علیاکبر طاهرزاده، متخلص به صابر، معروف به میرزا علیاکبر صابر را سلسلهجنبان دگرگونی شعر ترکی در قفقاز جنوبی دانسته، از او با صفت شاعر مجدِّد یاد کردهاند. این عنوان از آن روی به صابر داده شده که وی توانست، بهتعبیر منتقدان، شکافی به اندازهی یک سده بین شعر کهن و جدید ترکی پدید آورد. او نهفقط از جنبهی مضمون، سخنانی نو را در قالب شعر بیان کرد، که در زبان شعری نیز از واژگان ساده و حتی عامیانهی ترکی بهره برد.
میرزا علیاکبر صابر شعرهای اصلی کلیات خود، هوْپهوْپنامه، را از ۱۹۰۶ تا پایان ۱۹۱۰، در پنج سال سروده است. او را میتوان «شاعر جریدهنگار» نامید؛ زیرا اغلب سرودههایش را به فراخور احوال فرهنگی، سیاسی و اقتصادی روز نوشته و بلافاصله در مطبوعات ترکیزبان تفلیس و باکو به چاپ رسانده است. صابر، اواسط ۱۹۱۱، پیش از آنکه پنجاهمین سال زندگی را تجربه کند، چشم از جهان فروبست.
صابر ۱۸۶۲، چهلونه سال پس از جدایی ولایتهای قفقاز از ایران، در شهر شماخی، مرکز کهن شروان، در خانوادهای کمبضاعت و مذهبی دیده به جهان گشود. زندگی او از همان طفولیت با رنج آمیخته بود. در کودکی پس از آنکه چندی در مکتبخانه درس خواند، در قبال میلش به نوشتن و آگاهیهای بیشتر تنبیه مکتبدار نصیبش شد. بعد که پا به مدرسهی «اصول جدید» گذاشت، بهمحض شکوفایی تواناییهایش، به دلیل مخالفت پدر با ادامهی تحصیل فرزند، ناخواسته، سر از مغازهی کوچک بقالیشان درآورد. او حین کار در مغازه به خواندن شعر و سرودن قطعات میپرداخت، اما چون پدر از علاقهی وی به شاعری ناخرسند بود، مدام مذمتش میکرد و در نهایت دفتر شعر او را پاره کرد. علیاکبر بعدتر تصمیم به گریز از شماخی گرفت، اما پیش از آنکه با کاروان خراسان شهر را ترک کند، پدر از قصد فرزند خبر یافت و مانع رفتنش شد. سرانجام، ۱۸۸۴، در بیستودوسالگی، با جلب رضایت پدر راهی خراسان شد و در شهرهای آن سامان با دستفروشی روزگار گذراند. چندی بعد باز بیماری وبا اوج گرفت و انسانها را «همچون برگ درختان پاییزی بر زمین ریخت». صابر ناچار به شماخی بازگشت و اندکی بعد عزم سفر کرد و این بار راه عتبات را پیش گرفت و مدتی در نجف و کربلا در کنار کار، به سرودن مراثی و دوبیتی مشغول شد. سپس به عشقآباد و مرو رفت و در آنجا با صابونپزی روزگار گذراند و خیانت شریکش را تجربه کرد. خبر مرگ پدر و طلب یاری مادر، صابر را در ۱۸۹۶ به زادگاهش کشاند و همانجا با زنی از خویشانش ازدواج کرد. زندگی زناشویی شاعر نیز با تلخی بسیار همراه شد؛ زیرا شش کودک از نه فرزندشان در نوزادی و طفولیت چشم از جهان فروبستند.
صابر و برادرش در ۱۹۰۰ به قصد کار به مشهد رفتند و اندکی کمتر از دو سال در آنجا مغازهداری کردند، اما چون نتوانستند درآمد مناسبی کسب کنند، به شماخی بازگشتند. نخستین شعر جدی بهیادگار مانده از او سالها پس از مرگش از یک بایگانی شخصی پیدا شد. این سروده به زلزلهی ویرانگر شماخی در ۱۹۰۲ میپردازد که سبب مرگ بیش از دوهزار کس شد.
اما ذوق و تواناییهای شعری صابر پس از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و صدور فرمان آزادیهای فردی، عقیدتی و اجتماعی شکوفا شد. پس از آنکه تزار نیکلای دوم فرمان آزادیهای عمومی و تشکیل مجلس دوما را صادر کرد، نشریههای بسیاری در سراسر روسیه منتشر شد و مسلمانان روسیه هم از این شرایط بهره برده، به انتشار نشریههای متعدد پرداختند. مسلمانان قفقازی نیز جراید گوناگونی را با گرایشهای متفاوت و گاه متضاد، در طی سالها ـ از ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۷ ـ به چاپ رساندند که صابر با برخی از آنها، همچون ملانصرالدین، حیات، ارشاد، تازهحیات، فیوضات، رهبر، دبستان، الفت، ارشاد، گونَش، صدا، حقیقت، ینیحقیقت و معلومات همکاری کرد.
