آناهید خزیر: متن پدیدهای مستقل و خودبسنده نیست. هر متنی به فضاها و گفتمانها و متون دیگر وابسته است. حتا لزوما یک متن تابع یک نوع گفتمان نیز نمیماند و باز لزوما بر معنای واحدی محدود نمیشود. از میان متون، آنچه در ادبیات رخ میدهد، شناوری بیشتری دارد و از میان متون ادبی، برخی همچون شعر حافظ از طیفهای معنایی بیشتری برخوردارند. حافظ در چند معنایی خود از شیوههای متعددی بهره برده است که یکی از آنها به کارگیری صفات و ضمایر مبهم است. بدین ترتیب خواننده را در تفسیر معنای دلخواه آزاد میگذارد و در تبیین مفاهیم عاطفی با خود شریک میگرداند. یکی از این صفات «آن» است که در دیوان حافظ کاربرد خاص دارد.
دکتر فقیهملکزبان در ابتدای سخنانش گفت: به نظر بنده وقتی ما با یک متن ادبی مواجهایم، به لحاظ شناخت تاثیر آن متن، نمیتوانیم کلیت متن را از اجزاء آن جدا کنیم. حتی اگر موضوع بحث ما یک تک واژه یا یک تک واژ باشد. ما موظفیم برای درک اجزاء متن، کل متن را دریابیم. درست مِثل یک تابلو نقاشی. باید کلیت یک تابلو را دید وگرنه سخن در مورد اجزاء مختلف یک تابلو شاید خیلی معنا نداشته باشد.
به طور کلی در غزل ِ «سالها دفتر ما در گرو صهبا بود/ رونق میکده از درس و دعای ما بود» که به نظر من یکی از پیچیدهترین غزلهای حافظ است، با دو گفتمان مواجهایم. گفتمانی که از دفتر، درس، دعا، دانایی و قصدِ دل ِ دانا سخن میگوید و گفتمان پیش ذهنی پدید میآورَد که دنیای خاص علمآموزی است؛ و فضای دیگری که خود را در کنار فضای درس و دانش نشان میدهد. آن فضا، فضایی است که در آن میخانه و صهبا را میبینیم و مطرب و طرب و پبر مغان. پس ما دو فضا در کنار هم داریم. حافظ میخواهد بگوید که گفتمان اول ترجیح دارد بر گفتمان دوم. شاید این را با مقداری طنز هم میگوید: «سالها دفتر ما در گرو صهبا بود» دفترش را برای شراب گرو میگذارد؛ یا: «رونق میکده از درس و دعای ما بود» ما درس و دعا میخواندیم و میکده رونق داشت.
فهم یک اثر باید همراه با تلاش و کنش باشد
آنچه من میخواهم بگویم این است که ما معمولا در غزلیات با یک مفهوم کلی از جهان متن که از فضاهای مختلف مناسباتی فراهم آمده است، برخورد میکنیم که در آن مفهوم، اجزای متن دارای معنا میشوند. حافظ در گفتمانی که از میکده و ساقی و شراب سخن میگوید، میافزاید: «از بتان آن طلب ار حُسن شناسی ای دل/ کاین کسی گفت که در علم نظر دانا بود». انگار این یک نوع تعیین تکلیف است که ما در طی تاثیری که از غزل میگیریم باید متوجه آن باشیم. در اینجا در مورد یک موضوع و کیفیت و حالتی حرف میزند که با استفاده از جدالی که در دو فضا بهوجود آمده است، به آن ارجاع داده میشود. کسانی که علم نظر را، که خود فضای گستردهای است، میشناسند میدانند که آن حُسنی که در بتان هست چیست که باید از همهی این مجموعه «آن» را بطلبیم. در اینجا «آن» مهم است. کسی در علم نظر بینا هست «آن» را میخواهد. در اینجا ترجیح میدهم که به این مقوله بپردازم که ما با چه متنی مواجهایم؟ و برای فهم این متن چه کار باید کرد؟
یکبار میشود بهطور کلی دربارهی خواندن و فهمیدن سخن گفت و تاثیری که از آثار هنری میگیریم، حرف زد. اینها بحثهایی در هرمنوتیک است که مقولههای بازی را تشکیل میدهند. مقولهی این که چگونه بخوانیم و چگونه بفهمیم، مقولهی است باز که معمولا از متون اصیل و معتبر بهوجود میآید. چون ما یک سری متون داریم که چگونگی فهم آن برای همه سوال برانگیز است. به ویژه متون دینی این گونه هستند که چگونه باید با این متون مواجه شد؟ و چگونه باید آنها را خواند و تاثیر گرفت؟ این متون اصیل زمینهی بحثهای مختلفی شده است و طرز برخورد با آنها متفاوت است اما یک سری از بحثها هم این گونه است که بحثهای مشخصی است و برای همه مقبول است.
