چین همچون ایران یکی از کهنترین خاستگاههای تمدنهای بشری است که بیش از ۳۵۰۰ سال سابقه تاریخی مکتوب دارد و تعجبآور نیست که فردوسی در مقام راوی تیزبین و موشکاف فرهنگ ایران باستان و شاعری که با بینشی عمیق و ژرف به روابط تاریخی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی ملت خود با ملل دیگر می نگرد، به چین پهناور و باعظمت توجّهی خاص مبذول داشته و به کشف نوعی همبستگی تاریخی و تفاهم دیرین که ریشه در هزارهها دارد، دست یافته باشد. از تأملات و تفکرات و سخنان فردوسی درباره چین و ایران چنین برمی آید که این دو کشور بزرگ علیرغم آنکه در تاریخ طولانی روابط مشترک خویش گاهی به تصادمات و برخوردهایی که ناشی از اصطکاک طبیعی منافع دو ابرقدرت روزگاران کهن است، گرفتار آمدهاند و در ماجرا هایی چون نبردهای بزرگ ایران و توران و خاقان چین... درگیر شدهاند، امّا معمولا روابط فرهنگی و سیاسی و اقتصادی آنها، در بیشتر ادوار، مبتنی بر تفاهم و احترام متقابل بوده است. همین امر تأثیری بسیار مهم در شکلگیری نوعی قضاوت مثبت نسبت به چین در ذهن مردم ایران و شاعری چون فردوسی و نویسندگان و اندیشمندان ایرانی داشته است که در شاهنامه -که آیینه تمامنمای اوضاع داخلی و روابط دیرین و بسیار طولانی ایرانزمین با مردم دیگر نواحی جهان است- و دیگر متون نظم و نثر فارسی، انعکاس یافته است.
در تحلیل مشترکات اساطیری ایران و چین باستان، در کتاب آیینها و افسانه های ایران و چین باستان به تفصیل سخن رفته است و علاقهمندان می توانند به آن کتاب نفیس مراجعه فرمایند. به عنوان مثال، در این کتاب می خوانیم که سرچشمه داستان اکوان دیو، چینی است و چیزی جز افسانه چینی "دیو باد" نیست و در منابع دیگر از یکی بودن سدّ یأجوج و مأجوج که در چین به وسیله اسکندر ساخته شده بود با دیوار چین سخن می رود. بسیاری از داستانهای اژدهایان و دیوان شاهنامه ملهم از افسانه های چینی هستند و گروهی از ناماوران شاهنامه، نیز به نوعی به چین و خُتن منسوبند، به علاوه، سرزمین چین صحنه بسیاری از وقایع و حوادثی است که در شاهنامه از آنها سخن گفته می شود. لازم به یادآوری است که کشوری که در شاهنامه "چین" خوانده می شود، دقیقا با چین امروزی منطبق نیست، زیرا که پیشینیان تصویر علمی و دقیق از چین نداشتند و به همین جهت بسیاری از نواحی مجاور و خارج از چین اصلی و چین بزرگ، ترکستان و تبت و مغولستان را نیز جزو چین به حساب می آوردند و چین می خواندند و پهلوانان کوشانی چون کاموس و اشکبوس کشانی را نیز چینی می نامیدند، در حالی که کوشانیان خود امپراتوری مستقل و نیرومندی در مشرق ایران بودند که در سرزمینی وسیع از چین تا کابل و کناره های جیحون، حکمرانی می کردند و با ایرانیان رابطه فرهنگی و هنری و تجاری داشتند و گاهگاه نیز با بهرهگیری از فرصتها برای دست یافتن به شاهراه های تجاری و زمینهای حاصلخیز، به کمک تورانیان می شتافتند و مزاحمتهایی برای حکومتهای ایرانی ایجاد می کردند. از سویی در شاهنامه داستانهایی در اتّحاد تورانیان و چینیان مطرح می شود و حدودالعالم فغفور چین را از اولاد فریدون یعنی تور به شمار می آورد که یادآور درآمیختگی قلمرو های تورانی با چین و شخصیتهای تورانزمین با چینیان است و از تضاد روایات و عدم شناخت صحیح از جغرافیای جهان باستان در مشرقزمین حکایت دارد.
با توجه به آنچه گذشت، فردوسی چین را سرزمینی بزرگ و پرجاذبه می شناسد و بیش از هر کشور دیگر در شاهنامه از آن کشور سخن می راند و مردم آن دیار را دارای فرهنگی غنی، هوشیار، توانگر، صاحب قدرت و دانادل می شمارد. به طور خلاصه، می توان وجوه توجه فردوسی را به چین به شرح زیر بازگفت:
.۱ در شاهنامه، چین، سرزمینی بزرگ و دور، ولی در همسایگی ایران است، دریای چین در کنار آن قرار گرفته و فغفوران، خاقانها و طرخانان بر آن فرمانروایی دارند. مردم و لشکر و ثروت فراوان دارد و از آن کالا های بسیار به اطراف جهان فرستاده می شود و نقاشان چینی در آنجا به بتآرایی در بتخانهها و نقش و نگارسازی بر پردهها و پارچههای پرنیانی می پردازند. در چین، اژدهایان، دیوان و شگفتیهای بسیار وجود دارد.
.۲ در دوران اساطیری شاهنامه، چین، جزئی از قلمرو فریدونی است که پس از تقسیم جهان در میان فرزندان فریدون، به همراه "توران" سهم "تور" می شود و از آنپس شاهان توران چون افراسیاب و ارجاسپ که در حدّ فاصل ایران و چین می زیستند، خود را شاه یا سالار خاورزمین، توران و چین، شهنشاه چین و سالار چین می خوانند.
