فرشته نوبخت:
دو داستان: یکی در گذشته و دیگری در زمانِ حال، از زندگیِ زنی در آستانهی سیسالگی، دو فضا: تهرانِ آفتابی و لندنِ ابری، دو زمان: دههی هفتاد و دههی هشتاد، چند خرده داستان که جهانبینیِ کلیِ کار را رقم میزنند و زبانی شیرین که نمونههایِ مشابهِ زیادی را به یاد میآورد و روایتی که جذب کننده است البته، ساختمان رمانِ «ما در عکسها زندگی میکنیم» را بنا کردهاند.
گلناز (گلی) زنی موفق است و همراهِ همسرش در لندن زندگی میکند. او لابهلایِ روایتِ روزمرگیهایش از گذشته میگوید. گذشتهای که بیش و کم بر محورِ مادرپری و مردی به نامِ دانیال میگذرد. رفت و برگشتهایِ زمانی و مکانی، خرده داستانهای متعدد که در نهایت جهانبینی اثر را ترسیم میکنند، نثر سالم و پرهیزِ راوی از اطناب در زبان، داستانی خواندنی پدید آورده است.
مادر همیشه نگرانِ تنهاییهایِ گلی بوده است. کمحرفی و انزوایِ گلی باعثِ چنین دلنگرانی از سویِ مادر است. هرچند که این بیشتر یک استراتژی به نظر میرسد تا وضعیتی که از درونِ شخصیت بجوشد یا نتیجهی شخصیتپردازیِ راوی باشد. راوی مدام تاکید میکند بر کمحرفیها و سکوتهایِ گاهوبیگاهِ خودش و «تنهایی» که از قضا دوستش دارد.
این استراتژی البته مضمونِ کلیِ اثر را به شکلی گلدرشت نیز افشا و پر رنگ میکند و با جملهی پایانیِ رمان در میآمیزند. «اندوههای بزرگ متعلق به روزهایِ دورند.» آیا دلیلِ تنهاییِ آدمهایِ امروز، گذشتههایِ پُر از حسرتشان است؟ برای گلناز که چنین است. او به خوبی از پسِ نشان دادنِ چنین وضعیتی در زندگیِ خود برآمده است.
شخصیتِ مادر و آرزوهایِ بیپایانِ او برایِ دخترش تجلیِ دیگرگونهی چنین جهانبینیای است. مادر مثلِ اغلبِ زنهایِ همنسلِ خود قربانی است. قربانی همیشه اندوهگین است و برایِ مبارزه با اندوه، به شیوهی خودش میجنگد. گلناز برایِ مادر صفحهی سفیدی است که میتواند آرزوهایش را رویِ آن از نو بازبیافریند تا رنجِ قربانی بودن را از یاد ببرد. میتواند جهانی را بسازد که اگرچه برایِ خودش دستنیافتنی بوده ولی از تماشایِ آن در زندگیِ گلناز به آرامش میرسد. گلناز این را میداند و با پاسخ به سوال دانیال که از او میپرسد خودش چه میخواهد، نشان میدهد که قربانی بودن را بهسادگی پذیرفته است. چون او نمیداند که چه میخواهد.
ما، در عکسها زندگی میکنیم. در گذشتهای که تنها تصویری از آن باقی مانده است. در قابهایِ چوبیِ ساده. در آلبومهایِ کهنه. رویِ دیوارها. یک عکس، یک لحظه در یک قاب است. چیزهایی که تنها از پشتِ ویزور دیده میشود بیآنکه تیزی و عریانیِ حقیقت را در خود داشته باشد. عکسها را اغلب ما آدمها به شکلهایی که دوست داریم میسازیم. هیچوقت در یک عکس نمیتوانیم واقعیتِ احساسِ درونیشدهی آن لحظه را ثبت کنیم. این است حقیقتِ آنچه انسان به آن دلبسته است. ماهیتِ اندوه هم چیزی جز این نیست. اندوههایی که هرچه از زمان دور میشویم، بزرگتر و پر رنگتر میشوند.
مادرپری نمادی از گذشتهای است که راوی آن را دوست میدارد. زنی که در نهایت دچار نسیان میشود و در فراموشیِ مطلق میمیرد. راوی میترسد. ترسِ راوی از فراموشی نیست، از فراموش کردن است. از اینکه آنچه را با همهی جزئیات در ذهنش بایگانی کرده از یاد ببرد. «ما در عکسها زندگی میکنیم» تعلقِ خاطرِ انسان به آنچه از دست داده را نشان میدهد. با اینحال در دوری باطل به این نتیجه میرسد که هیچ راهِ گریزی هم برای انسان نیست. شخصیت گلاله و مارکو مصداقِ چنین نتیجهایاند. گلاله تلاش میکند بیحسرت زندگی کند. با مردی که دوست دارد ازدواج میکند و به خاطر به دست آوردن چیزهایی که دوست دارد با همه میجنگد. شخصیتِ مارکو هم به نوعی مصداق عصیانگری است. مارکو بر علیهِ مادر و نفوذِ خدایگونهی او بر زندگیاش قیام میکند. اما در نهایت تنهایی سرنوشتِ همهی آنها است. تنهایی و اندوهِ انسانها، تنها مضمونی است که در داستان مدام و مدام، مثلِ بارانهایِ بیپایانِ لندن تکرار میشود.
«ما در عکسها زندگی میکنیم» توانسته از پسِ مضمون خود برآید. توانسته داستانی خواندنی روایت کند. توانسته جهانی مستقل و خودبسنده بیافریند و بنابراین میتواند آغازی قابل توجه برایِ نویسندهای جدی باشد.