ایسنا: محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی، در شرح نخستین تجربههای شعری و آشناییاش با ادبیات میگوید:... شعری که در ذهنم مانده باشد، یا سند مکتوب ازش داشته باشم، فکر نمیکنم در حدود زیر سن ۱۵سالگی چیزی در حافظهام یا در یادداشت داشته باشم؛ اما فکر میکنم در سنین شاید هفت - هشتسالگی اولین شعر را در هجو یک همبازیام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا. این را در دکان بقال سر کوچهمان، وقتی رفته بودیم با آن همبازیمان چیزی بخریم، خواندم؛ یعنی یک چیزی در هجوش همانجا فیالمجلس گفتم که آن بقال تهدیدم کرد و گفت به پدرت میگم. دیگر بیشتر از این چیزی یادم نیست. از شعرهایی که یادم هست در قضیهی ۲۸ مرداد یک مخمس در قضیهی گرفتاری دکتر مصدق گفته بودم... غزلهای حافظ را تخمیس میکردم، از اینجور چیزها. فکر میکنم بیشتر هرچه هست، اگر مانده باشد، دوروبر ۲۸ مرداد و اینها... یادم است کمی بعد از سقوط دکتر مصدق بود، یعنی درست واقعهی ۲۸ مرداد نبود، ولی وقتی بود که آنها در فرمانداری نظامی و اینها بودند، ما بچه بودیم و چیزی نمیفهمیدیم...
او همچنین عنوان میکند: خیلی تحت تأثیر فرخی یزدی بودم. یعنی، با حافظ که در حقیقت از بچگی خیلی مأنوس بودم. مادرم، خدا بیامرزدش، حافظ را حفظ داشت و مرا با حافظ مأنوس کرده بود. ولی از شعر معاصرین، اولین شاعر معاصری که در حقیقت تمام دیوانش را خواندم و خیلی خوشم آمد و میتوانم بگویم تا حدی هم روی روحیهام اثر گذاشت، فرخی یزدی بود و آن قضیه از این قرار است - میدانید من مدرسه نرفتم - مدرسه، دبستان، دبیرستان و اینها نرفتهام، من یکمرتبه رفتم دانشکدهی ادبیات و به اصطلاح... ولی دبستان و دبیرستان نرفتم و طبعا این آموزش دورهی متوسطه را بعدها به فکرم افتاد که بروم و داوطلب امتحان بدهم و دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. طبعا کتابهای درسی دبستانی و دبیرستانی هم در اختیار من نبود. درس من در مدرسهی طلبگی بود و بیشتر هم در مراحل اولیه در خانهمان پیش پدرم... و یادم است یک همبازی داشتم که به دبیرستان میرفت. کلاس اول دبیرستان بود. یک بار کتابش، گمان میکنم، خانهی ما جا ماند. کتاب اول فارسی و در این کتاب اول فارسی مقداری شعر بود. از قدما شعرهایی بود خیلی لطیف و اینها یک ترکیببندی از فرخی سیستانی را یکی دو تکهاش در وصف بهار را نوشته بودند. یادم است که «ز باغای باغبان ما را همی بوی بهار آید...» نمیدانم چی بود. در این شعر در آن عالم بچگی و اینها وزن این بود، ریتمش بود؟ شاید این شادی و پاکی در فضای طبیعت و... به هر حال فرخی خیلی جوان و دلپذیر است. شعرش مرا تحت تأثیر قرار داد. دیدم که زیرش نوشته: فرخی سیستانی.
