سیوهفتمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه ۲۳ مهر از صفحهی اینستاگرام مرکز فرهنگی شهر کتاب پخش شد. در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی دکتر ایرج شهبازی بررسی شد.
در میان همهی گزارههای مربوط به زندگی مولانا، یک گزاره که ظاهراً بر روی آن اجماع وجود دارد و کمتر مورد تردید و تشکیک واقع شده است، این است که «مولانا شدنِ مولوی بر اثر مصاحبت او با شمس تبریزی بوده است». معنای این گزاره آن است که هرچند عوامل فراوانی، مانند «استعداد ذاتی، محیط فرهنگی بلخ، شخصیت بهاء ولد، سفر از بلخ تا قونیه، محیط فرهنگی قونیه، شخصیت برهانالدین محقق ترمذی، تحصیل علم و تهذیب نفس در حلب و دمشق، مصاحبت صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلپی» و نظایر آنها، کمابیش در شکلگیری شخصیت مولانا نقش داشتهاند، بیگمان مهمترین عامل در این میان، مصاحبت شمس تبریزی بوده است؛ یعنی بدون شمس، مولانا واقعاً به شخصی که امروز ما میشناسیم، تبدیل نمیشده است. اگر این گزاره را که از فرط تکرار، به شکل یک گزارهی بدیهی درمورد مولانا درآمده است، بپذیریم، آنگاه این نتیجه به دست میآید که شمس تبریزی یک معلم و مربی واقعی بوده است که توانسته است چنین کار کارستانی را انجام دهد.
سخنان شمس دربارهی تربیت ناظر به رابطهی مراد و مرید
مقالات شمس تبریزی، مثنوی معنوی، کلیات شمس و فیه ما فیه از منابع مهم است. همچنین باید آثار سلطان ولد یعنی معارف، دیوان، ابتدانامه و انتهانامه، و نیز رسالهی سپهسالار و مناقبالعارفین افلاکی و مطالب مربوط به تعلیم و تربیت شمس را از لابهلای آنها استخراج، تحلیل و طبقهبندی و نقد کنیم. مقالات شمس، به تصحیح دکتر محمدعلی موحد، حقیقتاً گنجی شایگان است و مطالعهی آن برای همهی پژوهشگران عرصهی عرفان و ادبیات لازم، اما در این کتاب مطالب گسسته و ناقص کم نیست و در موارد زیادی خواندن آن حقیقتاً دشوار و بلکه غیر ممکن است.
شمس با همهی نبوغ و خلاقیتِ شگفتآورش، انسانی است که در قرن هفتم میزیسته و در این هفتصد سالی که میان ما و او فاصله افتاده است، طبعاً دگرگونیهای مهمی در نگاه انسان به تعلیم و تربیت رخ داده است. این دگرگونیها در تعلیم و تربیت، به نوبهی خود، محصول تغییرات شگرفی است که در نگاه انسان به مقولههای اصلی جهانبینی، مانند خداشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی، هستیشناسی و نظایر آنها پدید آمده است. با اطمینان میتوان گفت که فرهنگ و تمدن ما در سدههای گذشته، همواره تحت تأثیر آموزهها و القائات این بزرگان بوده و هنوز هم هست. این مسأله به نوبهی خود باعث میشود که ما از آن اصل مهم که «نباید با میعارهای امروزی، گذشتگان را داوری کنیم»، عدول کنیم و به خاطر اهمیتی که سرنوشت ملت ما دارد، منتقدانه به میراث گذشتگان خود نگاه کنیم.