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاورخدای و به سالار چین
1/99/340
دگر تور را داد تورانزمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
در بسیاری از موارد نیز در شاهنامه جدایی این دو قلمرو، یعنی چین و توران، به وضوح نشان داده می شود، مانند اینکه افراسیاب بارها از خاقانان چین کمک می خواهد و آنان او را به سپاه و پیلان و پهلوانان یاری می دهند، یا هنگامی که افراسیاب از کیخسرو شکست می خورد و خاقان چین از یاریهای خود به افراسیاب پشیمان می شود و هدیهها نزد کیخسرو می فرستد و با وی آشتی می کند و کس به نزد افراسیابمی فرستد:
که از من ز چین و خُتن، دور باش
ز بد کردن خویش، رنجور باش
5/334/1648
در دوران اساطیری شاهنامه، چین و توران یگانه به نظر می رسند، ولی در دوران پهلوانی "متحد" به شمار می روند، فیالمثل سلم در نامهای که به تور، برادر خود، می فرستد، ضمن اینکه او را شهنشاه ترکان و چین می خواند، از تقسیم پدر و اینکه فرمانروایی چین و توران را به تور داده است، شکایت می کند:
به دل پر ز کین شد به رُخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از بِه گزین
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد تو را مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایرانزمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
در هنگام پادشاهی نوذر، لشکری از چین و توران به ایران می آید و با ایرانیان می جنگد:
سپاهی بیامد ز گردان چین
هم از گرزداران خاورزمین
که آنرا میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر، جوانه نبود
2/13/112
کجا گفته بودش که از ترک و چین
سپاهی بیاید به ایرانزمین
از ایشان تو را دل شود دردمند
بسی بر سپاه تو آید گزند
2/21/236
نوذر از افراسیاب شکست می خورد و کشته می شود و از نتایج این امر آن است که در روزگار زوطهماسب، قراردادی بسته می شود که به موجب آن:
ز دریای بیکند تا مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور
روا رو چنین تا به چین و خُتن
سپردند شاهی بدان انجمن
2/45/33
از این تاریخ به بعد مرز توران و ایران چنین است که بُنداری بازمی گوید: "فاستقرت الحال علی ان یکون من حدّ روذابد و شیر الی منتهی اقصی الصین و الخُتن لافراسیاب التورانیه و من هذا الجانب لزّو الایرانیه."
در روزگار کیکاووس با قدرتگیری ایرانیان پس از فتح مازندران، کاووس به چین لشکر می کشد و چینیان از او اطاعت می کنند:
از آنپس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد از آنپس به مکرانزمین
در دوران پهلوانی شاهنامه، با چین مستقل و صاحب قدرتی روبرو می شویم که جدا از قدرتهای تورانی است و فرمانروایان آنرا "خاقان" و "فغفور" می خوانند:
نه فغفور خواهم نه خاقان چین
نه از تاجداران ایرانزمین
در شاهنامه از هفت خاقان در ادوار مختلف سخن می رود که در نبرد هماون و روزگار کیخسرو و در دوران بهرام گور، انوشیروان، خسروپرویز و یزدگرد سوم می زیستند. و گاهی هم ساوه، شاه ترک، و فرزندش، پرموده، "خاقان" خوانده می شوند و کریستنسن این دو را "شاوک" و "پریوک" از پادشاهان کوشانی می شمارد. همچنین در شاهنامه از دو تن از همسران خاقانان چین یاد می شود که لقب "خاتون" دارند، دختر یکی را شیر کپّی فروبرده بود و بهرام چوبین انتقام وی را گرفت و شیر کپّی را کشت، ولی این خاتون با بهرام ناسپاسی کرد و او را کشت و خاقان از این کار وی خشمناک شد و:
از آنپس چو نوبت به خاتون رسید
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
به ایوان کشید آنهمه گنج اوی
نکرد ایچ یاد ازدر رنج اوی
9/168/2699
دیگری، همسر خاقان چین بود که انوشیروان دختر وی را به زنی گرفت.
در شاهنامه از فغفوران (پسران خدا) متعددی نیز سخن می رود. فردوسی گاهی فغفوران را از خاقان جدا می شمارد:
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین
5/345/1874
مهمترین این فغفوران در روزگار کیخسرو، اسکندر، بهرام گور، انوشیروان، گو و طلحند، یزدگرد سوم، خسروپرویز می زیستند.
.۳ اگر تصور کنیم که ایرانیان در دوره اساطیری و پهلوانی شاهنامه "توران" را همچون روزگار فریدون جزو ایران می دانستند و آنرا قلمروی مستقل و جدا از ایران به حساب نمی آوردند و جنگهای ایران و توران را نیز نبرد برادران بر سر مرده ریگ پدری می شناختند، می توان تصور کرد که چین را همسایه مرز های دور و دراز خویش به حساب می آوردند، اگرچه فتنهانگیزیهای تورانی و اشتراک منافع تورانیان و چینیان، گاهی این همسایه دور را تا نزدیک مرز های ایران می کشانید و داستانهایی چون نبرد خاقان چین و کاموس کشانی و اشکبوس را سبب می شد، سپاه توران و یاران چینی آنها را پریشان می ساخت:
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بر آن برز و بالا و آن روز و کین
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد، برنادلش گشت پیر
4/197/1311
.۴ علیرغم بُعد طبیعی چین، ایرانیان، چین را سرزمینی قابل دسترس و نزدیک به خود احساس می کردند و بسیاری از وقایع اساطیری و حماسی شاهنامه یا در داخل چین اتفاق می افتد و یا به نوعی با چین ارتباط پیدا می کند. ضحّاک در صدمین روز چیرگی خود بر ایران جمشید را تا داخل خاک چین دنبال می کند و او را در دریای چین فراچنگ می آورد و با ارّه به دو نیم می سازد. مفهوم واقعی این داستان اساطیری آن است که اگرچه جمشید به دورترین نقطه جهان پناه برده است، از انتقامجویی ضحاک در امان نیست.
