چهلوچهارمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با سخنرانی دکتر ناصر مهدوی به «شمس و مولانا و حکایت رنج انسان» اختصاص داشت که چهارشنبه ۲۶ آذر به صورت مجازی پخش شد.
عارفان ما به این نکته دست پیدا کرده بودند که آدمی تصویری
است از جهان کبیر. یعنی جهانی در وجود او نهفته است که اگر چشم باز کند و وجود خود
را دریابد، میبیند رازهای شگفتانگیزی را میتواند در اندرون خود کشف و بیان کند.
در یک کلام، شاید یک انرژی بیمنتهایی در هستی آدمی نهفته شده است که با کمک آن میتواند
محدودیتها را بشکند و مرزها را کوتاه کند و سیر و سلوک کند و به مدارج بلند
آفرینش برسد. آدمی از یک دریای پهناوری به نام «خِرد» برخوردار است که روشنگر مسیر
زندگی اوست. از خِردی برخوردار است که میتواند بسیاری از رازهای عالم را کشف کند
و آن چه برای دیگر موجودات نهفته و پنهان است، هویدا و آشکار سازد. آدمی از
احساسات برخوردار است؛ با آن میتواند خلق هنر و زیبایی کند؛ زیباییهای آفرینش را
از طریق وجود خودش، چشم و زبان و هنر و موسیقی و نقاشی، بازنمایی کند و بروز بدهد.
آدمی واجد عاطفه و احساساتی است که اگر تلطیف بشود، عالیترین ارتباطات انسانی را
بنا میکند. میتواند سوار بر مَرکب اخلاق شود و زندگی را با طمانینه و آرامش
بسیار پیش ببرد.
سخن شمس، غیر مستقیم، دربردارنده همین مساله است که هزاران افسوس که آدمی آن همه
انرژی را در درون خود سرکوب میکند. یا آن را در مسیری به کار میبرد که ارزندهی
انسان نیست؛ در شان و مرتبهی آدمی نیست. لذا خودش را به برکهای اندک محدود میکند
و راضی میشود. از این جاست که رنج آدمی آغاز میشود. سخن شمس مفهوم بلندی است این
که در کنار سایر انسانها، نقصان خود را ببین و در میان انسانها فروتنانه قدم
بردار. کمبودها و نقصانهای خود را در برابر خود آشکار کن تا مبادا نسبت به سایر
انسانها تکبر بورزی و نگاه مغرورانهای داشته باشی. اما این را هم بدان که تو
واجد انرژیهای بسیاری هستی.
تا حدودی در فلسفهی مدرن، «لایبنیتس» نیز چنان تفکری داشت و میگفت که آدمیان از
منادیهای پُرانرژی بیمنتهایی برخوردارند که اگر آنها را به درستی به کار ببرند،
میتوانند زندگی باشکوه و اصیلی داشته باشند. سخن شمس هم همین بود که به کم راضی
مباش. کمها مغرورت نکند. با اندکی آموختن متوقف مشو و اگر در یک موضوعی معرفتی به
دست آوردی، از آن بگذر و آن مرزها را بشکن تا به عرصههای بلند برسی.
شمس میگوید آدمها به سمت دریا و خورشید بروند
شاید آن سخن شمس تبریزی را مولانا به نوع دیگری بیان میکند: «رو به دریایی که
ماهی زادهای/ هم چو خس در ریش چون افتادهای». در ریش افتادن، نمادی است از گرد و
غباری که به ظاهر و صورت آدمی مینشیند. میگوید تو از جنس دریا هستی. نباید خود
را اعلم و ارشد بپنداری. بلکه هر اندازه هم بدانی، در برابر واقعیت پهناور و بی
منتهای هستی، بسیار ناچیز است.
مشکل ما این است که با کمترین دانستن، مغرور و دچار جزمیت میشویم. تصور میکنیم
حقیقت را به دست آوردهایم. گوشمان برای شنیدن نقد و نظر دیگران بسته میشود. از
این جاست که جمود از راه میرسد و معرفت را از دست ما میستاند. آن وقت رفتار ما
خشونتآمیز میشود یا وجودمان را خلاصه میکنیم فقط در کسب منافع مادی یا لذتهای
ظاهری. به دلیل این که نمیدانیم ماهیت این لذتها بیدوام است. همین است که کسالت
روحی و روانی سراغ ما میآید. باز رنج از راه میرسد و درِ خانهی دل ما را میکوبد
و به ما لطمه و آسیب میزند.