در بحث تعلیم و تربیت از نظر شمس باید به این نکته توجه داشت که سخنان او دربارهی این موضوع همه از یک قماش نیستند. سخنان او دربارهی تعلیم و تربیت گاهی ناظر به رابطهی مراد و مرید است در سطحی عرفانی مطرح میشود و گاهی هم سخنان او دربارهی رابطهی معلم و شاگرد است و در سطح علوم ظاهری مطرح میشود و گاهی هم سخنان او مربوط به رابطهی خودش با مولانا است که در آنجا مسئله مصاحبت دو انسان بزرگ و همپایه مطرح است. اگر میخواستیم تمام این مسائل را به دقت از هم تفکیک کنیم، کار اندکی دشوار میشود؛ بنابراین در اینجا بدون توجه به این تفکیکها، تلاش میکنیم مبانی تعلیم و تربیتی شمس تبریزی و شیوههای تعلیم و تربیتی او را بیان کنیم.
آیا شمس از محتوای آموزشی خاصی استفاده کرده است؟
به طور کلی شمس در فضای عرفان مکتب خراسان تنفس میکند نه در مکتب عرفان ابنعربی. با این همه او را به هیچ یک از فرقهها و سلسلههای عرفان خراسان نمیتوان منسوب داشت. با توجه به این نکته معلوم میشود که سخن گفتن از نظام آموزشی که شمس بدان تعلق داشته است، منتفی است. البته بعدها آموزشهای او در درون فرقهی مولویه به شکلی منحط و ضعیف شده، به حیات خود ادامه داده و به تعدادی شکل بیروح فروکاسته شده است، اما تردیدی نیست که روح شمس نیز از این مسأله خبردار نبود و هیچ گاه گمان نمیکرد با همهی ساختارشکنیها، تابوشکنیها و هنجارگریزیهایش، روزی خود در رأس یک فرقه قرار گیرد.
آیا شمس برای آموزش دادن به دیگران، به ویژه برای تعلیم مولانا، از محتوای آموزشی خاصی استفاده کرده است یا نه. از نظر شمس، دو راه برای رسیدن به حقیقت وجود دارد: باز شدن دریچههای دل و یافتن حقیقت از طریق کشف و شهود عارفانه و دیگر تحصیل علم. راه نخست برای افراد امی هم باز است و ممکن است کسی بدون کمترین مطالعهای از این راه به مقصود برسد و راه دوم که بر اهل علم گشوده است، نیز بدون تزکیه نفس جواب نمیدهد. از سخنان شمس دربارهی محتوای آموزشی میتوان به صراحت دریافت که مهمترین و بلکه تنها محتوای آموزشی عرفانی از نظر شمس وجود یک انسان والاست. انسانی که غرق نور شده است و به جان جهان پیوسته است، اوست که سالک را به حقیقت رهنمون میشود. سخنان شمس در این باره زیاد است.
نظر شمس دربارهی دانشهای متداول و مرسوم
میزان همانندیهای مقالات شمس و مثنوی مولانا به قدری شگفتآور است که باورکردنی نیست. شمس مطالب زیادی به مولانا آموخته است. مقایسه مجالس سبعه که به پیش از آشنایی شمس و مولانا تعلق دارد با مثنوی، به خوبی نشان میدهد که تفاوت این دو کتاب تنها در شور و گرما و حرارت مثنوی و سردی و بی روح بودنِ مجالس سبعه نیست، بلکه جنسِ مطالبِ طرح شده در مثنوی با جنس مطالب مجالسِ سبعه متفاوت است. به نظر میرسد که شمس گذشته از تحول وجودی و تغییر نگاهی که در مولانا ایجاد کرده است، آگاهیها و اطلاعات زیادی هم در اختیار او گذاشته است و این را از مقایسه مثنوی و مقالات و مجالس سبعه میتوان دریافت. به نظر میرسد شمس تبریزی، علی رغم فروتنی شگفتآورش در برابر علم مولانا، از جهت علم و آگاهی در مرتبه بالایی قرار داشته و اگر نه به اندازه مولانا، ولی در حد خیلی خوبی دارای اطلاعات و آگاهیهای عمیق و وسیعی در حوزههای گوناگون بوده است.