اصلیترین شعرهای صابر سرودههای طنزآمیز اوست. شاعر بهطریق «مضحکه و مزاح» با زبانی شیرین و همهفهم، نقصانها و عیبهای اجتماعی را روی کاغذ آورده، جسورانه به انتقاد از سنتهای پوسیده و زیانبار جاری بر سرزمینش پرداخت. منتقدان، سبک شعری او را «واقعگرایی انتقادی» دانسته، نوشتهاند: «صابر میکوشید با زبانی ملایم و عاری از الفاظ مردودهی دمدستی به آگاهسازی فرقهی جهال بپردازد. صابر با بیانی طنزآمیز به کاستیها و عیبهای اجتماعی میپرداخت و با تلخندهایی که پدید میآورد در راه اصلاح امور میکوشید. طنزهای صابر در مسیری خارج از روال مألوف حرکت میکرد و لطافت جاری در شعرهایش نشان از تواناییهای منحصربهفردش داشت. شعر او نه هجو که طنز بود و میکوشید به تهذیب اخلاق عمومی مدد برساند. موضوع دیگری که توجه صابر را جلب کرد بیسوادی زنان و ضرورت علمآموزی به دختران بود. همچنین ازدواج مردان مسن با دختران جوان دل او را به درد میآورد و با تعدد زوجات مخالفت میکرد.»
مواضع انتقادی صابر نفرت و کینهی متحجران را برانگیخت و فضای عمومی محیط را علیه او بسیج کرد. شاعر ناچار به بهرهگیری از چندین اسم مستعار شد تا از دست بدخواهان در امان بماند؛ اما برگزیدن نامهای مستعار چارهساز نشد. صابر در شماخی بهتعبیر خودش «دکانَک»ی داشت و در آنجا به صابونپزی میپرداخت. فشارهای اجتماعی بهحدی بالا گرفت که قصابان نیز از فروختن دمبه به او سرباز زدند و امکان تولید صابون و گذران زندگی از این طریق نیز از وی سلب شد. بدگوییها و افتراهای فراگیر سرانجام همسرش را نیز علیه او شوراند و فضای خانه را هم بر شاعر مصلح تنگ کرد. در چنان وضعیتی صابر مغازهاش را فروخت و به یادگیری اصول تدریس برای پایهی ابتدایی و به فراگیری زبان روسی پرداخت. ۱۹۰۸ با معلمی دیگر شریک شد و «مکتب امید» شماخی را به راه انداخت؛ اما نتوانست از راه ادارهی مدرسه امرار معاش کند. سرانجام ۱۹۰۹ با دوندگیهای بسیار در قصبهی بالاخانیِ باکو در مدرسهی پسرانهی جمعیت «نشر معارف» به تدریس مشغول شد. او در آن مدرسه زبانهای ترکی و فارسی و درسهای مربوط به شریعت را به دانشآموزان ابتدایی آموزش میداد. اقدامات بدخواهان در آنجا نیز ادامه یافت؛ چنانکه نامهنگاری ناشناس علیه او مطالبی را نوشته، برای خودش و مدیر مدرسه میفرستاد. البته مدیریت مدرسه در این باره به حمایت از صابر برخاست.
سرانجام در ۱۹۱۰ نشانههای بیماری هپاتومگالی یا بهتعبیر آن روزگار «عِظَمِ کبد» در شاعر پدید آمد و در مدت اندکی وضعیت سلامتیاش رو به وخامت گذاشت. منشأ بیماری او شناخته نشد؛ اقدامات درمانی در تفلیس بینتیجه ماند و شاعر رنجور دو هفته پیش از مرگ برای درمان راه باکو را پیش گرفت و باز بینتیجه به زادگاهش بازگشت و سرانجام بامداد ۱۲ جولای ۱۹۱۱، درحالیکه پیش از مرگ رباعی زیر را به فارسی سروده بود، چشم بر شوق و رنج زندگی بست:
راهم بدهید رو به راه آمدهام
بر درگه حضرت الله آمدهام
بیتحفه نیامدم، نه دستم خالی است
با دستِ پر از همه گناه آمدهام
یادداشت حاضر بر پایهی اطلاعات گردآمده در این کتاب نوشته شده است:
میرزا علیاکبر صابر؛ داستان زندگی»، نوشتهی آیدین فرنگی، تهران: نشر عنوان، ۱۴۰۱.