ای چراغ آســمان و رحمت حق بر زمیــن نـــاله من گوش دار و درد حــال من ببـــــین
از میـــــان صد بلا من ســوی تو بگریختم دســـت رحمت بر ســـرم نه یا بجنبان آسـتین
یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش یا خلاصــــم ده چو عیســـی از جهان آتشــین
یا مــراد من بده یا فــــارغم کن از مـــراد وعـــده فردا رهـــا کن یا چنان کن یا چنــــین
یا در «انــافتـــــحنا» برگشـــــا تــا بنـــگرم صــد هزاران گلســتان و صد هزاران یاســـمین
یا ز «الم نشرح» روان کن چارجو در سینهام جوی آب و جوی خمر و جوی شـیر و انگبین
ای سـنایی رو مدد خواه از روان مصطفی مصـــــطفی ما جاء الا رحــمة للعــــــــالمین[۱]
پیامبر(ص) نه تنها در نگاه مولانا بلکه در نگاه تمام عارفان و متألهان مسلمان جایگاه بسیار ویژهای دارد. پرسش شمس از مولانا که«مقام پیامبر(ص) بالاتر است یا مقام بایزید»؟ بهانهای برای بروز اتفاقی بسیار مهم و مهیب در زندگی مولانا بود؛ مولانا پاسخ داد: مقام پیامبر(ص)؛ شمس باز پرسید: اگر چنین است چرا بایزید میگوید «سبحانی ما اعظم شانی» و پیامبر(ص) میگوید «ماعرفناک حق معرفتک». این پرسش مولانا را به مرور همه دانسته های پیشین واداشت. البته او بعدها پاسخ آن را به درستی دریافت؛ ظرف وجودی پیامبر(ص) و ظرف وجودی بایزید بسطامی با یکدیگر متفاوت است؛ پیامبر(ص) هر لحظه تصویر تازهای از خداوند در وجود خویش مشاهده و بی کرانگی ذات الهی را درک میکند و بایزید اما در آینه وجود خویش، خویشتن را میبیند.
پیامبر(ص) در زندگی روحانی مولانا و خاندان او جایگاه مهمی داشته است؛ نقل است پدر بزرگ مولانا که مردی زاهد بود با دیدن پیامبر در خواب مجاب به ازدواج و زندگی در میان مردمان شد.[۲] پدرش، بهاءولد، لقب «سلطانالعلما»ی خود را از جانب پیامبر(ص) میدانست[۳] و به روایت مناقب العارفین در یک شب سیصد تن از بزرگان بلخ پیامبر(ص) را در خواب دیدند که بها ولد را «سلطان العلما» نامید.[۴]
بهاء ولد در کتاب معارف خود بارها به مقام معنوی پیامبر(ص) و اهمیت متابعت از ایشان اشاره کرده است. او آنچنان تجربههای معنوی خود را با پیامبر(ص) نزدیک میدید که احساس کرد در معرض «وسوسهی پیامبری»[۵] قرار گرفته است:
«اندیشه و سوداهای فاسد مرا پردهای بود؛ میخواستم تا مذهبی از خود بنهم و نمیدانستم تا بر کدام روش پای نهم، دین محمّد را گیرم و یا غیر وی را. در دل آمد که خویشتن را تقدیر گیرم که این ساعت از جهان میبروم و به آخرت میروم، کدام روش ما را بهتر بود؟ هیچ روشی بهتر از روش محمّد -علیه الصّلوة و السّلام- ندیدم »[۶]
بهاءولد هیچ روشی را بهتر و نزدیکتر به خداوند جز روش پیامبر نمیداند و میگوید اهل معانی را متابعت از رسول(ص) از جمله واجبات است. برای مولانا این التزام حاصل تعلیم سنت تصوف از پدر و برهان و شمس بود. بزرگداشت مقام پیامبر(ص) و ارادت به ایشان، حاصل تربیت پدر و استادش برهان الدین محقق ترمذی بود که با دیدار شمس تبریزی فزونی گرفت. شمس همواره به عظمت مقام معنوی پیامبر(ع) غیرت میورزید و از سر این غیرت بود که به امثال فخر رازی که گفته بود «محمد تازی چنین گوید و فخر رازی چنین میگوید» می تاخت.