.۵ در دوران پهلوانی شاهنامه، زال و فرزندش، رستم، منشور فرمانروایی بر چین را از منوچهرشاه به دست می آورند:
از آنپس منوچهر عهدی نبشت
سراسر ستایش بسان بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند
ز زابلستان تا بدان روی بست
به نوی نوشتند عهدی درست
1/151/226
کیخسرو سه ماه در چین می ماند و فغفور چین از وی پذیرایی می کند:
به چین اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
5/346/1887
در همین دوران، رستم و گیو پیشاهنگ بازگشت به چین و بازگرداندن اقتدار ایرانیان در آن سرزمین می شوند:
بدینگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
رمیدند از او رزمسازان چین
بشد خیره سالار تورانزمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
2/163/553
بنا بر بعضی از نسخههای شاهنامه، افراسیاب طرخان چینی را با سیصدهزار سوار به یاری بارمان می فرستد تا سهراب را در حمله به ایران و نبرد با ایرانیان یاری کند:
چو طرخان چینی و سیصدهزار
گزین یلان ازدر کارزار
ز چین آنزمان نزد افراسیاب
به خدمت رسیده به هنگام خواب
به ایشان چنین گفت اندر زمان
سراسر بپویید با بارمان
دگر نامداران که از چین بدند
سراسر کمربسته کین بدند
فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
2/181/164
در داستان رستم و سهراب، هجیر که نمی خواهد رستم را به سهراب معرفی کند رستم را پهلوانی چینی می خواند که به تازگی به یاری شاه ایران آمده است:
چنین گفت کز چین یکی نامدار
به نوی بیامد بر شهریار
2/214/567
گر از نام چینی بمانم همی
از آن است کو را ندانم همی
2/216/597
و این دروغ بسیار شگفتانگیز است، زیرا هرگز سابقه ندارد که پهلوانی چینی به یاری دلاوران ایرانی آمده باشد. گویی هجیر با این دروغ، بی تجربگی و کماطّلاعی سهراب را به مسخره می گیرد و در حالی که در سپاه سهراب دلاورانی چون طرخان چینی هستند و چینیان همیشه متحد تورانیان بودهاند و آنان را یاری می دادهاند، حضور پهلوانی از چین در لشکر ایران تعجب سهراب را برنمی انگیزد.
.۶ در داستان سیاوش و ماجرا های او نیز با شگفتی فراوان می بینیم که حکومت چین که تا چندی پیش در تحت سیطره کاووس بود و اینک در دست افراسیاب است، از سوی فرمانروای توران به سیاوش داده می شود، سیاوش در چین دو شهر بزرگ بنا می کند و وسعت قلمرو او چنین است:
صد و بیست فرسنگ از ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایرانزمین
درواقع حکومت سیاوش در چین، مصالحهای بزرگ در میان ایران و توران است و چین وجه المصالحه این توافق ضمنی دو قدرت متخاصم به شمار می آید.
.۷ در شاهنامه داستانی مستقل به خاقان چین اختصاص دارد که تعمق در این داستان نشان می دهد که در این دوران توران و چین دو قلمرو مستقل ولی متحد دارند و سیاست نظامی چین در حمایت از تورانیان، موفقیتی در پی ندارد و به کشته شدن پهلوانان بزرگ چینی و اسارت خاقان چین و پراکندگی لشکر وی منجر می شود و این نخستین خاقانی است که به دست ایرانیان اسیر می گردد:
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد به بند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
4/254/701
وز آنجا بیاورد خاقان چین
ببسته دو بازو و دل پر ز کین
سپردش بدان روزبانان طوس
سپهبد به گردون برافراخت کوس
4/254
.۸ لشکریان عظیم چین با پهلوانان و سردارانی که نامهای نامأنوس چون کاموس و شنگل و اشکبوس دارند و با خاقانانی که اسمهای دقیق آنها مشخص نیست به یاری تورانیان می آیند و از شکوه بی مانندی برخوردارند، بسیار ثروتمند و با پیل و کوس هستند، آنچنانکه پهلوانی یگانه چون رستم را به وحشت می اندازند:
چنین گفت رستم به گودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
چو چشمم برآمد به خاقان چین
بر آن نامداران و مردان کین
به ویژه به کاموس و آن فرّ و برز
بر آن یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هریک چو کوهی بلند
به زیر اندرون ژندهپیلی نژند
به دل گفتم آمد زمانم به سر
که تا من به مردی ببستم کمر
از این بیش مردان وز این بیش، ساز
ندیدم به جایی به سال دراز
4/256/739
.۹ از دوران لهراسب و آغاز روزگار دینآوری زردشت ستیزه های دینی درمی گیرد، چین از دیدگاه اعتقادات زردشتی، مرکز بتپرستی و بتخانهها به شمار می آید و دشمن، گرفته می شود و ایرانیان به دستور زردشت تصمیم می گیرند تا به ارجاسپ باج ندهند. دیوی این خبر را به ارجاسپ می رساند و دوری دیگر از نبرد میان دو کشور آغاز می شود. لهراسب فرستادگان به روم و چین می فرستد و آنان را به دین بهی می خواند و مدتها بعد مانی، پیامبر صورتگر، از چین برمی خیزد و در ایران به دعوت می پردازد.
۱۰. در دوران تاریخی شاهنامه، روابط حسنه ایران و چین از دوران بلاش آغاز می شود، اما هیتالیان این حسن روابط را برنمی تابند و با آن به مخالفت برمی خیزند:
بلاش آنزمان دید روی قباد
رها گشته از بند، پیروز و شاد
مراو را سبک شاه دربر گرفت
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
8/27/358
در زمان خسروپرویز، چینیان می خواستند ایران را ویران سازند اما خدای ایران آنان را یاری نداد:
نبد خواست یزدان که ایرانزمین
به ویرانی آرند ترکان چین
و در همین دوران شیر کپّی (اژدها) در چین پدید آمد:
ددی بود مهتر ز اسبی به تن
فروهشته چون مشک گیسورسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همی برگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
همی چاره جستند ز آن اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
9/146/2304
بدین کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین از او در بلاست
9/48/336
بهرام چوبین این اژدها را به دو نیم کرد و مردم چین را از شرّ آن برهانید.