تعدادی از بحثها این گونه است که مثلا «آست»، به عنوان یک فیلسوف، درک روح کلی یک اثر و جوانب مختلف فرهنگی یک اثر را بسیار ضروری میداند. یا مثلا «شلایان ماخر» میگوید که فهم یک اثر باید فهمی همراه با تلاش و کنش و فعال باشد. باید انواع نیازها را مطرح کرد تا رسید به آنجایی که بتوان متن را بازسازی کرد و آنچه را که در ذهن مولف و شاعر بوده است، فهمید و خود را در آنجا قرار داد. البته بعدها با این دیدگاه مخالفت شد. یا بحث مهمی هم وجود دارد که میگوید ما با متنی مواجهایم که بهطور مشخص از ابعاد مادی تشکیل شده است.
لفظ و معنا را نباید از هم جدا کرد
این متن یک سری لفظ دارد که به صورت آوایی آنها را بیان میکنیم و با یک سری خط مواجهایم که دستور دارند اما لایههای معنای متعددی پشت این لفظ قرار میگیرد. به هر حال من فکر میکنم بحثی را که «دیوید سن» میکند و میگوید که لفظ و معنا را نباید خیلی از هم جدا کرد، مهم است. در این نگاه، متن را بهصورت یک مجموعهی کامل نگه میداریم اما مقولهی دیگری که در این فرضیه کمک میکند این است که ما برای هر متنی بافتی داریم که متن در آن بافت معنا میشود؛ یا متن در آن بافت ویژگیهای خاصی پیدا میکند. مقولهی بافت عامتر از آن است که بخواهیم بگوییم بافت بیرون از متن است. نه، این گونه نیست.
بسیاری از عوامل درون متنی هم بافت را میسازند. پس ما غیر از متن به ویژگیهایی میرسیم که از درون متن شروع میشود اما در برون متن هم شکلهای ویژهای را به دست میدهد که میتوانیم به وسیلهی آنها به معنای متن برسیم اما اگر از فضای متنی فاصله بگیریم، میبینیم که با مقولههای اجتماعی و فرهنگی مواجهایم. یعنی عملا همهی آنچه را که میتواند در عرصهی فرهنگ موثر باشد، به عنوان یک نوع پدیده اجتماعی میشناسیم که از آن نظمهای گفتمانی متفاوتی استخراج میشود. در واقع از بستر کردارهای اجتماعی به نظمهای متفاوت میرسیم اما در همان نظم گفتمانی با یک متنی مواجه میشوید که نظم گفتمانی در آن به طور خاصی شکل گرفته است. در این مقوله و در بستر تاریخ و سنت، فضایی را میسازیم که ما را با یک «مارپیچ هرمنوتیکی» مواجه می کند. در این شرایط به طور مرتب به کل میرسیم و از کل به جزء برمیگردیم. بعضی به این میگویند «دور هرمنوتیکی» اما به نظر من تعبیر «مارپیچ هرمنوتیکی» خیلی بهتر است.
در مقولهی فهم یک متن، ما با یک نوع رخداد مواجهایم که با هربار خواندن، همواره در حال تازه شدن است و همواره هم در زمان حال اتفاق میافتد. این مقولهی مهمی است. از طرف دیگر، برخورد من با متن، چه مقولهی «آن» باشد و چه استعاره یا هر مقولهی ساده ی دیگری، به گونهای است که گویی من یک فاعل ِ مسلطِ دانایی هستم و متن نیز یک شئ است که باید آن را کشف کرد. به عبارت دیگر، گاهی فکر میکنیم که شعر یا نوشتهی ادبی باید همراه با توضیحاتی باشد که همهی مبهمات را حل کند. در حالی که اگر فهم را مقولهای بدانیم که تازه به تازه و نو به نو است و هر لحظهای و در هر زمانی میتواند در آن اتفاق جدید بیفتد، دیگر نمیتوانیم چنین برخوردی با متن داشته باشیم. البته این سخن به این معنا نیست که هر توضیحی که دربارهی اشعار بدهیم بی فایده است. اصلا این گونه نیست. ما حتما باید گفتوگوی با متن را تشخیص بدهیم.