شمس میگفت: «فخررازی چه زهره داشت که گفت: محمد تازی چنین میگوید و محمد رازی چنین میگوید؟ این مرتد وقت نباشد؟ این کافر مطلق نبود؟ مگر توبه کند».[۷]
او چنان عاشق پیامبر است که نه تنها گستاخی فخر رازی را به ساحت پیامبر(ص) را بر نمیتابد بلکه سخن عارفی بلند پایه همچون ابنعربی که گفته بود«محمد پردهدار ماست»،[۸] او را آزرده میسازد. از نظر شمس با آنکه ابنعربی اهل معنا بود اما در متابعت نبود؛ زیرا متابعت از پیامبر برای اهل سلوک حدی است که کسی اجازه عبور از آن را ندارد.
به گزارش مناقبالعارفین، صدرالدین قونوی، فرزند خوانده و شاگرد برجسته ابن عربی، پیامبر(ص) را در خواب میبیند که به برتری مقام مولانا نسبت به ابن عربی تصریح می کند.[۹] همچنین نقل است که حسامالدین چلبی (مرید محبوب مولانا)، پیامبر(ص) را در رؤیا دید که در حال شرح و توضیح مثنوی است.[۱۰]
بیشک عظمت و اهمیت جایگاه مثنوی در تصوف و فرهنگ عرفانی ایرانیان را نمیتوان بدون در نظر گرفتن نسبت مولانا با پیامبر(ص) درک کرد. در این ابیات منسوب به جامی میتوان جلوهای از جایگاه بلند مثنوی در فرهنگ پارسی را مشاهده کرد:
مثــــــنوی معــــنوی مولـــوی هست قرآن در زبان پهــلوی
من نمیگویم که آن عالیجناب هست پیغمبر ولی دارد کتاب
در مثنوی و غزلیات شمس نزدیکی روحانی مولانا با پیامبر(ص) و ارادت فوقالعاده به حضرتش و نیز شباهتهای مثنوی با قرآن و تاثیرات ژرفی را که از آن گرفته است، به خوبی میتوان دریافت.
بیخویشانه سخنگفتن
نشانههای ارادت مولانا به پیامبر(ع) فراوان است؛ دقت مولانا در دقایق زندگی آن حضرت در آثار مختلفش (مثنوی، فیهمافیه و دیوان کبیر) هویداست و نیز استفاده بسیار او از احادیث نبوی[۱۱] از جملهی این شواهد است. گزافه نیست اگر بگوییم حیات معنوی مولانا بسیار تحت تاثیر درک و دریافت او از تجربه روحانی پیامبر(ص) بوده است. گویی مولانا حوادث روحانی حیات معنوی پیامبر(ص) (همانند وحی، معراج و ...) را در افق وجود خود میدید و از این رو با آن حضرت، در عین تاکید بر بلندا و بزرگی مقامش، احساس همذاتپنداری میکرد:
بازآمــــد آســتینفشـــــانان آن دشـــمن جان و عقـل و ایـمان
غارتـگر صـــــد هزار خـــانه ویـــران کن صـــد هــزار دکـان
شــــورنده صـــد هزار فتنـــه حیـــرتگه صـــد هــزار حیـــران
آن دایــه عقــل و آفت عقــل آن مـــونس جان و دشـــمن جان
او عقـــل سبـــک کجـا رباید عقـــلی خواهد چـو عقل لقـــمان
او جان خســیس کی پـــذیرد جــانی خــواهد چو بحر عمـــان
آمـــد که خـــراج ده بیــــاور گفتم که چه ده دهی اسـت ویران
طوفان تو شهرها شکسته است یک ده چه زند میــــان طوفـــان
گفتـــا ویران مقــام گنج است ویـــرانه ماســــت ای مســـلمان
ویـــــرانه به ما ده و بــرون رو تشــــنیع مـــزن مــگو پریشـــان
ویـرانه ز توست چون تو رفتی معـــمور شـــود به عدل ســلطان
حیـلت مکن و مگو که رفتــم انـــدر پـس در مبـــاش پنــــهان
چون مـــرده بساز خویشـتن را تا زنـده شــــوی به روح انســـان
گفتــی که تو در میــان نباشی آن گفت تو هســت عیـن قــرآن[۱۲]
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