آدمی وقتی میتواند احساس بخت یاری کند که در جریان باشد. وقتی میتواند احساس شادمانی کند که همواره نو باشد. از خطاهای ذهنی غلط و کاذب ذهنیاش بگذرد و هر روز لباس نوتری بپوشد. نقد و نظر دیگران را بشنود و تقلای بیشتری برای بهبود زندگیاش بکند. آن چه به آدمی آرامش میبخشد و تا حدودی رنجهای منفی را از زندگی بیرون میبرد، همین در جریان بودن است، همین رو به دریا بودن است. به همین دلیل است که به ما میگوید: «رو به دریایی که ماهی زادهای». چرا خودت را تبدیل به موجود ضعیف و بیمقداری کردی و با بیحرکتی منجمد شدی؟ از روح و روان تو دارد خستگی و ملال و افسردگی میبارد. زمانی میتوان از اینها گریخت که آدمی مثل یک رود حرکت بکند و برای یافتن کالاهای نفیستر بی قرار باشد و معرفتها و خوبیها و فضیلتهای بیشتر و گستردهتری بجوید. این، جنس زندگی انسانهایی است که از زندگی لذت میبرند و بر یک حد نمیایستند و به اندازهی ظرفیت و توان خود دست و پا میزنند و برای بهتر شدن تلاش میکنند.
جایی میگوید: «خس نئی دور از تو رشک گوهری/ در میان موج و بحر اولیتری». میگوید تو خس نیستی. خدا تو را موجود ضعیف و ناتوان و آسیب پذیری نیافریده است. بلکه اگر باور میکردی که چقدر اصیل هستی و چه هدایای گرانبهایی را خدا در درون تو نهفته است، آن وقت باور میکردی که بالاترین گوهرها هم در مقابل تو رشک میورزند. جای دیگری مولانا این تعبیر را به شکل زیباتری مطرح میکند و میگوید: «گرچه صد چون من ندارد تاب بحر/ لیک من نشکیبم از غرقاب بحر». این جا مفهوم بحر میآید؛ همان تفسیر واژهی «زیادت» است که شمس تبریزی به کار برده بود. یعنی این که آدمها به سمت دریا و خورشید بروند. آن هم دریای بی پایان، نور بی پایان. تا کجا؟ تا آن جا که نورِ نورِ نور است.
فرهنگ و بصیرت تازهی شمس تبریزی
شاید تصور کنید که آنها حرفهای آرمانی است. ولی شمس دارد به ما یک فرهنگ جدید و
یک بصیرت بلندی را آموزش میدهد که در جریان بودن، در گذر بودن، به کم راضی نشدن
در حوزهی معرفت و خوبی و عشق و آموختن و یافتن تجربههای بهتر، در گام زدن برای
سلوک معنوی، شدنی است. اگر آدمی یک چنین تفکر و بینشی داشته باشد، هم این که بدود
و در جریان باشد و باور کند که دارد عوض میشود و تغییر میکند، به روح او غنا و
آرامش بخشیده میشود. برای همین است که میگوید: «عقل و جان من فدای بحر باد/
مشتری عقل و جان من این بحر باد». این یکی از نابترین تجربههای انسانی است. میگوید
آن چه شایستگی آن را دارد که آدمی درگیر آن بشود، همین غلتیدن در بحر خوبی و خوش
اخلاقی و دانستن و آموختن و ارتباط سالم و نیک با انسانهاست. میگوید آن که مشتری
جان من است کسی است که مثل یک رود در جریان باشد و اهل تغییر و نقد و بررسی باشد.
کهنهها را از خود دور کند و به نقد و نقادی خود بپردازد و افکار منفی را دور کند.
آن چه مثل یک نشتر و زهر کشنده، آدمی را از درون میآزارد همان افکار منفی ماست.
احوال غلطی است که در جان ما رخنه کرده و خود خبر نداریم.
فیلسوفان جدید، شخصیتهایی مانند شوپنهاور و نیچه، در قرنهای جدید اینها را
یافتند. اما مولانا در هفت قرن پیش این سخنهای مهم را مطرح کرد و گفت آدمی تا
زمانی که در بند نفس خودش اسیر است و کمهای حقیرانه را برای خودش بزرگ میکند و
بتهای شکستنی و زورقهای به گِل نشسته را معشوق میسازد، رنج میبرد. رنج زمانی
دست از سرِ ما میکشد که والاتبار باشیم. عزت و عظمت خویش را بیابیم و سرمایههای
درونی خود را به خوبی به کار ببریم. این میتواند بسیاری از خصلتهای غلط ما را از
بین ببرد و امنیت و آرامش آدمی را بیشتر کند.