نظر شمس و مولانا درمورد دانشهای متداول و مرسوم، اعم از علوم دینی و علوم عرفانی چیست؟ نظر شمس و مولانا درباره این قبیل علوم آن است که چنین علمهایی اگر زمینه را برای غرور و تفاخر انسان فراهم آورند و او را در دام دنیاخواهی و منفعتطلبی دراندازند و اگر به هدف نهایی شخص تبدیل شوند و او را از حقیقت وجود خود غافل کنند، این علوم کارایی خود را از دست میدهند.
در طبقهبندی علوم و اطلاعات از نظر شمس تبریزی، اولویت با دانشهایی است که مستقیماً در خدمت خودشناسی هستند. علم راستین آن است که خودشناسی برای انسان به ارمغان بیاورد: «والله و بالله و تالله که این قوم که در این مدرسه ها تحصیل میکنند، جهت آن میکنند که مُعید شویم، مدرسه بگیریم ... تحصیل علم جهت لقمه دنیاوی چه میکنی؟ این رسن از بهر آن است که از چه برآیند، نه از بهر آن که از این چه به چاههای دگر فروروند. در بند آن باش که بدانی که من کیام؟ و چه جوهرم؟ و به چه آمدم؟ و به کجا میروم»؟ و اصل من از کجاست؟ و این ساعت در چهام؟ و روی به چه دارم؟»
خودشناسی از دیدگاه شمی و کشف پلیدیهای درون انسان
مولانا نه تنها خودشناسی را از علوم طبیعی، بلکه از علوم دینی مانند کلام و اصول فقه و فقه نیز مهمتر و لازمتر میداند و بسیار افسوس میخورد که انسانها عمر خود را صرفِ دانشهایی میکنند که چندان سودی به حالشان ندارد. از نظر شمس و مولانا بهتر است پیش و بیش از هر دانشی و قبل از عقدهگشاییهای بیحاصل در علوم گوناگون، همهی توجه خود را صرف خودشناسی کنیم. بخشی از خودشناسی کشف پلیدیهای درون خود است و به نظر شمس این موضوعی است که از بسیاری از دانشها و اطلاعات دیگر مهمتر است. به نظر شمس پلیدی ظاهر فرع است و پلیدی باطن اصل، اما بیشتر انسانها این مسألۀ مهم را از یاد بردهاند. آنها بیش از آنکه نگران پلیدی اصلی باشند، در بند پرهیز از پلیدی ظاهرند. معنای این سخن آن است که پلیدیِ حسادت و بدخواهی و خودبینی به مراتب از پلیدیِ نجاستهای ظاهری بیشتری است، ولی عموم انسانها به شدت در برابر پلیدی ظاهری حساساند و چنانچه کمترین نجاستی بر لباس آنها بیفتد، به سرعت آن را میزدایند، اما اصلاً به نجاستهای درون خود توجهی ندارند.
از سخنان شمس به روشنی برمیآید که بسیاری از اطلاعات و آگاهیهایی که ما سرآسیمه در پی تحصیل آنهاییم، پیوند مستقیمی با سعادت و آرامش ما ندارند و بلکه موجبات آشفتگیمان را فراهم میآورند. هر انسان آگاه و دانایی باید پیوسته از خود بپرسد آیا اطلاعاتی که سر از پا نشناخته، در پی گردآوری آنهاست، اساساً گرهی از کار او باز میکنند یا نه. این موضوع به ویژه برای انسان زمانه ما که از همه سو با هجوم اطلاعات روبهروست، میتواند بسیار نجاتبخش باشد.
