«چخوف در نثر همانند پوشکین در نظم است.»
تولستوی
نمیدانم کجا خواندهام، در بندرگاهی، هنگام پیاده شدن از کشتی، چخوف پاسبانی را میبیند، که بیرحمانه باربری را کتک میزند. این حرکت خشن نویسنده را مضطرب میسازد. اگر کس دیگری بود، با صدای رسا اعتراض میکرد، میگفت: «شرم کن» و میپرسید «چرا کتک میزنی؟»، شاید هم از عصبانیت چهرهاش برانگیخته میشد، درحالیکه چخوف، این چخوف خودباخته از اضطراب، چشمان مهربانش را جمع میکند. با چهرهای کمی سرخشده (آیا تنها به نظر من اینطور میآید)، نهایتاً با تعجب سؤال میکند: «شما چطور خجالت نمیکشید؟» سرزنش نمیکند، درس نجابت نمیدهد، بیآبرو نمیکند، تنها متعجب است، که چگونه امکان دارد شرمنده نشد.
چخوف به نظر من همیشه اینطور بوده است، باایمان بیکران و عشقی عمیق نسبت به انسان، و چگونه با غمی جانکاه، بیرحمی، شرارت و دردی را که حتی ناخواسته بر کسی وارد شده، زندگی میکند. نمیتوان همزمان که به چخوف عشق میورزی، نسبت به غم دیگری بیاعتنا باشی، مثل بدن لرزان دختر زشتی که در عشق شکست خورده است. و چه خوب بود، اگر ما که مدعی دوستداری چخوف هستیم، برای آن اعمالمان که در آن جرقهای از شرارت هست، کسی همچو چخوفِ مهربان را که چشمهایش را فشرده، قاضی کنیم و از این سوالش به خود آییم که «اما تو چطور شرمنده نمیشوی؟»
این است نقطه عطف دیدگاه چخوف در برخورد با انسان و زندگی، و شاید به همین خاطر است که وقتی من دربارهی چخوف میگویم و میاندیشم، از صفاتی مثل «نابغه»، «بزرگ» و... استفاده نمیکنم. زیرا آنهاییکه انصافاً برازندهی چنین صفاتی هستند، خیلی برجسته و شاخصاند. برای مثال، شکسپیر بزرگ، گویی شبیه کوه بزرگی است که قلهاش را در ابرها فروکرده، همینطور بتهوون یا داوینچی بزرگ. همه بزرگان و نوابغ بهنظرم لحظات و اتفاقات برجسته و چشمگیری از روزها و سالهای زندگی هستند در حالیکه چخوف بنظرم همچو خود زندگی است، زندگی معمولی که لحظه به لحظه با ما قدم می زند و از چشم ما دور نیست، و هر لحظهاش حتا اگر ناقابل هم باشد، در خود هسته برجسته و اصلی را حمل میکند. بنابراین چخوف ساده است ولی سهل نیست، همانطور که معمولاً خود زندگی است.
از بدو تولد تا هنگام مرگ قلب ما مرتب میتپد، ولی چه کسی به این مساله که بسیار هم عادی است، مدام فکر میکند؟ اما به محض احساس کوچکترین دردی این ضربان قلب به چشم میآید.
اندیشمندان بزرگ هنر، قلب دردمند را به تصویر میکشند، در حالیکه چخوف قلب را بهطور کلی نشان میدهد. در اینجا چیز جذابی وجود ندارد، و به همین دلیل است که چخوف برای خیلیها قابل درک نیست. حتا کسانی که به دانته، داستایوسکی و بزرگانی نظیر آنها که صدای پدیدههای برجستهی زندگی هستند، درکی صادقانه دارند، به چخوف با نوعی تردید مینگرند. معمای چخوف، استثنا در مستثنا نبودن اوست. افکار هنری خیلی از بزرگان مرا متاثر میکند، متاثر شدن از آنها همچو دیدن دریای طوفانی و زایش کوهی بزرگ و پر غرور است. در صورتیکه چخوف شکوه و عظمت یک دشت پهناور را دارد. دوباره «دشت» چخوف را بخوانیم. چه چیز برجستهای در آن هست؟ من هیچوقت موفق نشدهام هیجان غیرقابل توصیف را در مطالعهی آن با کلمات بیان کنم، توصیف آنکه چه چیز این اثر ساده و بینظیر مرا متاثر کرده همچو تلاش بیهودهی کسی است که بخواهد مزایای آب را تعریف کند، اما به خواص عناصر ترکیبی آن یعنی اکسیژن و هیدروژن اشاره کند...