در این بیت آخر غزل فوق، نکتهای ظریف نهفته است[۱۳]؛ مولانا در این بیت بر اصل مهم «بیخویشانه» و «ناهوشیارانه سخنگفتن» تاکید می کند؛ از نظر او، در میان نبودن و بیخویشانه سخن گفتن و وصف پیامبر(ص) بود و در هنگام وحی، شور و جذبه قدسی بر او چیره بود و آنچه بر زبانش جاری میشد سخن خودش نبود بلکه در تصوف جذبات الهی بود:
کاری که کنـی تو در میـــان نی آن کرده حــق بــود یقــین دان
باقــی غــزل به ســـر بگویــــیم نتــوان گفتــن به پیــش خامان
خاموش که صد هزار فرق است از گفــت زبــان و نور فــرقان[۱۴]
مولانا در این غزل به زیبایی این حقیقت را که اگر کسی در ناهوشیاری قدسی سخن بگوید گفتههای او وحیآمیز و مانند قرآن است، به تصویر کشیده است. مولوی این معنا را در داستان «سبحانیگفتن» بایزید در حالت سکر نیز به خوبی بازگو کرده است:
بــا مــــریدان آن فقیــــر محــــــتشم بایـزید آمد که نک یــزدان منم
گفـــت مســـتانه عیـــان آن ذوفنــون لا الـــه الا انــــا ها فاعبـــــدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح[۱۵]
بایزید پاسخ داد که من این سخنان را هوشیارانه نگفتهام و اگر باز تکرار کردم مرا تکه تکه کنید. در این ابیات مولانا از دو بایزید سخن میراند، بایزیدی بیخویش و ناهشیار و بایزیدی هوشیار:
گفت این بار ار کنم من مشغله کاردها بر من زنیـد آن دم هله
حق منــزه از تن و مــن با تـنم چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سَغراق زفت آن وصیـتهاش از خاطر برفت
نقــــل آمد عقل او آواره شـد صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنهست چون سلطان رسید شــحنه بیــچاره درکنـجی خزید
چون پری غالب شــود بر آدمی گم شــود از مرد وصــف مردمی
هر چه گـوید آن پری گفته بود زین سری زان آن سری گفته بود
پــــس خـــداوند پـری و آدمــی از پـــری کــی باشـــدش آخر کمی
که تـــرا از تو به کل خالی کنــد تو شــوی پست او ســخن عالی کند
گر چـه قرآن از لب پیــغامبرست هر که گوید حق نگفت او کافرست
چون همای بیخودی پرواز کردآن ســخن را بایـــزید آغــاز کـــرد[۱۶]
این همای «بیخودی» بر فراز هر کسی بپرد، مجذوبش میکند و او سخن بیخویشانه و ناهشیارانه میگوید. مولوی با این مقدمات تصریح میکند که پیامبر(ص) کاملا از خود تهی شده بود و همانند نی آنچه از لبان او بیرون میآمد جز سخن نایی یا وحی الهی نبود.
هست قرآن حالهای انبیا
مولانا دربارهی قرآن تعلیم دیگری نیز به ما داده است؛ از نظر وی قرآن زندگینامهی پیامبران است و اگر کسی میخواهد با ایشان همگام شود و در تجربه روحانی آنان مشارکت کند، باید با قرآن انس بگیرد؛ چون از نظر مولانا و بسیاری از عارفان، انبیا مراتب مختلف کمال آدمی هستند و آنچه در قرآن آمده است وجوه مختلف وجود آدمی است.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجــود زندهای پیـــوسته شــد[۱۷]
از نظر مولانا حیات جاودانه میسر نمیشود مگر اینکه انسان (که قبل از سلوک و تولد دوباره مردهای بیش نیست) به زندهای متصل شود. از نگاه عارفان تا قرآن خوانده نشود یک کتاب مرده است. این مدعا از نام قرآن (خواندنی) نیز بر میآید؛ وقتی قرآن خوانده شود، کلمات رستاخیز مییابند و زنده میشوند.