از نظر شمس، کمال در جمع میان صورت و معناست و کسی که یکی از این دو را فدای آن دیگری کند، به همان میزان ناقص است. متابعت پیامبر یکی از ارکان نظریه عرفانی شمس است. اگرچه از نظر او حقیقت متابعت آن است که در پی پیامبر ما هم به معراج برویم، اما نظر نهایی شمس آن است که سالک در هیچ مرحله ای نباید ظواهر را ترک کند. اگر کسی به نام رسیدن به حقیقت دست از ظاهر شریعت بردارد، تلویحا ادعا کرده است که مقام او از مقام پیامبر درگذشته است. پیامبر با همه بلندی مقامش تا آخرین روز زندگی به ظواهر شریعت التزام داشت. بنابراین عارف باید همواره به ظاهر دین توجه داشته باشد. با توجه به این نکته به نظر میرسد شمس برای تأمین این بخش از نظریهی خود، برای سالکان نوپا تجویز میکرده است که با فقه و حدیث و تفسیر آشنایی پیدا کنند، آن قدر که بتوانند عبادات ظاهری را انجام بدهند، اما باید مراقب باشند که به دام ظاهرگرایی و تعصب و خشکاندیشی نیفتند.
آثار و نتایج دانش راستین از نظر شمس تبریزی
نخستین معیاری که شمس با ما در میان میگذارد، «کسب علم برای طلب منافع دنیایی است». هر گاه کسی برای دستیابی به منافع دنیایی، در پی تحصیل علم برآید، آن علم کمکی به رشد معنوی و اخلاقی او نمیکند. از نظر شمس، علمآموزی باید برای خدا و رشد معنوی باشد، نه برای کسب قدرت و ثروت و اعتبار و حیثیت. تردیدی نیست که در نظر شمس، قرآن و سخنان پیامبر اسلام مهمترین و ارزشمندترین متون این جهان و برترین علوماند، اما او بر آن است که آموختن ظاهر قرآن نیز اگر با طهارت باطن همراه نباشد و اخلاق انسان را دگرگون نکند، هیچ اهمیتی ندارد. کاملاً ممکن است که کسی ریاکارانه قرآن را بیاموزد.
انس و الفت گرفتن به داشتههای معنوی خود و فراغت یافتن از دیگران، بهبود کیفیت زندگی، تغییر رفتار و تحول وجودی، باز کردن دریچهی دل، تردیدزدایی و امیدآفرینی، نیکوکاری و شادی و نشاط هفت مورد از آثار و نتایج دانش راستین از نظر شمس تبریزی است. دانش راستین آن است که انسان را با خود آشنا کند، در عمل به کار او بیاید، حال او را خوش کند، رابطه او را با خدا و مردم اصلاح کند و گرما و نشاط و شور زندگی به او ببخشد. چنین دانشی ممکن است نه از راه مطالعه و مدرسه رفتن و تلقین و تکرار، بلکه از راه صفای باطن و صیقل زدن آینه جان به دست آید.
شمس تبریزی در این باره محمد غزالی و احمد غزالی را با هم مقایسه میکند. البته میدانیم که احمد غزالی معروف فاضل و باسواد بوده، ولی شمس او را به گونه یک شخص امی معرفی میکند؛ امیی که اگرچه کتاب نخوانده است، اما کتاب وجود خود را ورق زده و با خود و جان جهان آشناست و نشانه این آشنایی گرما و شوق و ذوقی است که سراپای وجود او را فراگرفته است. به نظر میرسد شمس افراد امی و نه عامی را که از عشق و خودشناسی و آرامش بهرهمندند، بر دانشمندان و انسانهای باهوش ترجیح میدهد. شاید بخشی از این مسأله به محیط تربیت او بستگی داشته باشد. تبریز در آن زمان به شهر هفتاد بابا معروف بوده است. این بدان معناست که در آن زمان عارفان و درویشان زیادی در تبریز زندگی میکردهاند.