جغرافیای چین در شاهنامه
به لحاظ جغرافیایی "... ناحیت چینستان، ناحیتی است کی مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی واقواق و کوه سرندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است... و این ناحیتی است بسیار نعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر این ناحیت کوهی است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفور چین خوانند و گویند کی از فرزندان فریدون است و گویند ملک چینسیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوبصنعتاند و کار های بدیع کنند و به رود... اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند، ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخبر چینی و دیبا و غضاره و دارچینی... و اندر این ناحیت پیل است و کرگ..."
آنچه در بالا آمد بخشی از کتاب حدود العالم است در وصف چین. این کتاب در سال 372 هجری تألیف شده است که همزمان است با دوران جوانی فردوسی و اطلاعات ارائهشده، چه حقیقی چه افسانهای، دقیقا منطبق است با آنچه فردوسی در شاهنامه درباره چین می گوید: سرزمینی عظیم در کنار دریای چین با داستانهایی شگفتانگیز از ثروت، هنر، دلاوری و سلحشوری و نوعی پیوند باستانی و کهن با ایرانزمین از عهد فریدون، آنچنانکه فغفور چین از فرزندزادگان فریدون به شمار می آید. چین مردمی تجارتپیشه دارد که رودها و دریاها را درمی نوردند و انواع کالاها به گوشه و کنار جهان می برند و خوبصنعتاند و کار های بدیع کنند. ما در این مقاله بر آنیم که نخست از آنچه شاهنامه درباره چین -در حدّ توضیحات فوق- ارائه می دهد، سخن بگوییم و سپس به جاذبههای دیگر چین در شاهنامه بپردازیم.
در شاهنامه علاوه بر چین و خُتن از شهر چین (=کشور چین)، دریای چین، بیشه و کوه چین و ماچین سخن می رود:
.۱ دریای چین
در تصوّر فردوسی، دریای چین بزرگترین دریای جهان است و مسلما عظمت این دریا وابسته به عظمتی است که خود چین در نزد فردوسی دارد. فردوسی از این دریا تصویر هایی پرشکوه برای کثرت سپاهیان می سازد که اگر همه زمین را لشکر فراگرفته باشد، کشتیوار در دریای چین شناور می شود:
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
2/63/12
در تصوّر فردوسی، دریای چین عمیقترین دریای جهان است با آنچنان عمقی که دیوی که پای بر زمین و سر بر آسمان می ساید، با آنهمه عظمت، دریای چین تا میان اوست:
و دیگر یکی دیو بد، بدگمان
تنش بر زمین و سرش به آسمان
که دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور، زیانش بدی
6/257/656
یا:
چنین کارها رفت بر دست اوی
که دریای چین بود تا شست اوی
6/291/1203
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
7/70/1169
گاهی هم زهر اژدهایان، زمین را دریای چین می سازد:
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
1/203/1034
گذر از دریای چین نیز از مشکلات هر قهرمان است:
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید ز دریای چین
3/75/1160
به نظر فردوسی دریای چین، دورترین دریای جهان است:
وزین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
3/101/1549
به یک ماه زآن روی دریای چین
که بی نام بود آنزمان و زمین
بیابان بباید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت
3/106/1625
از آنجا برو تا به دریای چین
از آنپس گذر کن به مکرانزمین
3/110/1706
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
3/115/1774
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور، سپه گسترید
7/413/574
دریای چین وحشتانگیز و نهنگخیز است:
درفش مرا گر ببیند به چنگ
به دریای چین برخروشد نهنگ
4/190/1191
امّا پهلوانان، آن دریا را نیز درمی نوردند:
پی او مَمان تا نهد بر زمین
به توران و مکران و دریای چین
5/342/1822
ضحّاک در دریای چین جمشید را فراچنگ می آورد و با ارّه به دو نیم می سازد:
صدم روز، روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاکدین
چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّهش سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او پاک، بی بیم کرد
1/49/713
شاه توران بدین دریا سپاه می راند:
وز آن جایگه شاه تورانزمین
بیاورد لشکر به دریای چین
1/49/183
.۲ بیشه و کوه چین
بیشه چین نیز جایگاهی بسیار فراخ و پهناور است که سنگ اکوان دیو -که از دریا برآمده بود- در آن بیشه افتاده بود، و این سنگ همان است که بر چاه بیژن نهاده شده بود و رستم آنرا بار دیگر به بیشه چین پرتاب کرد:
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو
فگنده است در بیشه چین ستان
بیاور ز بیژن، بدان، کین ستان
5/32/415
[رستم:] ز یزدان زورآفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بینداخت در بیشه شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین
5/71/1086
کوه چین نیز جایگاه دد و دام بسیار است:
چنان بد که در کوه چین آنزمان
دد و دام بودی فزون از گمان
9/145/2286
پولادوند در این کوه، جایگاه داشت و افراسیاب پسر خود، شیده، را به نزد وی فرستاد تا لشکر توران را یاری دهد:
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
به کردار آتش، ز بیم گزند
بیامد به نزدیک پولادوند
بدان کوه چین اندرون جای او
نبود اندر آن بوم همتای اوی
ابا لشکر گشن و مردان جنگ
سپاهش نهنگ و سپهبدپلنگ
4/285/1170
چون پولادوند به یاری افراسیاب آمد و با لشکر ایران درآویخت، شگفتانگیز است که فردوسی پولادوند را "دیوگون" توصیف می کند و او را دیو جنگی (4/288/1225)، دیو ناسازگار (4/289/1242)، نرّهدیو (4/290/1247)، دیو دژخیم (4/320/17) می خواند و چون رستم، پولادوند را به خاک می افکند و می پندارد که او را کشته است، پولادوند فرصتی می یابد و می گریزد و پیران می نالد که:
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند، آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