وای آن زنـده که با مــرده نشــست مرده گشت و زندگی از وی بجست
چـــون تو در قـرآن حـق بگریختی بـــا روان انبـــــیا آمیـــــختی[۱۸]
به تعبیر ظریف عارفانه قرآن را چنان بخوان که گویی بر تو نازل میشود؛ قرآن کتاب تاریخی نیست؛ انفسی است. از نظر مولانا باید در قرآن گریخت تا با روان انبیا آمیخت؛ چراکه تا این آمیزش صورت نگیرد احیا روح انسان نیز ممکن نمیشود.
هســــت قــرآن حالهــای انبــــیا ماهـــیان بـــحر پاک کبـــریا[۱۹]
از نظر مولانا قرآن جاودان است، چون متصل به معدن زندگی و حیات است. بر این اساس، خداوند جاودانگی دین و پیام نبوی را تضمین کرده است:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمــیری تو نمیــرد این سبق
من کتــاب و معـجزهت را رافعـم بیش و کمکن را ز قرآن مانعم
من تــرا انــدر دو عـالم حــافظم طاعــنان را از حدیثت رافضـم
کس نتاند بیـش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجـو
رونقت را روز روز افــزون کنــم نام تــو بر زر و بر نقــره زنــم
منــبر و محـــراب سـازم بهـر تــو در محـبت قهر من شـد قهر تو
نــام تو از تـرس پنــهان میگونـد چون نماز آرند پنهان میشوند
از هــراس و تــرس کفــار لعیــن دینت پنهان میشـود زیر زمین
مــن منـــاره پر کنـــم آفـــاق را کور گردانم دو چشـم عاق را[۲۰]
این وعده ای است که خداوند به پیامبر داده است:
تــن بخــــفته نـور تـو بر آســـــمان بهــر پیـکار تو زه کــرده کمـــان[۲۱]
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت[۲۲]
تشبیه پنهان مثنوی و قرآن
روزی مولانا به یکی از یارانش که شأن مثنوی را رعایت نکرده بود هشدار دار که با این کتاب محترمانه مواجه شود؛ چراکه این کتاب عالمگیر خواهد شد. از آنجاکه در ضمیر مولانا مثنوی کتابی الهامی است و پرتو قرآن بر آن زده و تقریر دیگری از عالم قدس است، جایگاه بسیار بلندی دارد و جاودان خواهد شد. مولانا از طعن و بد گویی یاوهگویانی که مثنوی را تحقیر میکردند، بر میآشفت و با اشاره ضمنی به شباهت مثنوی و قرآن در پاسخ به آن جاهلان و حسودان چنین می گفت:
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمــیرنجم ازین لیــک این لــگد خاطـر ســادهدلی را پی کنــد[۲۳]
در واقع مولانا پروای خودش را ندارد و از اینکه کسی از مثنوی بدگویی کند، نمیرنجد اما بیم او این است که ساده دلان از این سخنان اثر بپذیرند و از خورشید مثنوی محروم شوند. در واقع مولانا با اشاره به منکران قرآن و دلایلشان بر تحقیر و تمسخر آن، به بدگویان مثنوی کج اندیشی و کورباطنیشان را یادآور میشود:
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بـهر محـــجوبان مثــال مـــعنوی
که ز قــرآن گر نبیــند غیر قـــال این عجب نبود ز اصحاب ضلال[۲۴]
کز شـــعاع آفتـــاب پـر ز نــــور غیر گرمی مینیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانهای سر برون آورد چـون طعانهای
