یکی از داستانهای نغز و پرمغز شاهنامه داستان کیخسرو و جنگ بزرگ او با افراسیاب و در نهایت سیر شدن او از تاج و تخت و عروج اوست که از نظر من بسیار لذتبخش و جانافزاست و حاوی نکات عمیق حکمی و همینطور عرفانی. در اینجا سعی میکنم خلاصهی کوتاهی از این داستان خدمت شما عرض کنم تا ایدهی اصلی خودم را در آخر بتوانم طرح کنم.
همانطور که میدانیم کیخسرو پسر سیاوش است و سیاوش پسر کیکاووس، که ماجرای گذر او از آتش مشهور است. او بخاطر تهمتی که سودابه به او زد مجبور شد که از آتش بگذرد و زنده ماندن او گواه پاکی و راستی او بود. پس از این ماجرا او به جنگ افراسیاب رفت و او را شکست داد. افراسیاب در پی خواب سهمگینی که کشته شدن خود را در آن به دست جوانی ایرانی دید، پیشنهاد صلح به سیاوش داد و سیاوش علیرغم مخالفت پدر پس از ماجراهایی مجبور به ترک وطن شد و به توران رفت اما پس از داستانها و کارشکنیهایی که صورت گرفت در نهایت به دست افراسیاب در توران کشته شد. پس از کشته شدن سیاوش پهلوانان ایران در پی کینخواهی خون سیاوش خونهای بسیار از تورانیان ریختند اما به هر حال، دشمن اصلی، افراسیاب بود.
کیخسرو پسر سیاوش است و ثمره ازدواج سیاوش با فرنگیس دختر افراسیاب، که در زمان کشتهشدن پدرش در شکم مادر بود. کیخسرو با سختیهای فراوان به دست چوپانی در کوه بزرگ میشود و با تمهیداتی به کمک گیو پسر گودرز پنهانی از توران به ایران میآید و به نزد پدربزرگش کیکاووس میرود و در این بین داستانهای زیادی در شاهنامه میآید. اما در نهایت خون سیاوش هنوز زنده است و آتش کینخواهی فروزان. کیخسرو در نهایت به جنگی بزرگ با افراسیاب میرود. میتوان گفت که این جنگ بزرگترین جنگ شاهنامه است که هم زمانی دراز، نزدیک چند سال طول میکشد و هم اقلیمهای وسیعی را در بر میگیرد. کیخسرو چند جنگ با افراسیاب در مناطق مختلف میکند و در همهی آنها پیروز میشود و افراسیاب پسروی و فرار میکند و در نهایت به پس دریایی در چین، به گنگدژ پناه میبرد. گنگ دژ دژی است که سیاوش آن را بنا کرده بوده و مثل بهشتی مثالی است. کیخسرو هرچند پیروز شده اما هنوز به هدف اصلی خود که کشتن افراسیاب است دست پیدا نکرده. چند ماهی به استراحت و شادی میپردازد و پس از آن به سوی چین و مکران و آن دریا، آب زره، میرود و هفت ماه با کشتی از آن دریا گذر میکند تا به گنگ دژ میرسد و افراسیاب قبل از آمدن کیخسرو به دژ شبانه پا به فرار میگذارد و کیخسرو باز هم نمیتواند به او دست پیدا کند. در نهایت کیخسرو یک سالی در گنگدژ میماند اما از ترس آنکه مبادا افراسیاب در نبود او به خاک ایران تجاوز کند به ایران و نزد کیکاووس برمیگردد و برای کیکاووس از ماجراهای رفته و دست پیدا نکردن به افراسیاب میگوید. کیکاووس چاره را در این میبیند که به همراه کیخسرو به آتشکدهی آذرگشسب برای نیایش بروند تا خداوند راهی به آنها نشان دهد، و یک ماهی در آنجا میمانند.
اما افراسیاب پس از فرار از گنگدژ به غاری پناه برده بود. در پشت آن غار یکی از پهلوانان پرهیزگار آن روزگار به نام هوم، که از شهر رمیده بود و به کنج پرستشگاهی در کوه خزیده بود، شبی از لای شکاف کوه صدای ناله کسی را میشنود که از بزرگیها و از تاج و تخت برباد رفتهی خود میگوید. هوم میفهمد که او افراسیاب است و با کمندی به سراغ او میرود و او را به بند میکشد. افراسیاب از درد و رنج و بیچارگیاش میگوید و هوم از سر دلسوزی کمی کمندش را شل میکند و در همین موقع افراسیاب خود را از بند او بیرون میکشد و به درون دریا میرود و ناپدید میشود. هوم پس از مأیوس شدن از یافتن افراسیاب به دربار کیکاووس راه مییابد و چاره را در آن میبیند که گرسیوز، برادر افراسیاب، را که اسیر و زندانی شاه بوده به کنار آن دریا ببرند تا دل افراسیاب از شنیدن صدای او به درد آید و از دریا به در آید. همین کار را کردند و در نهایت هوم دوباره توانست او را به بند کشد و به نزد کیخسرو ببرد. کیخسرو نیز به کینخواهی از خون سیاوش و علاوه بر آن، به کینخواهی از نوذرشاه و نیز اغریرث برادر افراسیاب، که این دو را نیز کشته بود گردن افراسیاب را به خاک افکند و گرسیوز برادر او را نیز کشت.