4/295/1334
راههای چین نیز دشوار هستند:
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که ننگ آیدت
3/139/2147
.۳ ماچین
ماچین، در اصل لغوی، مهاچین یا چین بزرگ و اصلی است؛ و به گفته مرحوم عباس اقبال آشتیانی، غرض قدمای ما از چین فقط بلاد مجاور کاشغر و خُتن بوده است و ترکستان شرقی. هنگامی که از ماچین سخن می راندهاند، چین اصلی یا چین بزرگ را اراده می کردهاند. فردوسی دو بار از ماچین به تنهایی سخن رانده است و در بقیه موارد همهجا آنرا با چین به کار برده است:
شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی ماچین و مکرانزمین
به چین نیز مهمان رستم بماند
به یک هفته از چین به ماچین براند
5/358/2080
اما معاصران فردوسی، چون فرخی و منوچهری، ماچین را جدا از چین به کار می برند:
از ادبا عالِمی فرست به ماچین
و از امرا شحنهای فرست به ارمن
فرخی
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند
منوچهری
در شاهنامه، ماچین همهجا مترادف چین است و گویی در ذهن فردوسی ماورا و انجام سرزمین چین را تداعی می کند که همهجا با دوری و بُعد مسافت و مشکلات فراوان طی طریق، تداعی می گردد:
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
3/193/2947
از اینروی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
3/230/2508
بباید شدن تا بدان روی چین
گرایدون که گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
4/295/1339
همه نامداران ماچین و چین
نشسته به مرز کروشانزمین
5/248/213
اگر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
5/306/1191
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
ز ترکان و از شاه ایرانزمین
5/334/1666
همه چین و ماچین سپه گسترم
به دریای کیماک بر، بگذرم
5/336/1708
کشیدیم لشکر به ماچین و چین
وز آنروی رانم به مکرانزمین
5/339/1756
وگر خواهد از چین و ماچین سوار
بیاید برش نامور صدهزار
6/192/449
سپاه آید او را ز ماچین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
9/361/622
گویی در شاهنامه چین و ماچین و دریای چین، فراسوی دنیا است، نهایت مرزها است، انتهای مقصد کوششها و جوششهای سلحشوران است و فردوسی همیشه وقتی از جایی آغاز می کند به منتهای چین می رسد و اگر از چین می آغازد آنسوی دیگر جهان را در نظر دارد، گویی چین را مشرق عالَم و نقطه مقابل آنرا مغرب جهان می پندارد:
الف. از... تا چین...
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در، چو روشننگین
ز کشمیر تا پیش دریای چین
بر او شهریاران کنند آفرین
1/26/200
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد از آنپس به مکرانزمین
2/127/2
به گُستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچقار تا پیش دریای چین
5/360/2120
ز قنّوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایرانزمین
7/417/1972
ب. از چین تا...
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
3/115/1774
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا به دریای سند
4/262/838
تو بردی ز چین تا به ایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
5/165/1409
زمین همچو دریا شد از خون کین
ز گنگ و ز چین تا به ایرانزمین
5/326/1532
بیامد ز چین تا به آب زره
میان سوده از رنج و بند و گِره
5/335/1690
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران نیکخواه ویند
8/175/2091
فردوسی گاهی به مرزها و در های مرزی بین ایران و چین اشارت دارد که شرق آن چین و غرب آن، ایران است:
ز ارجاسپ چندی سخن راندند
همه دفتر دژ بر او خواندند
که بالا و پهنای دژ را ببین
دری سوی ایران دری سوی چین
6/192/444
کنگدژ و سیاوشگرد در خاک چین
در کتاب ماه فروردین روز خرداد آمده است که کنگدژ نام شهری است که سیاوش، پسر کیکاووس، در توران ساخت و کیخسرو، پسر سیاوش، آنرا گذارد (مرتب کرد) و در داناک و مینوی خرد آمده است که کنگدژ در شرق است؛ و دارمستتر بنابر بعضی قرائن آنرا در بخارادانسته است و در بندهشن آنرا در خراسان دانستهاند. و برخی کنگدژ را با "انموا" در چین تطبیق دادهاند. فردوسی درباره آن می گوید:
ز کنگ سیاوش بگویم سخن
وز آن شهر و آن داستان کهن
ز من بشنو از کنگدژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون کنگدژ در جهان جای نیست
بدانسان زمینی دلارای نیست
3/105/1623
سیاوش چون از خُتن بگذشت و به سوی پادشاهی خویش بازگشت به سرزمینی آبادان رسید که از یکسوی آن دریا و از سوی دیگرش کوه بود و شکارگاهی بسیار خرم داشت و بر آن شد تا در آنجا شهری بنا نهد. در بعضی از نسخههای شاهنامه آمده است که چون یک ماه راه از آنسوی دیار چین پیموده می آمد، از بیابانی بی آب می گذشتند و به شهری آبادان می رسیدند که از آن نیز می گذشتند تا کوهی بلند پدید می آمد که تا صد فرسنگ کنگدژ را احاطه کرده بود و راهی تنگ به شهر می پیوست که اگر آنرا پنج مرد دلیر می گرفتند صدهزار سوار از آنجا نمی یارستند گذشتن:
به یک ماه زآنسوی دریای چین
که بی نام بود آنزمان و زمین
بیابان بباید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت
... از آنپس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مر این کوه را کنگدژ در میان
بدان، کت ز دانش نیاید زیان
... چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر، گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی، نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همهجای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشت است و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
وز آنروی هامونی آید پدید
کز آن خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آن جای دید
مر آنرا ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وز آن جوهری کش ندانیم نام
دوصد رش فزون است بالای او
همان سی و پنج است پهنای او...