کین ســخن پستست یعنی مثـنوی قصه پیــغامبرست و پــیروی
نیســت ذکر بحث و اســـرار بلند که دوانند اولیا آن سو سمند[۲۵]
که اســاطیرست و افســــانه نژنـد نیــست تعمــیقی و تحـقیقی بلند
کودکان خرد فهــمش میکننــد نیـست جز امر پــسند و ناپســـند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خـمش ذکـر یعقـوب و زلیـخا و غــمش
ظاهرست و هرکسـی پی مــیبرد کو بیان که گم شود در وی خرد
گفت اگر آســان نمـاید این به تو این چنین آسـان یکی سـوره بگو
جنـــتان و انســتان و اهــل کـــار گو یـکی آیت ازین آســان بیــار[۲۶]
همانگونه که در آیه ۸۸ سوره اسراءآمده است: «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً».«بگو اگر تمام جن و انس اجتماع کنند تا کتابی همانند قرآن بیاورند، نمیتوانند، اگر چه نهایت همفکری و همکاری را به خرج دهند». او با اینکه طاعنان مثنوی را با توهینکنندگان به قرآن مقایسه میکند، مرادش این نیست که قرآن و مثنوی هم پایه و هم رتبه اند بلکه می خواهد به این حقیقت اشاره کند که این دو، از یک حقیقت سرچشمه گرفتهاند و هر دو حاصل «بیخویشانه» سخن گفتن و غلبهی جذبههای عالم قدساند و البته منبع هدایت و رستگاریاند.
شباهت دیگری که مولانا با پیامبر و به تبع آن مثنوی و قرآن میبیند، در جوشش پایانناپذیر آن دو است؛ چرا که هر دو را به دریای بیپایان الهی متصل میبیند:
متصــل چون شـد دلت با آن عدن هین بگو مهــراس از خالی شـدن[۲۷]
وقتی به آن دریا متصل شدی بیواهمه از اینکه کلامت تمام شود، بگو؛ چرا که سخنت تمام نمیشود. میدانیم شماری از آیات قرآن با «قل» آغاز میشوند؛ در نظر مولوی این مطلب دربردارندهی نکتهی ظریفی است:
امر قل زین آمـدش کای راسـتین کم نخواهد شد بگو دریاست این[۲۸]
گویی «قل» برای مولانا جوشیدن و قل قل کردن چشمه را تداعی میکند؛ مولانا هم در بسیاری از بخشهای مثنوی و دیوان کبیر تنها ناظر و شاهد این جوشش است و کاملاً میتوان دریافت که دخل و تصرف اندکی در آن عبارات وحی آسا دارد.
محمد(ص) و محمد تبریزی و محمد بلخی
با تامل در آثار مولانا و در جستجوی نسبت او با پیامبر(ص) میتوان مثلثی را تصور کرد که در رأس آن پیامبر(ص) قرار دارد و در دو گوشهی دیگرش شمس و مولانا؛ در واقع سه محمد (محمد پیامبر(ص)، محمد تبریزی و محمد بلخی رومی) با یکدیگر نسبتی وثیق دارند و پیوندی عمیق. در بسیاری از ابیات مثنوی و به ویژه در غزلیات شمس طرحی ظریف از این مثلث را میتوان دید. از نظر مولانا پیامبر(ص) تفسیر «والضحی» و «والشمس» است؛ از آنسوی میدانیم شمس تبریزی هم خورشید حیات و هدایت مولانا است؛ مولانا از یک سوی روی در شمس دارد و از سویی روی در پیامبر(ص)؛ پس بهدرستی میگوید که من رسولِ آفتابم یعنی به تعبیر دیگر رسولِ شمسم یا رسولِ رسولم.