چرا انسان به جای فربه کردن روح سرکوبش میکند؟
شمس تعبیر بسیار زیبای دیگری را به کار میبرد و میگوید:
چه اتفاقی میافتد که آدمها به جای این که روحشان را فربه کنند و انرژی نهفته در
هستی خود را، ارادهی عمیقی را که خداوند در وجود آنها نهاده است، در مسیر روشنی
به کار ببرند، آن را تبدیل به تخریب زندگی میکنند؟ چه میشود که این اراده به
سرکوب زندگی تبدیل میشود؟ ما آن همه انرژی را به کار میبریم و دست آخر، به قول
مولانا، «ای دریغا بود ما را بُرد باد/ تا ابد واحسرتا شد للعباد».
شمس غیر مستقیم میخواهد بگوید که ما در مسیر زندگی قدرت تمییزمان را، به تدریج از
دست میدهیم. آین که آیا جامعه تاثیر دارد؟ که البته دارد یا شیوهی تعلیم و تربیت
حاکم بر جامعه، یا دوستان و رفیقانی که در مسیر زندگی پیدا میکنیم، یا خانواده؟
جای بحث دارد.
یکی از مصیبتهای دردآوری که آدمی در مسیر زندگی بدان مبتلا میشود این است که به
درستی نمیتواند تشخیص بدهد که چه چیزهایی فناپذیر هستند و در تاریکی میروند و چه
چیزهایی ماندگار هستند و وقتی به آنها بپیوندیم جاودانه میمانند و وفادارانه در
کنار ما هستند.
شمس تقریباً معتقد است که یکی از دلایل رنج بشر این است که انرژی عمیقی که خدا در نهادش گذاشته، آن میلی که میتواند او را به کمال بالا و بیمرز و بیمنتهایی برساند، به دلیل بینش غلط و زاویهی دید کجی که دارد، همه را صرف معشوقی میکند که فرو کوفتنی است، بیدوام و زوالپذیر است. بهخاطر همین است که وقتی معشوقشان از دست میرود، دچار نوسان میشوند و دلهایی که به این محبوبهای غروبشدنی بسته شده، احساس تزلزل و ملال و خستگی میکنند. آن گاه رنج سراغ آدمی میآید اما کسانی که فرزانهتر و فرهیختهتر هستند و از بینش بالایی برخوردارند و با قواعد زندگی بازی میکنند. آنها کسب و کار و تجارت و تفریح و لذت را انکار نمیکنند. ولی از سطح نازل آنها عبور میکنند و دل را به یک حقیقت ناب و گرم و گرانبها میدوزند که در آن فنا نیست: «زان که عشق مردگان پاینده نیست/ زان که مرده سوی ما آینده نیست؛ عاشق آن عاشقان غیب باشد/ عشقهای پنج روزه کمتر تراش». این مشکل انسان است که همهی انرژیاش معطوف معشوقهایی میشود که فرو میریزند.
متاعهای کوچک را قبلهی خود نکنیم
بینش بلند یا ضعیف آدمی است که راه او را متفاوت میکند. این که ما در مسیر زندگی
چگونه تربیت شدهایم، بینش ما را میسازد. شمس میگوید: «اما هر کسی چیزی میپرستد،
یکی زهد، یکی زر، یکی جاه» آدمی متاع حقیری که به دست میآورد در چشمش بزرگ میشود.
این همان چیزی است که ما را در این زمینِ سردِ مادی گرفتار میکند. این به معنای
انکار خوشیهای زندگی نیست. به معنای بیارزش شمردن سیاست، مدیریت، هنر و معاشرت
انسانی نیست. به معنای این است که متاع کوچک و کمهای مُردنی را خدای خود و قبلهی
خود نکنیم. آدمی برای متاعهایی مانند زر و شاهد و جاه و منزلت، رنج بسیار میکشد
اما هم این که به دست آورد، در چشم او غروب میکند. آن چه هم افول و زوال بیابد،
نمیتواند دل کسی را ببرد و شایستهی آن نیست که همهی زندگی را پای آن گذاشت.