شفیعی کدکنی در بازگویی خاطراتش ادامه میدهد: به فکر افتادم بروم و این فرخی سیستانی را کشفش کنم و دیوانش را پیدا بکنم و بخرم. توی خانهمان مثلا شاهنامه داشتیم، مثنوی، سعدی، حافظ و این مشاهیر، اما دیوان فرخی نبود توی این کتابهای ما. من هم خیلی شیفتهوار به این ترکیببند وصف بهارش خیلی برخورد عاشقانهای کردم. یک مختصر پولی به هر حال داشتم یا تهیه کردم، عیدیای، یا به هر حال یادم نیست چی بود. به هر حال یک مختصر پولی جمع کردم و راه افتادم توی کتابفروشیهای مشهد. از این کتابفروشی به آن کتابفروشی که آقا شما کتاب فرخی سیستانی دارید؟ این یکی گفت نه و آن یکی گفت نه و همینجور رفتم رفتم رفتم تا خیابانی که کتابفروشی باستان توش هست. به هر حال رفتم به کتابفروشی باستان و گفتم که آقا کتاب فرخی سیستانی دارید؟ گمان میکنم سال ۳۱ بود، ۳۱ ، ۳۲ شاگرد کتابفروشی (که حالا میفهمم یک جوان مثلا به اصطلاح انقلابی و چپ و رادیکال بود) دید یک بچهی مثلا ده - دوازدهسالهای آمده دیوان فرخی سیستانی را میخواهد. گفت: آقا جان فرخی سیستانی یک شاعری بوده همهش در مدح پادشاهها و آدمهای قلدر و اینها شعر گرفته. تو شعر او را میخواهی چه کار کنی؟ گفتم که میخواهم بخوانم. گفت: دیوانش هم مدح سلاطین است، هم قیمتش گران است. من یک فرخی دیگری به تو میدهم که هم برای مردم شعر گفته و برای آزادی و برای مبارزه برای حقوق مردم و اینها گفته و هم قیمتش سه تومن است. یادم است سه تومن بود قیمتش. آن فرخی مثلا بیست تومن بود، بیستوپنج تومن بود، گران بود. ما هم سه تومن از این پول که کلش حالا ده تومن بود، دوازده تومن بود، دادیم و یک دیوان فرخی یزدی به جای سیستانی به ما داد و من همینطور که این پول را دادم و این کتاب را با شوق باز کردم، این مقدمهی حسین مکی، که خب آن زمان مکی هم، به هر حال اسمی داشت و به هر حال یک حرمتی شاید در ذهن بچگانهی ما داشت، این مقدمه را شروع کردم. همینطور توی راه به خواندن. خواندم و رفتم تا خانه که رسیدم همهی مقدمه را خوانده بودم و هم مقدار زیادی از شعرهاش را.
شفیعی کدکنی میگوید: آن مقدمه خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. آن قضیهی با آمپول هوا کشتنش و بعد نمیدانم شعرهایی که علیه ضیغمالدولهی شیرازی گفته بود و آن شعرش برای آزادی که لبش را دوخته بودند و... یک حالت اسطورهیی در ذهن بچهی آن زمان ایجاد میکرد که خیلی برای من الآن هم که خیلی گذشته، عزیز است. یک شاعر قدرتمند است. در نُرم خودش، در غزل سیاسی یک سرآغاز است. این کتاب را بردم و خواندم و خیلی خوشحال شدم از اینکه با این شاعر آشنا شدهام. یادم میآید آن مخمسی که برای قضیهی دکتر مصدق و اینها کمی بعد از آن ماجراها گفته بودم، تحت تأثیر لحن و اسلوب و شیوهی فرخی یزدی بود. فکر میکنم آن مخمس مال سال ۳۳ باید باشد یا اواخر ۳۲ و اینها... به هر حال قدیمیترین تجربههای شعری من از آن شعر به اصطلاح هجوی که برای آن بچه گفته بودم در هفت - هشتسالگی. اگر صرف نظر بکنیم - که یادم است، ولی از بس زشت است، نمیخوانم، هم وزنش قشنگ است و هم قافیهش درست است، الآن فکر میکنم در آن زمان من چطور این شعر را گفته بودم... البته به غریزه.
این مطلب برگرفته از گفتوگوی محمدرضا شفیعی کدکنی در بهار سال ۱۳۶۹ است که سال ۱۳۷۴ در «گاهنامهی ویژهی شعر» (فرانکفورت آلمان) و بعد در مقدمهی «گزینهی اشعار» (انتشارات مروارید) منتشر شده است.