دین و عرفان از دیدگاه شمس و مولانا
نخست اینکه از سخنان شمس و مولانا در تکریم عرفان و علوم باطنی به هیچ روی نباید به خوارداشت علوم طبیعی و علوم عقلی برسیم. مبانی و اصول و روشها و نتایج این علوم اساساً با علوم معنوی متفاوت است و بدون آنها کمیت زندگی انسان لنگ میشود. کسانی که به نام دفاع از عرفان به تحقیر و توهین نسبت به علوم طبیعی و علوم عقلی میرسند، حقیقتاً به فرهنگ و تمدن و صنعت و علم آسیب میزنند و تردیدی نیست که یکی از مهمترین علل عقبماندگی جامعهی ما همین فروکوفتن چماق عرفان بر سر علوم طبیعی و علوم عقلی بوده است.
دوم اینکه از حیث علوم ظاهری و باطنی میتوان افراد را به چهار گروه تقسیم کرد: ۱) کسانی که هم علوم ظاهری را میدانند و هم علوم باطنی را، مانند مولانا و ابن عربی و شمس تبریزی و عطار نیشابوری، ۲) کسانی که فقط علوم ظاهری را میدانند بدون علوم باطنی، مانند فقها و مفسران و فیلسوفانی که تماماً مشغول مباحث نظری هستند، ۳) کسانی که اهل باطناند اما بهرهای ازعلوم ظاهری ندارند، مانند ابوعلی سندی و ابوالحسن خرقانی و شیخ برکه همدانی و بایزید بسطامی و ۴) کسانی که نه از علوم ظاهری بهرهای دارند و نه از علوم باطنی. گروه چهارم که نگارنده این سطور نیز از مره آنهاست، به کلی از بحث خارجاند.
در میان سه گروه دیگر تردیدی نیست که برتری قاطع از آن گروه اول است که به تعبیر شیخ اشراق «باحث متأله» هستند. در میان گروه دوم و سوم، به نظر میرسد که شمس تبریزی جانب گروه سوم را میگیرد و انسانهای بیسواد روشندل را بر باسوادان بیبهره از باطن ترجیح میدهد، ولی البته به هیچ وجه نباید گمان کرد که حتما امر دایر است بین بیسوادی و عرفان و بیهوده پنداشت که این دو با هم جمع نمیشوند.
نکته سوم اینکه بزرگانی مانند شمس و مولانا پس از عمری مجاهده علمی و کوشش عقلی نهایتاً به این نتیجه رسیدهاند که علم و عقل برای دستیابی به حقیقت کافی نیست و باید به سراغ کشف و شهود رفت. متأسفانه افرادی تنبل و پختهخوار که حوصله تحمل سختیهای علومآموزی و تفکر و تأمل را نداشتهاند، با استناد به کار شمس و مولانا و بزرگانی مانند آنها، خیال خود را راحت کرده و از همان آغاز قید علمآموزی و مطالعه را زده و گام در کورهراه بیسوادی و جهل گذاشتهاند. استدلال آنها این است که حال که قرار است سرانجام به این نتیجه برسیم که مولانا و شمس در پایان راه به آن رسیدهایم، چرا باید گام در این راه بگذاریم.
یکی از علل کتابشوییها و کتابسوزیها و جهلهای ویرانگر در جامعه ما همین موضوع بوده است. باید علم بیاموزیم، حتی اگر سرانجام بدانیم که باید آنچه را که آموختهایم دور اندازیم. درست به دلیل تنبلیها و بیسوادیها و نادانیهای صوفیان بوده است که شمس مجالست فقیهان را بر همنشینی با درویشان ترجیح میدهد: «اول با فقیهان نمینشستم، با درویشان مینشستم. میگفتم: «آنها از درویشی بیگانهاند». چون دانستم که درویشی چیست و ایشان کجااند، اکنون رغبت مجالست فقیهان بیش دارم از این درویشان؛ زیرا فقیهان باری رنج بردهاند. اینها میلافند که درویشیم آخر درویشی کو»؟ حتی اگر ثابت شود علم حجاب است، باید وارد این حجاب شد و از آن گذشت؛ زیراکه زدودنِ حجاب بی ورود در حجاب ممکن نیست.