روحها مســـت شـود از دم صبــح از پی آنـک صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
دل پـــرامیـــد کــن و صیـــقلیش ده به صــفا که دل پـاک تــو آیـــینه خورشـــیدفر اســـت
مونــس احمد مرســل به جهان کیــست بــگو شــمس تبریز شــهنشاه که احـدی الکبــرست[۲۹]
شمس؛ واقف اسرار پیامبر(ص)
در نگاه مولانا جایگاه هیچکس در عالم به رفعت جایگاه پیامبر(ص) نیست؛ بنابراین اگر در ابیاتی میگوید شمس مونس پیامبر(ص) است در واقع در صدد است از بلندی مقام شمس سخن بگوید. از نظر وی تنها شمس واقف اسرار محمد(ص) است.
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول نام شــیرین تـو هر گمشــده را درمان باد[۳۰]
مولانا در یکی از ترجیحبندهاش، با اشاره به حدیث نبوی «لِى مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُنِى فِيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ اوَ نَبِىٌّ مُرْسَلٌ»[۳۱]، رندانه و با بیانی شطحآلود از احساس یگانگی و همذاتپنداری خود با پیامبر(ص) سخن میگوید. پیداست که این احساس نتیجهی طبیعی عشق زائدالوصف محب به محبوب است که شباهت و همانندی را در پی دارد:
پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان
احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست او دســت مرا بوســد، مـــن پای ورا پیــوست
امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هر چینه
از شـــربت اللـــهی، وز شـــرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه[۳۲]
به معراج برآیید گر از آل رسولید
باید دریافت که همذاتپنداری مولانا با پیامبر(ص) و از سویی تاکید وی بر شباهت مثنوی و قرآن بیشتر تحت تأثیر کدام تجربهی روحانی پیامبر(ص) ایجاد شده است. مولانا بیشتر از تمام سوانح معنوی زندگی پیامبر(ص)، شیفته و مجذوب معراج است. مولانا بهویژه در غزلیات شمس به این مساله اشاره میکند:
امـــــروز دیـــدم یــار را آن رونــــق هر کـــار را میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی[۳۳]
بیگاه شــد بیگاه شــد خورشــید اندر چاه شـــد خیــزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
در تیره شب چون مصطفی میرو طلب میکن صفا کان شه ز معراج شــبی بیمثل و بیاشـباه شد[۳۴]
چــو بر براق سفر کرد در شــب معراج بیــافت مــرتبه قاب قــوس او ادنی[۳۵]
تاویل براق به عشق
از نظر مولانا مرکبی که پیامبر را به معراج برد براق نبود، بلکه عشق بود:
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا افرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج براق عشق ابد را به زیر زین کشدا[۳۶]
مولانا با توجه به آیه شریفه «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»[۳۷] در پیروی از اسوهی حسنهی پیامبر(ص) مومنان را به درک این سفر روحانی میخواند:
ملولان همه رفتــند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوســـید چــو بــر بام بلندید
چو او ماه شـکافید شما ابر چرایید چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید[۳۸]
کار و کیای پیامبر ابدی است
خــطبه شـــاهان بــگردد و آن کیــا جــز کیــا و خـــطبههای انــــبیا
زانک بوش پادشاهان از هواست بـــارنــــامه انـــــبیا ازکبــــریاست
از درمها نام شـــاهان برکــنند نــام احـــمد تا ابـــد بـــر میزننـــد
نام احــــمد نام جـــمله انبیاست چونک صد آمد نود هم پیش ماست[۳۹]
از نظر مولانا پیامبر(ص) هوش این عالم و کشتیبان آن است:
بیفروغت روز روشن هم شبست بیپناهت شــــیر اســــیر ارنبـــست
باش کشــتیبان درین بـــحر صفا که تــو نوح ثـــانیی ای مصــــطفی[۴۰]
پیامبر قیامت است، چون زاده ثانی است
یکی از اوصاف پیامبر(ص) از نظر مولانا، قیامت است؛ چون او را زادهی ثانی میداند. برای درک این معنی لازم است اشاره کنیم که از حضرت عیسی(ع) نقل است کسی که دو بار به دنیا نیاید به ملکوت خداوند وارد نمیشود. دو بار به دنیا آمدن آن روی سکهی دو بار مردن است؛ همان تعبیر که در حدیث نبوی «مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا» نهفته است. اگر کسی دو بار بمیرد یا به عبارتی دو بار به دنیا بیاید، زاده ثانی باشد، تجلی قیامت است. از نظر مولانا کسانی که در زمان پیامبر از قیامت پرسوجو میکردند، کور باطن بودند؛ چون پیامبر خود قیامت بود. قیامت یعنی تجسم باطن انسان کامل؛ قیامت زمانی است که همهچیز با معیار وجود میزان وجود انسان کامل سنجیده میشود و میزان کامل، کسی جز ولی مطلق خداوند نیست.