بر اینسان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین برافراختند
3/108/1659
بعضی کنگدژ را همان "سیاوشگرد" یا "سیاوناباد" خواندهاند، امّا در شاهنامه این دو از یکدیگر جدا هستند. سیاوش دو شهر می سازد که یکی کنگدژ است و دیگر سیاوشگرد. ثعالبی نیز فقط از سیاوناباد سخن می گوید و به نظر می رسد که کنگدژ را در نظر دارد. در مجموع، این دو شهر نوعی مدینه فاضله است که یادآور "ورجمشیدی" است؛ و اگر به خاطر بیاوریم که جمشید نیز در دریای چین، جان می بازد، می توانیم این تصور را داشته باشیم که در چین خاطره ورجمشیدی در اذهان برجای مانده بود و در بنا های سیاووشی بار دیگر جلوه می کرد. استاد صفا می نویسد، ورجمشیدی که از آن در فرگرد دوم وندیداد به تفصیل سخن رفته، تأثیر آشکاری در داستان کنگدژ دارد و از بسیاری جهات این دو محل داستانی به یکدیگر شبیهند و حتی جای دژ را می توان از روی روایات در حدود ایرانویج، یعنی همان نواحی ورجمکرد معلوم کرد. به هرحال بنا بر شاهنامه، سیاوش پس از بنای کنگدژ، شهری دیگر می سازد:
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم وز کارزار
به هر گوشهای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سرانسران
"سیاوشگرد"ش نهادند نام
همه شهر ز آن شارسان شادکام
خنیده به توران سیاوشگرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
3/113/1739
از بنا های معتبر دیگر در چین، سدّ اسکندری است که در شاهنامه مفصّلا از آن سخن می رود، البته اگرچه در ضمن داستان، از چین سخن گفته نمی شود، ولی از آنجا که هدف از ساختن این سدّ، راهگیری بر قوم یأجوج و مأجوج است و این قوم را طایفهای از مردم چین دانستهاند؛ می توان تصور کرد که این سدّ اسکندری نیز همان دیوار چین باشد که آنرا نیز برای جلوگیری از حملات قبایل شمالی چین ساخته بودند:
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دوپهلوی کوه
ز بُن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاه رش کرده پهنای او
از او یک رش اَنگِشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن درآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
به خروار اَنگِشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تفّ آتش ستوه
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند
ز یأجوج و مأجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
از آن نامور سدّ اسکندری
جهانی برست از بد داوری
7/87/1472
به علاوه، در شاهنامه از شهر کنگدژ یا بهشت کنگ سخن می رود که رستم پس از کشتن خاقان چین و پراگندن سپاه وی می خواهد بدانجا برود و گروی زره را بیابد (4/263/8). افراسیاب پس از آنکه از کیخسرو شکست می خورد از گلزریون به کنگ می گریزد و چون کیخسرو بدان شهر می رسد:
ز یکسوی آن شارسان کوه بود
ز پیکار، لشکر بی اندوه بود
به روی دگر بودش آب روان
که روشن شدی مرد و زن را روان
5/300/1099
کیخسرو چون کنگدژ را گشود و به سیاوشگرد بازآمد، از آنجا به سوی بهشت کنگ یا کنگ رفت و آنرا تصرّف کرد و افراسیاب از آنجا گریخت و از خاقان چین یاری خواست و بار دیگر به جنگ با ایرانیان آمد. این کنگدژ هزار فرسنگ از ایران دور بود:
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
بود تا به کنگ اندر، ای شهریار
5/326/1530
و تنها یک هفته تا چین فاصله داشت:
بزرگان چین تا به کنگ آمدند
به یک هفته از چین به کنگ آمدند
5/334/1677
کنگ که فردوسی گاهی آنرا بهشت کنگ نیز می خواند به سیاوشگرد بسیار نزدیک (5/343/1838) و شهری بسیار زیبا و دیدنی بود:
چو کیخسرو آمد به کنگ اندرون
سری پر ز تیمار و دل پر ز خون
بدید آن دلفروز باغ بهشت
شمر های او چون چراغ بهشت
به هر گوشهای چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
5/354/2019
فردوسی بهشت کنگ را نیز همچون بهشت آرمانی توصیف می کند:
همان بوم کورا بهشت است نام
همهجای شادی و آرام کام
به هر گوشهای چشمه آبگیر
به بالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی برآورد آباد بوم
5/297/1051
یوستی می نویسد: "به نظر می رسد که این محل را که چینیان نیز به نام کنگ می شناختهاند، برای ایرانیان یک قسم بهشت روی زمین برای ایرانیان محسوب می شد و به دست دستهای از ایرانیان در وسط خاک توران در طرف شمال سیردریا برپا شده بود. و لابد همین کنگ است که برخی از شعرای ایرانی آنرا بتخانه پنداشتهاند و فرهنگها محل آنرا در ترکستان یا در چین قرار دادهاند."