اما پس از این جنگ و حماسهی بزرگ پهلوانی، پس از گذشت شصت سال از پادشاهی کیخسرو، جان شاه به ناگاه آشفته میشود و در دل ترسی به او راه پیدا میکند که نکند مثل ضحاک و جمشید و سلم و تور راه ناسپاسی یزدان در پیش گیرد و چون دو پدربزرگش، فرهی ایزدی از او بگسلد. و با برشمردن دلاوریها و کینخواهیهای خود شکر خدا میکند و در دل آرزوی سرای دیگر:
کنون آن به آید که من راه جوی/ شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان/ پرستندهی کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد/ که این تاج و تخت مهی بگذرد
پس از آن، درِ بارگاه خودش را به روی همه میبندد و سر و تن میشوید و جامهی سپید میپوشد و هفت روز به نیایش مینشیند تا روز هشتم دوباره به تخت شاهی میآید. پهلوانان نگران میشوند و با شاه گفتگو میکنند که این آشفتهحالی شاه بخاطر چیست. شاه خاطر آنان را آسوده میکند که هیچ مشکلی نیست، من آرزویی با خدای خود دارم و از شما هم میخواهم که برای آرزوی دل من نیایش کنید. شاه دوباره هفت روز به نیایش مینشیند و پهلوانان این بار به او بدگمان میشوند و گودرز، پسرش گیو را به دنبال زال و رستم میفرستد تا با موبدان و ستارهشناسان به درگاه آیند. شاه دوباره پس از آن هفت روز به پهلوانان و موبدان میگوید اگر به آرزویم برسم راز خود را بر شما خواهم گفت و این بار پنج هفته به نیایش مینشیند و از خداوند آرزوی رفتن به بهشت میکند، تا در خواب سروش خجسته در گوش او میخواند که انچه در پیاش هستی به تو رسید. جای تو در همسایگی خداست. گنج و مال خودت را به درویشان و مردمت ببخش و پادشاهی انتخاب کن و تخت و تاجت را به او بده و اهنگ رفتن کن. کیخسرو از خواب بیدار می شود و با شادی به یاران خود از آرزویش و از خوابش میگوید. اینکه از تاج و تخت سیر شده و روانش هوای جای نیکان کرده. از ان میان، زال که به شاه بدگمان شده بود، شاه را پند میدهد و پس از توضیح شاه بسیار متعجب و مأیوس میشود و دوباره شاه را پند میدهد که به راه اهریمن نرود. این بار شاه با دلی دردمند سوگند میخورد که دور از راه اهریمن است و دلش با خدای است و آرزوی آن جهان دارد. زال از گفتار شاه شرمسار میشود و عذر خواهی میکند. کیخسرو در نهایت سراپردهای بیرون از درگاه ترتیب میدهد و خیمهها و سپاهیان و تمام یاران و پهلوانان خود را آنجا جمع میکند. شاه بر تخت مینشیند و برای یارانش صحبت میکند. از رفتن از این جهان میگوید و جزای نیک و بد، از شاهان گذشته و از خود که دل از این جهان برگرفته و اینکه میخواهد همه آنچه را دارد تقسیم کند. پس از بخشیدن اموال و داراییاش به یارانش، سرزمینهای تحت فرمانش را نیز به نام پهلوانان میزند و در آخر تاج و تخت را به لهراسب میدهد و خود با چند تن از پهلوانانش، طوس و گیو و بیژن و فریبرز، به کوه و پس از آن به خشکی بی آب و علف میروند تا پس از یک روز در ان بیابان خشک به چشمهای میرسند. کیخسرو میگوید امشب اینجا میمانیم و با طلوع خورشید من از شما جدا میشوم. کیخسرو نیمهی شب سر و تنش را با آب چشمه میشوید و به یارانش از رفتنش میگوید و به آنها سفارش میکند که باید زود برگردید چون برف سختی میآید و شما گرفتار میشوید. یارانش به خواب میروند و او با طلوع خورشید ناپدید شد و عروج کرد.
در اینجا ما با تبدیل و تبدلی مواجهیم و در این شاهبیت داستانهای شاهنامه از اوج حماسهی پهلوانی به اوج حماسهی عرفانی رسیدیم. اینجا شاهنامه است اما رنگ و بوی حکمتی عمیق دارد، معرفتی که از نجات حرف میزند. اما راه و رسم پهلوانی در بیت به بیت شاهنامه آمده و همیشه از بیداد مرگ سخن گفته شده:
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟/ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
پهلوانی حقیقی گویا گذر از مرگ است که با خردی دیگر سنجیده میشود. یارانی که تا دم آخر با کیخسرو بودند در کار او حیران بودند و در دل به او میخندیدند:
کزین رفتن شاه نادیدهایم/ ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
دریغ آن بلند اختر و رای او/ بزرگی و دیدار و بالای او
خردمند از این کار خندان شود/ که زنده کسی پیش یزدان شود