فرح نیازکار: حکایت غریبی است حکایت دلباختگیهایمان؛ حکایت دلباختگیهایی که نه زمان میشناسد نه مکان، نه زبانی میجوید نه کلامی که خود به هزار زبان در سخن است بیآنکه دستی و پایی بزنی برای رنگ و رونق بخشیدن بدان... حکایت عشق به مولانا هم از این دست است؛ حکایت عشقی که بیشک چون امواجی خروشان در لابهلای کلامش نهفته است آنچنان پر خروش که زیر و زبرت میکند و در دل به سماعت میآورد؛ پای میکوبی و حسی غریب به وسعت شگفتی میکشاندت که پیش از این در ساحت اندیشهات نگنجیده بود، آن وقت به زلال اشک میماند و اشک...
به انجمن دوستداران مولانا در آنکارا که قدم مینهی، از پلکان کوچک و دالان تنگی عبور میکنی و پا به اتاقهایی میگذاری که با همه کوچکی، دلهای بزرگی را در خود جای داده است…خالصانه گرد آمدهاند تا مولانا را بستایند، بخوانند و بنوازند؛ آرام گیرند و دوباره راهی شوند؛ این بار با کولهباری که قرار است هفتهای یک بار از آبشخور آن جان دلشان را سیراب کنند؛ انگار پیر و جوان، زن و مرد، عاشق و عامی گرد آمدهاند تا آرام جان و قرار دل را در بند بند کلامش بازجویند، به زانوهای خسته توان دوبارهای بخشند و یاهوکنان باز گردند و روزمرگیهای زندگی را با این کلام سحر آمیز رنگ و لعاب بخشند، شوقی یابند برای ادامه هر آنچه امروز میخواهند و نمییابند.
پلهها را که طی میکنی، به پیشوازت میآیند؛ با رویی گشاده، چشمانی مهربان و زبانی که اگرچه الفبای عبارتش را نمیدانی اما اشارت جانش را که روح همزبانی و همدلی در آن دمیده شده باز مییابی... بر سر سفره دلشان مینشینی، خالصانه عشق میورزند، از داشتهها و باورهایشان ، از مولانا برایت میگویند؛ کتابخانه نه چندان سترگشان را با تو شریک میشوند و مباهات میکنند به همدلی با مولانا...
برای نشان دادن اوج اشتیاقشان تو را به اتاقی کوچک راه می نمایند، جایی که وسعت دلها را نمیتواند در خود جای دهد اما صمیمت نگاهها را می تواند به تو نشان دهد؛ عده بسیاری گرد آمدهاند تا عاشقی کنند و از مولانا بشنوند. شاید هم آمدهاند تا از داشتههایشان برایت بگویند و عاشقت کنند... سازهایشان را اگرچه نه چندان حرفهای مینوازند، در همان دهلیز کوچک جای دادهاند و کلام مولانا را که در خاطر سپردهاند، همگام با آوای موسیقی در جان دلت مینوازند و سماع روحانی خود را به تجلی مینشینند...
نوای موسیقیشان همگان را مجذوب میکند، این اتاق کوچک نتوانسته همه مهمانان مولانا را که هرکدام با باوری خاص خود بدانجا پای گذاشتهاند در خود جای دهد؛ به چهره آنان خیره میشوم، از خود بیخبرند، به بیرون از اتاق میآیم، راهرو پر از مشتاقانی است که آمدهاند تا از مولانا بشنوند؛ فرقی نمیکند در کلام و یا در نوا... آوای موسیقی که بلند میشود زلال اشک در خانه نگاهشان نقش میبندد... به دل سپردهاند و همگام با آوازهخوان غزلهای مولانا را تکرار میکنند ... مسحورشان میشوم و در برابر این همه دلدادگی، خالصانه کلاه از سر بر میگیرم...
استاد ضیاء موحد که آرام ، مجذوب آنان شده غزلی میخواند و شادمانگی خویش را با دیگران سهیم میشود:
من سازم و من سازم پر نغمه و آوازم
یک چنگ مرا بنواز تا قصه بیاغازم
از خانه مرا دیشب آن یار برون افکند
گفتم نروم زین در تا در نکنی بازم
گفتا که تو را امشب از خانه برون خواهم
بیهوده مکن غوغا بیخود مده آوازم
گفتم که به جیب و دست صدگونه کلیدم هست
اما اگر این خواهی در قفل نیندازم
گفتا که چرا بر بام از کوچه نمیآیی
گفتم که تو بشکستی بال و پر پروازم
خندید و به مستی گفت این خانه نه جای ماست
آن به که تهی ماند ای عاشق جانبازم
از خانه برون آمد با شیشه و جام می
اکنون همه او مضراب اینک همه من سازم
من سازم و من سازم...
مشتاقتر میشویم؛ دلمان میخواهد باز هم از مولانا بخوانیم که انگار عطر کلامش فضای سینهمان را فراگرفته و شیدایمان ساخته، دکتر فقیه با آوایی جاننواز شروع به خواندن میکند:
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان به تنها روی بنمودی تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم شدی این خانه فردوسی چوگل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ور آن ماه دوصد گردون به ناگه خرمنی کردی طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جانها را خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قائان چون عطا دادی به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
...
بیابی ساقی دولت روان کردی می خلت که تا ساغر شدی سرمست و از می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
…
استاد عرفان را مینگرم، از ابتدای ورودمان هیچ محبتی را فرو نگذاشته بود، او خانوادهاش با عشقی وافر این انجمن را سامان بخشیدهاند. از آنچه روی میداد حظی روحانی میبرد...صدای اذان بلند شده بود؛ باز هم تکرار همان معنا ...
حکایت غریبی است حکایت عشق! از هر زبان و هر مکانی که میشنوی روحی تازه در کالبد جانت می دمد... از پلهها پایین میآیی... در اندیشهای ... مولانا با دلها چه میکند!