه چندان دور و نزدیک و از چشم و ذهن و حافظه روشن وانکا، موضوع به ظاهر کوچک و به هر حال محوری داستان، در کمال سنجیدگی خلاق و هوشمندانه نویسنده و با رعایت نهایت ایجاز بسط پیدا میکند. پدربزرگ، پیرمردی لاغر و ریزنقش اما در اندازههای خود نیرومند و چالاک، با چهره خندان و چشمهایی پفآلو از میخوارگی، در خیال وانکا به حرکت درمیآید؛ در شب یخبندان، هیکلش را در پوستین میپوشاند تا مثل هر شب همراه دو سگش، «کاشتانکا» ی پیر و سگ جوان و قبراقی که به دلیل کشیدگی بدن و رنگ سیاه، اسمش را گذاشته است «سمور» که دور و بر ملک و باغ و خانه اربابی گشت بزند و نگهبانی کند. وانکا به یاد میآورد که «سمور» سگی است زیرک که نباید قریب نگاه چاپلوسانه و دم تکان دادنهایش برای غریبه و آشنا را خورد؛ چون «وقتی پای کش رفتن خوراکی یا گاز گرفتن ساق پا یا دزدانه وارد خانهای شدن و قاپ زدن مرغ و گریختن پیش میآمد، هیچ سگی به گرد پایش نمیرسید. بارها چیزی نمانده بود پاهایش را قلم کنند؛ دو بار حتی دارش زده بودند و هفتهای نبود که به قصد کشت کتک نخورد ولی همه این بلاها را از سر گذرانده بود و زنده مانده بود.»
وانکا در مکثهایی که برای فکر کردن و سپس نوشتن دنباله نامه دارد، به گذشته بازمیگردد، به گذشتهای انگار درهمپیچیده و کوتاه شده که از سه ماه پیش یکباره بر باد رفته است. آه میکشد و قلم قراضه را در دوات فرو میکند و مینویسد: «... و دیروز چه کتک جانانهای خوردم. ارباب موهایم را گرفت، کشاندم توی حیاط و با تسمه چرمی به جانم افتاد، چون وقتی داشتم ننوی بچهشان را تکان میدادم خوابم برد. هفته پیش هم یک روز زن ارباب دستور داد ماهی دودی برایش پاک کنم و من از دم ماهی شروع کردم. آن وقت او ماهی را بلند کرد و سرش را به صورتم مالید و به دهن و چشمهایم فشار داد. شاگردهای دکان مسخرهام میکنند، من را به میخانه میفرستند تا برایشان ودکا بخرم و وادارم میکنند خیارشورهای ارباب را بدزدم و ارباب با هرچه دم دستش باشد کتکم میزند. من چیزی برای خوردن ندارم. صبحها یک تکه نان خالی میدهند به من و ظهرها آش و شبها باز نان خالی. هیچ وقت به من چای یا سوپ کلم و گوشتی که خودشان هورت میکشند و میبلعند نمیدهند. من را توی راهرو میخوابانند و وقتی بچهشان گریهزاری راه میاندازد دیگر خواب ندارم و باید ننو را تکان بدهم. بابابزرگ عزیزم، به خاطر خدا من را از این جا ببرید به خانه توی ده. دیگر طاقت ندارم. بابابزرگ عزیزم به شما التماس میکنم و همهاش دعا میکنم من را از این جا ببرید وگرنه میمیرم...»
وانکا که در گذشته دختر نوجوان خانواده اربابی ژیوارف، «الگا ایگناتیف»، از سر تفنن یا دلسوزی و نوعی مهر مادرانه، به او خواندن و نوشتن آموخته، در نامهاش به پدربزرگ قول میدهد که «اگر شیطانی کردم هرچه قدر خواستید کتکم بزنید. برایتان دعا میکنم. وقتی بزرگ شدن از شما مواظبت میکنم و وقتی هم مردید برای آمرزش روحتان دعا میکنم، مثل دعاهایی که برای آمرزش روح مادرم میخوانم...» و بعد، در پرتو خرد و منطقی که به جبر زمان و موقعیت، زودهنگام در او جهش دارد، پیشنهادهایی معصومانه و در عین حال واقعگرایانه برای کار کردن، در حد توان جسمی و امکانهای کودکانهاش، میدهد. در ادامه، فراموش نمیکند که از پدربزرگ بخواهد: «وقتی توی خانه اربابی درخت نوئل را برای کریسمس آماده میکنند، یکی از گردوهای طلایی را برای من بردارید و توی آن صندوق سبزتان بگذارید.
به خانم الگا ایگناتیف بگویید برای وانکا میخواهم.»