شوپنهاور هم همین را میگوید. میگوید آدمی پُر از اراده است و جهان به مثابه
اراده است. من وارد این بحث تکنیکی نمیشوم که جهان به مثابه اراده، یعنی چه؟ ولی
وقتی به بحث انسان میرسیم، میبینیم که شوپنهاور سخن بسیار مهمی گفته است. ما پُر
از ارادهایم، اما این اراده صرف تخریب زندگی میشود. سخن شوپنهاور این نیست که پس
زندگی پوچ و تاریک است به هیچ عنوان. میگوید زندگی برای کسانی پوچ و دردآور است
که در همین سطح زندگیِ ناپایدار باقی می مانند. وگرنه آدمیان اگر تجربههای ناب
هنری و اخلاقی داشته باشند، دچار ملال و خستگی نمیشوند. آدمی بین «داشتن» و
«بودن» تفکیک نمیکند. ما داشتههایمان را فربه میکنیم ولی بودن و وجودمان ضعیف و
لاغر است. به همین دلیل، از درون رنج میکشیم و با اندک آسیبی از بیرون، به هم میریزیم
و غمگین میشویم. اگر آدمی مفتون هنر و زیبایی بشود آن وقت جریان پیدا خواهد کرد و
دائماً نو میشود.
کتاب «انسانیت؛ تاریخ اخلاقی انسان قرن بیستم» را حتماً بخوانید. بعضی آمارهایی که
در این کتاب مطرح میکند تکاندهنده است. مثلاً جنگ جهانی اول را انسانهای مدرن برپا
می کنند. دل آدمی به درد میآید وقتی میشنود آدمهای آکادمیک جنایاتی مرتکب میشوند
که روی بشر را سیاه میکند و اعتبار بشر را از بین میبرد. در آن کتاب آماری میدهد
و میگوید نزدیک به صد میلیون نفر در قرن بیستم به وسیلهی پدیدههایی مثل جنگ
جهانی اول و دوم، فاشیسم و نازیسم، استالینیسم و تصفیهحسابهای قومی و قبیلهای،
کشته شدهاند. چرا این گونه شد؟ چون ما سر به پایین افکندیم. آن حرف شمس به
اوحدالدین کرمانی را به یاد بیاورید. اوحدالدین میگوید که ماه را در تشت میبیند.
شمس میگوید سرت را بلند کن و ماه را در آسمان ببین. آن چشمی که ماه را در آسمان
میدید، در دوران جدید کور و ضعیف شد. همهی ذهن ما رفت به برد و باخت و سود و
زیان که عمر را تباه و روح را ضعیف کرد.
درک جریان هستی به ما آرامش میدهد
تیشهی واقعی را باید به جمود زد. به تعصبات خرد و حقیر زد. به جزمیت و باورهایی
زد که نیازمودهاند. باید نقد خود را آغاز کنیم که ما از کجا لطمه میزنیم.
تقریباً شمس به ما میگوید که از بینش خودمان آسیب میزنیم. در حالی که راه باز
است. مسیر به سمت دریاست. تو هم از جنس دریایی ولی به نم قانع شدهای: «ای همه
هستی، چه میجویی، عدم/ ای همه دریا، چه میجویی تو، نم». این است مشکل آدمها!
حالا درمان چیست و چه کنیم؟ تفکیک کار خردمندانهای است. به پای چیزی بایستیم و
سینه بزنیم که وجود ما را غنیتر و باشکوهتر کند. ما آمدهایم برای پریدن و بهتر
شدن، برای درمان. شمس میگوید: «صوفیی را گفتند که سیلی نقد خواهی یا دیناری به نسیه؟
گفت: بزن و بگذر. نعمتی است در گذر» میگوید باور کنید که همه چیز در گذر است و دل
به چیزی که میگذرد و فنا میپذیرد، نبندید. گذر عالم را ببینید و نو شدن جهان را
با تمام وجود حس کنید. شمس میگوید درک این که جریان هستی یک ترنم و یک رقص بیامان
است به ما آرامش میدهد. آدمی وقتی گذر عمر و جهان را ببیند، آن وقت میفهمد که
همهی ما آمدهایم برای رفتن. میگوید کسی که این جهان را در گذر میبیند، واقعبین
میشود؛ و واقعبینی یکی از مهمترین راههای کم کردن غم و رنج و دردهای روحی است.