بگذارید مرز بین بزرگ و نابغه را دیگران ترسیم کنند، اما اگر مرا محکوم به خواندن تنها یک نویسنده کنند، بیتردید بهسوی چخوف خواهم رفت، زیرا چخوف همان زندگی است که هست... همه بزرگان دنیا را که من میشناسم، در یک جایی تکرار میشوند، اما چخوف قابل تکرار نیست. لئو تولستوی مرا مجذوب همهجانبهگراییاش میکند، شکسپیر با هیبت شدید نفوذش، در اعماق روح انسان سیر میکند، اما چخوف مرا بهگونهای بیمانند با تپش زندگی که همان درک جزئیات بینشان زندگی است، متعجب میکند. چخوف مانند شکسپیر کبیر، آوازهخوان امیال و خواستههای بزرگ نیست، چخوف همچو نارکاتسی بزرگ، ترجمان روح طوفنده انسان مضطرب در برابر خداوند نیست، اما چخوف در مخیلهی کودک خردسال، طلوع بینظیر مسئلهای بزرگ و ساده لوحانه را میبیند : در مورد عاقبت بچه سوسکهای سیاه بی پناهی که روی سفره سپید میدوند، و اگر مادرشان سراغشان نرود معلوم نیست چه اتفاقی میافتد (کودکان). چخوف تمام قلب و روح جوانی معمولی و زشت را تا پایان زندگی اسفانگیزش، به تصویر میکشد (والودیا)، کره اسبی را که با تنبلی در حال نشخوار علف خشک است و درشکهچی پیر از اندوه عمیقش برای او میگوید (اندوه)، همه چیزاز دیدگاه سگ کوچولو قد کوتاه، که از پایین به انسان مینگرد، سگ-انسان، انسان-سگ؛ کاشتانکا، این سگ خوب و دوست داشتنی (کاشتانکا)، کودکی که از شدت گرسنگی به شکلی ناخوداگاه و تاسفبار، صدفهای خوشمزه را در خیالش میجود (صدفها)، گله بهحق پزشکی که با ندای دلباختگان امیال ارزان، زن را بر بالین تک فرزندش که لحظاتی پیش فوت کرده است، تنها میگذارد (دشمنان)،- سیگار کشیدن پنهانی پسر هفت سالهای که باید سرزنش شود و بعد از تماس موهای نرم و فر فرزند سربهزیر با صورت پدرش، با لطیفترین احساس محبت آمیز پدر دادگرش روبهرو میشود (پدر) و ...
کدام را بگویم؟ کدام را به خاطر آورم؟ ....
اما نمایشنامههای چخوف...
زمانی تصور میکردم که داستانهای چخوف با نمایشنامههایش خیلی متفاوت است. من هر دو را دوست داشتم، ولی چندان نگذشت که احساس کردم، در هر دو نوع همان قلب است که میتپد، و این همان است که میخواهم تاکید کنم، انسانی بینهایت مهربان، انسانی بینهایت انسان، که چشمهایاش را جمع کرده و سوال میکند: «پس شما چطور خجالت نمیکشید؟»
این سوال تعجبآور افراد «بد» داستانهای او را نشانه گرفته است، اما «بدهای» چخوف هیولا نیستند. چخوف به قدری انسان را دوست دارد که در برخورد با بدها نهایتاً غمگین میشود.
کوشش بیهودهای است اگر بخواهیم در انسانهای چخوف، مفیستوفل، ژاور و یاگو را بیابیم. چنین شخصیتهایی وجود ندارند، و همیشه چنین بهنظرم میرسد که اگر چخوف میخواست کلادیوس را «خلق» کند، نهایتاً به او ترحم میکرد.
اما در انتها باز کردن یک پرانتز برای من اجتنابناپذیر است. زمانی بارویر سواک آنهایی را که لغت «اجرا کردن» را بهجای «خواندن» بهکار میبردند سرزنش میکرد. گویا از دیرباز کلمهی «بازی کردن» برای کسی که اجرای نقش میکنند بهکار میرفته است. چرا نمیگویند نقش را زندگی میکند؟ شاید به این علت که خیلیها واقعاً فقط بازی میکنند. من باور دارم که «آدامیان» شریف، بازیگر بزرگ، بازی نمیکرد، او انسان والای دانمارکی را می زیست.
اما انسانهای چخوف، بیش از همه، زندگی میکنند.