آموزگاران: اگر استاد احمد سمیعی را بردارند ببرند و تک و تنها در جزیرهای متروک و بدون سکنه به حال خود رها کنند، به احتمال نزدیک به یقین از فردای آن روز برنامهی کار منظم و روزانهی او از این قرار خواهد بود: صبح زود از بستر برمیخیزد و کوتاه زمانی بعد پشت میز مینشیند و میخواند و یاداشت برمیدارد و مینویسد تا جایی که از خستگی از پا در آید. روزها و روزها همین نظم آهنین ادامه دارد، و حاصل کارش در قفسهها روی هم چیده و تلنبار میشود، بی آنکه امیدی به انتشار آنها باشد.
نمیدانم استاد سمیعی چه قدر اثر منتشر نشده دارد، اما میدانم یادداشتهای انبوه او مایههای اصلی چند اثر است. کتابها و مقالههایی که ویرایش کردهاست و نامی هم از او در آنها نیست، از حد و حساب خارج است و خیال نمیکنم به سادگی بتوان آنها را بازشماری کرد. منطق استاد سمیعی برای اینگونه کارکردن طی سالهای متمادی چست؟ کارِ بدون توقع، انتظار، تظاهر، نمود بیرونی، بدون منت نهادن بر دیگران، یا فخرفروشی، برخود بالیدن، پر کردن ردیفهای کارنامهی خود و به رخ این و آن کشیدن، یا در سکوت و خلوت قلم زدن و انباشتن و انباشتن برهم؟ با شناختی که از نزدیک و دور از او و محصولات قلمش دارم، میتوانم بگویم پاسخ این پرسش این است: تعهد به کار؛ تعهد در برابر نفس کار؛ تعهد در برابر فعالیت مستمری که جوهر آن در روح خود او رسوخ کرده و با گذشت زمان و استمرار، بر اعتلای فکری، معنوی و بر میدان نگرش و وسعت افق دیدش افزوده است. محصول عمر او را، اکنون در آستانهی نزدیک به یک قرن، پیش روی و در ترازوی داوری داریم: عصارهای از فرهنگ، اخلاق، پایداری و پایمردی، صبوری و پشتکار، و در مجموع میراث گرانقدری که امیدوارم آیندگان ارزشهای آن را درست بشناسند و تداوم هم ببخشند.
نزدیک به سی سال پیش بود که استاد سمیعی در یکی از مراکز علمی ـ فرهنگی مدیریت بخش ویرایش را بر عهده داشت. مطابق معمول با دلبستگی تمام مشغول به کار بود و برای انتشار منبعی مرجع از توان و تجربههای متنوعاش بیدریغ مایه میگذاشت. ناگهان کسی را از پس ابرها آوردند و بر مسند معاونت علمی آن مرکز گماشتند. قرار بود او بر کار کسانی همچون عباس زریاب خویی، هوشنگ اعلم، احمد سمیعی، و امثال و اقران و همکاران و شاگردان آنها نظارت کند؛ مرد بیتجربهای که افزون بر فرومایگی، گرفتار حقد و حسد، بخل و ظنت، تنگچشمی و تنگنظری، و چندین و چند صفت دیگر از این دست هم بود.
پس از نشست معارفه و نخستین دیدار و گفتوگو، کاغذی برداشتم، و رویش نوشتم:« آقای ....ی حُسنی سهگانه دارد/ هم جاهل است و عامی، هم لقِ چانه دارد» و رد کردم به همکار بغل دستم که او هم رد کند به بغل دستیها. از همان آغاز کارش معلوم شد تاب تحمل رجال فرادستاش را ندارد. او با دسیسهچینی و زهرآلود کردن فضای همکاری، شرایطی ایجاد کرد تا همهی آنها را فراری دهد. طی سالها هیچگاه از استاد سمیعی خشم ابراز شده ندیده بودم، اما رفتار آن سبکمردِ سبکسر کاسهی صبرش را لبریز کرد. شاید کس دیگری اگر به جای استاد سمیعی میبود، پروندهی قطور یکی از مقالهها را برمیداشت و میکوفت توی صورتش که سزایش جز این نبود. استاد سمیعی میتوانست و حق داشت که کار را، در هر مرحلهای که هست، رها کند و بگوید: مردک «گرتو بهتر میزنی، بستان بزن!». اما احساس مسئولیت و تعهدش فراتر از اینها بود. آن فضای توطئه و تخطئه را مدتها صبورانه تحمل کرد، جانشینی برای خود برگزید، چندمدتی او را نزد خود برد و با خود هم اتاق کرد، همهی جنبههای مربوط به کار را با او در میان گذاشت، هیچ نکتهای را مجهول و ناگفته باقی نگذاشت، و سپس در سکوت و باوقار تمام آنجا را ترک کرد. جانشین او من بودم.
اینکه چرا ماندم و به رغم چندماه کلنجار با آن مردک فرومایهی دسیسهباز، وظایف استاد سمیعی را ادامه دادم، انگیزههای شخصی و داستانی دارد که بماند برای مجالی دیگر.