توجه ایرانیان به زیباییهای هنری چین و اعتقاد به بتان و بتآرایی چینی سبب شده است، تا در ذهن فردوسی، بتآرایی و آرایش چینبه نوعی هنر تزیینی (دکوراسیون) مذهبی و غیرمذهبی بدل گردد. فردوسی چینیان را بتپرست و چین را مرکز بتخانه های بزرگ می داند:
گذشته از او قبله ما بت است
چه در چین و کابل چه در تبت است
ح 1/212/1
و به همین مناسبت بتآرایی و آراستن بتها را از شیوههای خاص هنری مردم چین می شمارد و سبک آرایش زیبارویان ایرانی را نیز شیوه بتآرایان چینی می داند:
بتآرای چون او نبیند به چین
بر او ماه و پروین کنند آفرین
1/168/489
بتهای چینی:
ستایشکنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند
5/131/187
بگیرید پند ار دهد زردهشت
به سوی بت چین بدارید پشت
6/70/82
سر موبدان بود مهران ستاد
بشد با بُت چین خاقان نژاد
8/188/2321
بتخانه های چینی:
همه دشت بینی بیاراسته
چو بتخانه چین پر از خواسته
ح 5/17/7
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانه چین پر از خواسته
5/20/212
چینیان شهرآرایی و کاخآراییهای خاص خود را دارند که نهتنها در هنر ایران که در هنر کابلیان نیز تأثیر نهاده است:
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفکند پیکر به زر
ز برجد بر او بافته سر به سر
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانهای قطره آب بود
یک ایوان همه تخت زرّین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد
1/228/1385
بفرمود تا تخت زرین نهند
به خیمه در، آرایش چین نهند
5/333/1651
آرایش چین، نهتنها شهرها و سراها را دربر می گیرد، که تختها و کرسیها، برزن و کوی و بازارگاه را نیز شامل می شود:
به ایوانها تخت زرین نهاد
به خانه در، آرایش چین نهاد
ببستند آذین به شهر و به راه
همه برزن و کوی و بازارگاه
5/362/2152
بفرمود تا تخت را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند
6/252/375
به خانه درون، تخت زرّین نهاد
به گرد اندر، آرایش چین نهاد
نشست از بر تخت، خورشیدچهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
7/23/302
همه کاخ کرسی زرین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد
7/60/967
همی بود تا هرکسی برنشست
بر آیین چین با درفشی به دست
8/182/220
بر آیین چین خلعت آراستند
فراوان کلاه و کمر خواستند
9/151/2386
در شاهنامه، نقاشان چینی و نقشآفرینی آنان هم مورد توجه قرار می گیرد:
چه بر گاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و دیبای چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید و ز جای برگشت زود
7/44/678
مانی، نقاشی که از چین برمی خیزد و ارتنگ یا ارژنگ کتاب این پیغمبر صورتگر است، نیز مورد توجه فردوسی است:
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصوّر نبیند زمین
بدان چربدستی رسیده به کام
یکی پرمنش مرد "مانی" به نام
به صورتگری گفت پیغمبرم
ز دینآوران جهان برترم
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد ز آن سخن بدگمان
سرش تیز شد موبدان را بخواند
ز مانی فراوان سخنها براند
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتاد ستم از دین او در گمان
7/251/574
ارژنگ یا ارتنگ مانی نیز به عنوان اثری هنری و شگفتانگیز در نقاشی مورد توجه فردوسی است که گاهی آنرا ارژنگ چین و گاهی ارتنگ چین می خواند:
نبشتند بر سان ارژنگ چین
سوی شاه با صدهزار آفرین
8/157/1754
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ارتنگ چین
8/166/1925
یکی نامه بنبشت ارتنگوار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
8/183/2214
فردوسی چین را دیار دانایان می شناسد و دانایان چین را می ستاید و در هرجا از آنان تمثیلات و داستانهایی خردمندانه نقل می کند و جالب است که از خلال این تمثیلات نوعی حکمتگرایی و فلسفهاندیشی چینیان مورد نظر فردوسی است:
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زده است اندر این
که در آب هرکو برآیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش
4/306/72
بدان کار هرکس که دانا بدند
به جنگ دژ اندر، توانا بدند
چه از چین و از روم و از هندوان
چه رزم آزموده ز هرسو گوان
همه گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هرگونه بند
5/311/1208
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان با آفرین
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد سر آید بر او روزگار
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
6/309/1465
بدو گفت رو، رو که دانش بِه است
که دانای چین بر مِهان بر، مه است
خردمندمردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
7/69/1142
فردوسی گاهی دانایان چینی را موبد می خواند:
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
چو بشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افکند بن
8/166/1917
دانایان چینی مردمی سخندان و هنرمندند:
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ارتنگ چین
8/166/1925
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی در این
که هرکو کند بر در شاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر، بهشت
9/52/705
گاهی حتی دیو-پهلوانی چینی چون پولادوند نیز گفتار های کهن دانایان چین را به یاد می آورد:
چو بشنید پولادوند این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن
که هرکو به بیداد جوید نبرد
جگرخسته بازآید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بدو نیک را داد دادن نکوست
4/291/1259
خط و زبان و قلم و کاغذ و پرگار چینی
فردوسی از دانایان و خردمندانی سخن می راند که خطّ و زبان چینی را می دانند و بدان می نویسند و تکلم می کنند:
ز ترکان یکی بود با زور نام
به افسون به هرجای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی
4/137/345
فرستادگان را چو بشناختند
به چینیزبان، آفرین ساختند
8/174/2073
ز ارجاسپ سالارگردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
نوشت اندر آن نامه خسروی
نکوآفرینی خط یبغوی
6/74/134
ابزارِ نوشتن نیز یادگاری کهن از دیباها، مرکب و قلم و پرگار چینی دارند:
چو عنبر سر خامه چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
6/405/418
چه بر گاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و دیبای چین
7/44/677
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ز خاقان یکی نامهای بر حریر
نبشتند بر سان ارژنگ چین
سوی شاه با صدهزار آفرین
8/157/1574
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گُل بر یکی خال بود
کز آنگونه بتگر به پرگار چین
نداند نگارید، کس بر زمین
4/46/582
روابط بازرگانی با چین