تا نمیری نیــست جان کنــدن تمام بیکـــمال نــردبان نـایی به بــــام
چون ز صــد پایه دو پایه کــم بود بــام را کوشـــنده نامــحرم بـــود[۴۱]
مصطفی زین گفت کای اسـرارجو مــرده را خواهی که بیـنی زنده تو[۴۲]
پس محمد صــد قیــــامت بود نقد زانک حل شد در فنای حل و عقد
زاده ثانـــی است احــمد در جـــهان صــد قیامت بــود او انــدر عیـــان
زو قیـــامت را هـــمیپرســـیدهاند ای قیـــامت تا قیـــامت راه چــــند
با زبـــان حــال میگفــــتی بســـی که ز مـــحشر حشـــر را پرســید کسی
بهر این گفت آن رسـول خوشپیام رمـــز مـــوتوا قبل مـــوت یا کــــرام
همچنانک مــــردهام من قبل موت زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شـــو قیـــامت را ببــین دیــــدن هر چــیز را شــــرطست این[۴۳]
خاتم سخن
در نگاه مولانا پیامبری که شفیع هر دو جهان است؛ پیامبر خاتم است که بیمثل و نظیر است اما با تأسف تفسیرهای غلط و قرائتهای نابهجا از اسلام، شناخت ما از پیامبر(ص) را مخدوش کرده است. در این راه مولانا راهنمایی شایسته است. پیامبرشناسی مولانا میتواند برای کجاندیشان و ظاهربینان و سادهاندیشان بسی راهگشا باشد و در این زمانهی افراط و تفریط راهی میانه و نزدیکی به معرفتی عمیقتر از پیامبر(ص).
ختـــمهایی که انـــبیا بگذاشــــتند آن بــــدین احــــمدی برداشــــتند
قــــفلهای ناگشـــاده مــــانده بــود از کـــف «انـــا فتــــحنا» برگشـــود
او شفیع است این جهان و آن جهان این جهان زی دین و آنجا زی جنان
این جـهان گوید که تو رهشــان نما و آن جهــان گوید که تو مهشان نما
پیــشهاش اندر ظهــور و در کمـون اهـــد قـــومی انـــهم لا یعــــلمون[۴۴]
پیامبر گمراهی قومش را تاب نمیآورد و هر لحظه از خداوند برای آنها طلب بخشش میکرد:
باز گشـــته از دم او هــــر دو باب در دو عــالم دعوت او مســـتجاب
بهر این خاتم شدست او که به جود مثل او نــــه بود و نه خواهنــد بود
چونک در صنـعت برد استاد دست نه تو گویی ختم صنـعت بر توست
در گشـــــاد ختــمها تو خاتــــمی در جـــهان روحبخشـــان حاتمــی[۴۵]
در نگاه مولانا پیامبر(ص) گشاینده قفلها و مهرها و اشارتهایش راهگشاست. فرزندان حقیقی محمد نیز، آنهایند که از جان و دل او زاده شدهاند، نه آنانکه از نسل آب و گل اویند؛ نه فرزندانی که صرفاً از خون اویند، بلکه فرزندانی که زاده خوی اویند؛ محمدی خویان، مهربانان این جهانند:
هســت اشـــــارات محــمدالمراد کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صــــد هزاران آفرین بر جـــان او بر قـــدوم و دور فــــرزندان او
آن خـــــلیفهزادگـــان مقــــبلش زادهاند از عنـــصر جان و دلش
گر ز بـــغداد و هری یـا از ریاند بیمزاج آب و گل نسـل ویاند[۴۶]
پینوشتها:
[۱]. مولوی، دیوان کبیر، غزل شماره ۱۹۷۴
[۲]. افلاکی، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجی، تهران ۱۳۶۲ ش،ج۱، ص۸.
