در انجیل آمده است که: «واژگانت تو را تبرئه میکنند و هم آنهایند که محکومت میکنند.»
تالستویشناسان بسیاری بر این باورند که نبوغ تالستوی گاه از خودِ تالستوی پیشی میگیرد و بر جهان آرمانی او میشورد.
نامآوری تالستوی در ادبیات، اخلاق و تعلیم و تربیت گاه چهرهای غیرحقیقی به او بخشیده است. و نمیشود به روشنی دید که کدام ستایشها حقیقی است و کدامینشان برآمده از تکرار و عادت به اعتراف به بزرگی تالستوی و آنچه آفریده است.
گاه گمان میکنم تالستوی چقدر خسته است از معلم اخلاق بودن، از ضرورت همواره موجه به نظر رسیدن و کامل بودن. دشواری این کمال ظاهری با افزایش آگاهی تالستوی نسبت به کاستیهای خود بیشتر نیز میشد. عدم تناسبِ آنچه بود با آنچه میپنداشتند هست، باری سنگین بر دوش تالستوی نهاده بود.
اگر بخواهم تالستوی را در دو واژه خلاصه کنم، گریز و نهیب است. گریز پیوسته از حقیقتِ وجودیِ خویش و نهیبِ پیوسته به خویشتنی که اینچنین میگریزد.
تالستوی با ترسیم انسانی آرمانی و اخلاقگرا از نقصهای خود میگریزد. او بر خود میشورد. چنگ میزند تا نقابی را از چهره بردارد که با پوست و خونش یکی شده. نصایح تالستوی، پیامبرگونه سخنگفتنش، اخلاقمداریِ مطلقش، توجه ویژهاش به جزئیاتی که تنها نگاه تیزبین او میدیدشان و نبوغ بینهایت او در واژه میگنجاندشان، سرِ ستیزش با هر عشقی که از نگاه او نابجا مینمود و ستایش پیوستهاش از زنانی که فردیتشان را فدای خانواده، جامعه و باورهایشان کرده بودند همان تالستوی بزرگی را میسازد که جهان به احترامش میایستد. همان تالستوی که با تمام بزرگیاش گریزگاهی میجوید از کاستیهایی که نقضکننده تمام نصایح و منشورهای اخلاقی اویند.
و اینجاست که فصل نهیب از راه میرسد. فصلِ تالستویِ محبوب من که میداند گریزی نیست جز اینکه خوانندهاش را دلباخته آنّا کند، حتی اگر خردِ خامش با واژگانی بیرحم، آنّا را زیر چرخهای قطار تکهتکه کند تا شاید ثابت کند درستترین کار حرکت در مسیری مستقیم است که با سنگفرش وفاداری و از خودگذشتگی و ایمان ساخته شده است.
تالستویِ نجیب و شجاع من که در رستاخیز بر سرِ خود فریاد میزند و اعتراف میکند به تمام کاستیها و کوچکیهایش که سایهای سترگ بر بزرگیهایش افکنده. دل به دریای جنون زدن، رستاخیزی در پی دارد زاینده و مانا.
تالستویِ حقیقتجو و دوستداشتنیِ من در همین نهیبهایش به یاد میآورد که فریبخوردگانِ اهریمن چندان هم شایسته تحقیر و سرزنش نیستند، مادامی که ایوان راهبرشان باشد. او میداند که باید استپان را از صومعه بیرون براند تا به رهایی برساند. میداند که راه رستگاری پدر سرگی از مزار خودبینیها و برتری جوییهایش میگذرد نه از دالانهای صومعه و دعاهای تکراری.
تالستوی، تکرار نشدنی است. برای هر یک از مخاطبانش به دلیلی.
و من به احترام دلاوریاش در ویران کردنِ خویشتنی که راه بر پروازش بسته بود سر در برابرش فرو میآورم و درس بزرگش برای من نهیب پیوسته به خویش است و دادگاههای سختگیرانهای که برای تالستویِ بزرگِ معلم اخلاق به پا میکند و از میانهی همین نهیبها راهِ روشنِ رهایی را مییابد.