از دیرباز شاهراه ابریشم به چین می پیوست و فردوسی بدون اینکه صراحتا از این جاده سخن بگوید از انواع دیباها، حریرها و زربفتهای چینی و بازار چین و بازرگانان چینی سخن می راند:
بازار چین
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
7/174/923
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بر آنسو که بُد لشکر شهریار
7/372/1175
بازرگانان چینی
وز آنپس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایرانزمین
مباشید یکچند کز تازیان
بدین سود جستن سرآمد زیان
از او بازگشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش
9/337/319
طرایف چینی
چین مرکز طرایف است و فردوسی، بارها از طرایف چینی سخن می راند که عبارتند از: زرّینه و اسب و تیغ و نگین و پرده و جامه و تاج و دینار و یاقوت و طوق:
طرایف به چین اندرون آنچه بود
ز دینار و از گوهر ناپسود
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بی درنگ آمدند
به یک هفته از چین به کنگ آمدند
پذیرفت چیزی که آورده بود
طرایف بُد و بدره و پرده بود
5/334/1679
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرّینه و اسب و تیغ و نگین
هم از جامه و پرده و تخت عاج
ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
ز چیزی که یابی ، فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج
7/93/1584
شتروار سیصد طرایف ز چین
فرستاد و یاقوت سیصد نگین
7/340/615
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگین
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری بر هیون
ز دینار چینی ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سیهزار
بیاورد با هدیهها بار کرد
دگر را همه بار، دینار کرد
8/157/1751
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایهها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
3/84/1287
فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده بر او تخت و مهدی به زین
4/238/443
ز دیبای چینی و از پرنیان
درفشی ز هر پردهای در میان
4/286/189
همه دشت خرگاه و پردهسرای
ز دیبای چین است کرده به پای
4/187/262
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان به پرده، درون برده بود
5/348/223
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
5/338/1743
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
6/313/1528
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
6/313/1533
ز دینار و دیبا و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
6/63/836
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بر آن شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
7/107/1823
به اندازه یارانش را همچنین
بیاراست اسپان به دیبای چین
7/446/2473
درفشی درخشان ز دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
8/182/2209
شتر بار کرده ز دیبای چین
بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفتگون
کشیده ز برجد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد
8/182/2203
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
9/212/3396
ز گستردنیها و آلات چین
ز چیزی که خیزد ز مکرانزمین
5/360/2126
دیبای خسروی
همه بارشان دیبه خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
2/125/894
تخت عاج
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان باره و افسر و طوق و تاج
سپر های چینی
سپر های چینی و پردهسرای
همان افسر و آلت و چارپای
به ایران سزاوار کیخسرو است
که او در جهان شهریار نو است
4/250/639
در میان پارچههای چینی، فاخرترین انواع پرنیان و حریر نقش و نگاردار و زربفت رنگارنگ نهتنها بر تن مردان و زنان پوششی زیبا بود که آرایش خانهها و سراها و کاخها و زینتبخش سراپردهها و تختها و مهدها و درفشها به شمار می آمد و کفنها و تابوتها را بدانها می پوشانیدند و از آنها به عنوان کاغذ استفاده می کردند. این مصرفهای متنوّع و فراوان، سبب می شد که شتر بار های حریر و پرنیان از چین به سوی ایرانحمل گردد و کسانی مشتاقانه برای خرید پارچههای چینی به چین بشتابند:
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند
7/431/2231
به رنج از پی بِه گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم
8/180/2170
شتران بارکش
بدو گفت صد بارکش سرخموی
بیاور سرافراز با رنگ و بوی
از او ده شتر بار دینار کن
دگر پنج، دیبای چین بار کن
6/194/489
دیبای چین
به دیبای چینی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند
1/112/549
چه با مهد زرّین به دیبای چین
به گوهر بیاراسته همچنین
1/131/871
یکی خانه بودش چو خرّم بهار
ز چهر بزرگان بر او برنگار
به دیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرّین بپیراستند
1/170/531
هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار
1/271/148
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
1/156/302
همه شهر گویی مگر بتکده است
ز دیبای چین بر گُل آذین زده است
2/85/185
همه بارشان دیبه خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
2/125/894
روابط نظامی با چین
صرفنظر از جنگهایی که ایرانیان با چینیان داشتند و از آنها جداگانه گفتوگو شد، سلاحهای چینی خاصی در ایران نامور و دارای اعتبار بودند که این امر نشاندهنده آن است که از راه ابریشم فقط پارچهها و گستردنیها و پوشیدنیها به ایران حمل نمی شد و جنگافزار هایی چون شمشیر چینی (پرند چینی)، سپر چینی، کلاهخود و ترگ چینی و حتی اسبان چینی به ایران صادر می گشت و بازاری بسیار خوب داشت:
پرند (شمشیر) چینی
نه سقلاب ماند از ایشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
4/243/532
سپر چینی
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپر های چینی و ژوبین جنگ
1/110/503
شما یک به یک تیغها برکشید
سپر های چینی به سر درکشید
4/134/292
هلا تیغ و کوپالها برکشید
سپر های چینی به سر درکشید
4/152/575
دلیران پیاده شدند آنزمان
سپر های چینی و تیر و کمان
4/274/1014
نیامد سلیحم بدو کارگر
بر آن ببر و آن خُود و چینیسپر
4/286/1189
سپر های چینی و پردهسرای
همان افسر و آلت و چارپای
4/250/638
ترگ چینی
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
2/185/208
ز پولاد چین ترگ بر سر نهاد
همی کرد بدخواهَش، از مرگ یاد
4/202/226
کلاهخود چینی
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خُود چینی به کردار باد
2/220/641
عمود پولاد چینی
چو جادو بدیدش بیامد به جنگ
عمودی ز پولاد چینی به چنگ
4/139/370
اسبان چینی
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگین
8/157/1747
بر گرفته از کتاب فردوسی و هویتشناسی ایرانی؛ مجموعه مقالات درباره شاهنامه فردوسی / منصور رستگار فسایی. - تهران: طرح نو، ص۲۹۰ ،۱۳۸۱.