[۳]. بهاء ولد، معارف، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۵۲ ش، ج۱، ص۱۸۹.
[۴]. افلاکی، مناقب العارفین، ج۱، ص۱۰.
[۵]. نگاه کنید به: اسفندیار، محمودرضا، شهر خوشی، تهران، ۱۳۹۴ش، ص۱۰۰-۱۰۱.
[۶]. بهاء ولد، معارف، ج۱، ص۳۱۹-۳۲۰.
[۷]. شمس تبریزی، مقالات، تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، تهران، ۱۳۹۶ش، ص۲۸۸
[۸]. افلاکی، مناقب العارفین، ص۶۷۶
[۹]. همان ، ص ۳۳۴
[۱۰]. همان، ص ۷۶۷
[۱۱]. برای نمونه نگاه کنید به: احادیث مثنوی، تالیف استاد فروزانقر
[۱۲]. مولوی، دیوان کبیر، چاپ فروزانفر، تهران، ۱۳۶۳ش، غزل ۱۹۲۵
[۱۳]. رمز گشایی از این بیت را مدیون استاد پورنامداریان هستم.
[۱۴]. مولوی، دیوان کبیر، غزل ۱۹۲۵
[۱۵]. همو، مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۱۰۱-۲۱۰۳
[۱۶]. همان، دفتر چهارم، ابیات ۲۱۰۴-۲۱۲۲
[۱۷]. همان، دفتر اول، بیت ۱۵۳۸
[۱۸]. همان، دفتر اول، ابیات ۱۵۳۹-۱۵۴۰
[۱۹]. همان، دفتر اول، بیت ۲۱۲۰
[۲۰]. همان، دفتر اول، ابیات ۱۱۹۷-۱۲۰۵
[۲۱]. همان، دفتر سوم، بیت ۱۲۱۲
[۲۲]. همان، دفتر سوم، بیت ۱۲۱۴
[۲۳]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۲۶-۴۲۲۷
[۲۴]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۲۸-۴۲۲۹
[۲۵]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۳۰-۴۲۳۳
[۲۶]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۳۶-۴۲۴۲
[۲۷]. همان، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۷
[۲۸]. همان، دفتر پنجم،بیت ۳۱۹۸
[۲۹]. مولوی، دیوان کبیر ، غزل ۴۰۹
[۳۰]. همان، غزل ۷۹۲
[۳۱]. «مرا با پروردگار حالی و وقتی است که در آن هیچ کس نمیگنجد نه نبی مرسلی و نه ملک مقربی»
[۳۲]. مولوی، دیوان کبیر ، ترجیعات، نهم
[۳۳]. همان، غزل ۱۹
[۳۴]. همان، غزل ۵۲۵
[۳۵]. همان، غزل ۲۱۴
[۳۶]. همان، غزل ۲۲۸
[۳۷]. قرآن، سوره احزاب،آیه ۲۱
[۳۸]. مولوی، دیوان کبیر، غزل ۶۳۸
[۳۹]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۱۰۶-۱۱۰۹
[۴۰]. همان، دفتر چهارم،ابیات ۱۴۵۶-۱۴۵۷
[۴۱]. همان، دفتر ششم،ابیات ۷۲۴-۷۲۵
[۴۲]. همان، دفتر ششم،بیت ۷۴۲
[۴۳]. همان، دفتر ششم،ابیات ۷۵۰-۷۵۶
[۴۴]. همان، دفتر ششم،ابیات ۱۶۵-۱۶۹
[۴۵]. همان، دفتر ششم،ابیات ۱۷۰-۱۷۳
[۴۶]. همان، دفتر ششم،ابیات ۱۷۴-۱۷۷