در جای دیگری از نامهاش - در حالی که به گریه افتاده - دست و پا شکسته شرح میدهد که چطور یک بار آلیاخین کفاش با قالب کفش چنان بر سر او ضربه زده که به زمین خورده ومدتی نفهمیده که چه شده و کجاست. مینویسد: «... زندگی من از زندگی سگ بدتر است. سلام من را به آلیونا و یگور یک چشم و درشکهچی برسانید و ساز گارمونم را یک وقتی نکند به کسی بدهید ...» و ته نامه امضا میکند: «نوه شما - ایوان ژوکف»!
اگر این پرسش برای خواننده داستان پیش آید که: آخر یک پسر بچه نه ساله دهاتی - هر قدر باهوش و زبر و زرنگ - چطور میتواند «نامه» ای چنین رسا و بدون «غلط» های مشهود املایی و انشایی بنویسد (*)، و بعد؟ به چه طریق و ترتیب میخواهد آن را به دست پدربزرگش برساند؟
پاسخ با رجوع به متن این است: نویسنده چیره دست، با تمهیدی حرفهای و پذیرفتنی و توضیحی تلویحی، با ارجاع به منطق گیرا و رئالیستی، نشان میدهد که وانکا - روز پیش - در دکان قصابی درباره فرستادن نامه پرسوجوهایی کرده است و به او گفتهاند: نامهها را توی صندوق پست میاندازند و کالسکههای سه اسبه، با کالسکهرانهای مست و آن زنگولههای اسبها نامهها را به سرتاسر دنیا میرسانند.»
اما وانکا همان شب کریسمس نامهاش را در پاکتی که به قیمت یک کوپک خریده میگذارد و دوان دوان میرود و آن را از شکاف صندوق پست به داخل میاندازد. البته روی پاکت فقط مینویسد: «برسد به دست پدربزرگم در ده، کنستانتین ماکاریچ» و درست در همین گرهگاه است که با یک واگرد کاملاً منطقی بازمیگردیم به متن عینی واقعگرایی و منطق کاملاً به جا و پذیرفتنی برآمده از کلمه به کلمه و سطر به سطر داستان.
«آنتوان چخوف» در همین داستان کوتاه و ساده و نمونهوار که حدود صد و سی سال از نوشته شدن و منتشر شدنش میگذرد، تمامیت سرشت سرشار از شفقت انسانی و بخشی مهم و عمده از ظرفیت هنری و آفرینشگرانهاش را هزینه کرده است.
در بازخوانیهای مکرر داستان کوتاه «وانکا» که هنوزا هنوز و برای خواننده حرفهای امروز ادبیات داستانی هم گرم و گیرا به دیدار میآید، «راز» ی - ولو کوچک - با قابلیت تام و تمام به چشمانداز «گشوده» شدن راه میگشاید.
کل «اتفاق» داستانی در داستان «وانکا» در یک فاصله زمانی نهایتاً دو سه ساعته رخ میدهد در مدتی کوتاه از شب پیش از سالگشت میلاد مسیح که ارباب «آلیاخین» کفاش به همراه زنش و شاگردان بزرگ دکان و کارگاهش به کلیسا رفتهاند ...
کل داستان با به کار بستن ماهرانه و سنجیده «نظرگاه» از زاویه دید درونی و بیرونی - و به هر حال محدود - سوم شخص مفرد (وانکا) روایت میشود.
علاوه بر این «انگیزه روایت» چنان آشکار قوی و پیوند یافته با «واقعنمایی» برآمده از واقعگرایی است که سطر به سطر بر قوت «باورپذیری» غمناک «واقعه» میافزاید. حجم و هندسه زیبای شناختی درونی داستان، با تکیه بر قریحه، هوش تند و توانایی نویسنده برای دور نگهداشتن «خود» و «من داستان پرداز» از کل متن، به سرعت جان میگیرد و در ذهن خواننده بیدار میشود. این گونه است که مجموعه اشیا، مکانها و آدمها در پیوندی اندامواره، هستی شناسانه و دیالکتیکی، به جای آورده میشوند.
ضمناً، در وجهی تفسیری شاید بتوان با اشاره به «سگ» های داستان و تامل بر بخشی کوچک از نامه (شکواییه) وانکا که مینویسد: «زندگی من از زندگی سگ بدتر است...» و همچنین، با درنگ بر یکی دو سطر دیگر از آن نامه که در آن میگوید قصد داشته پای پیاده از سکو بزند به راه تا به ده برسد، اما دیده است یخبندان و بدون کفش و با پای برهنه نمیتوانسته خود را به ده و پدربزرگ برساند، «طعنه» تلخ و پنهان نیمچهرهای مینمایاند: مگر نه این بوده که «وانکا» ی نه ساله از سه ماه پیش در خانه و کارگاه یک «کفاش» جان میکنده؟!
سویهای دیگر - و البته کنایی! که داستان کوتاه «وانکا» را متفاوت ساخته، پایان باز و گشوده آن است؛ گویا اساساً پایانی در کار نبوده و نیست...
(در متن اصلی- به زبان روسی- نامه وانکا پر از غلطها و لغزشهای املایی و انشایی است.)