شاعر گاهی به عمد مخاطب را بیشتر به بازی میگیرد
«گادامر» در مقابل ارتباط فاتح و مفتوح، دانا و شئ، مقابلهی دیگری را با متن مطرح میکند و آن را «بازی» مینامد. او میگوید وقتی که یک متن ادبی را میخوانیم انگار وارد یک بازی شدهایم. در آن بازی قواعدی وجود دارد که موظف به رعایت آن هستیم. اگر قواعد بازی را درست رعایت نکنیم بازی را خراب کردهایم. اتفاقا هرچه بیشتر قاعدهمند رفتار کنیم بازی قویتری خواهیم داشت و هیجان بیشتری از بازی میگیریم. در اینجا یک نوع تعامل و مشارکت اتفاق میافتد که هم بازی با من معنای جدیدی پیدا میکند و هم من از بازی خیلی لذت میبرم. هنگام خواندن یک متن ادبی هم وارد بازیی میشویم. آن را میخوانیم تا لذت ببریم. نمیخوانیم که اذیت بشویم. بعد شما در آن ویژگی خاصی که در لحظهی خواندن دارید، با حسی که به متن میدهید و میگیرید، به گونهای در ایجاد هیجان وارد یک مشارکت میشوید. نکتهی مهم این است که به نظر من بازی با بازی فرق دارد. یعنی بعضی از بازیها قابلیت هیجان بخشی بیشتری دارند. در متون هم این اتفاق میافتد. شاعر گاهی به عمد مخاطب را بیشتر به بازی میگیرد. حافظ این گونه است. او با آوردن احساس خواننده در وسط متن چنین بازی را انجام میدهد. حافظ احساس خواننده را در وسط غزل مطرح میکند. این قابلیت چگونه به دست میآید و چگونه خواننده در بازی دخیل میشود و هیجان او به صورت صعودی افزایش پیدا میکند؟
گادامر یک نوع صورتبندی را مطرح میکند که بر اساس نظریات «مارتین بوور» است. بوور میگوید که ارتباطها گاهی «من- آن» است. گاهی «من- تو» است. موقعی که میخواهیم با کسی یا متنی ارتباط بگیریم میتوانیم خود را «من» ببینیم و مخاطب فقط یک شئ باشد. با شئ هم میتوان وارد تعامل شد. گادامر بر این اساس میگوید که ما 3 نوع برخورد با متن میتوانیم داشته باشیم. یک برخورد این است که بگوییم در یک فضای تاریخی و متنی ابزار و واژگانی مطرح شده که معنای آن را خیلی نمیتوان فهمید. یک چیز منحصر به فرد است که همان جور که هست باید آن را پذیرفت. در اینجا یک نوع غیرسازی اتفاق میافتد. نوع دوم برخورد این گونه است که شارح غالبا متن را مال خود میکند. در این نوع برخورد میگویند که «آن» همان حالتی است که من تشخیص میدهم و میگویم. در اینجا اتفاقی که میافتد غیریت زدایی است. نوع سوم این گونه است که نمیتوان گفت «اینجور است و لاغیر».
نوع برخورد با حافظ از نوع سوم است. در مورد متنهای ادبی به ویژه، یا در مورد آثار هنری، این گونه مطرح میکنیم که یک نوع گشودگی و باز بودن برای معنا، و گونهای قبول هالهها و طیفهای معنایی را باید پذیرفت. باید قبول کنیم که با مقولهای ممزوج مواجهایم که میتواند سیر معنایی را بهوجود بیاورد و در حوزههای مختلف تجربی خود با آن ارتباط برقرار کنیم. در این نوع سوم به مقدار بیشتری با متن وارد دیالوگ میشویم. این یک نوع تعامل و گشادگی است که هم برای عبارت متن قابلیت عدم ثبوت ببینیم و هم من، به معنای خواننده، کسی هستم که با ثبوت و اطلاق نمیتوانم خود را محدود کنم و میتوانیم در عرصههایی خودم را باز ببینم و در مواجهی ادبی دیگر برداشتهای مختلف خودم را بکنم.
در غزل با چند معنایی مواجهایم
دوباره برمی گردم به اصطلاحی که گادامر استفاده می کند. آن اصطلاح «امتزاج افق» هاست. ما وقتی میخواهیم چیزی را ادراک کنیم عملا یک افقی را پیش چشم باز میکنیم. این افق یک کانون دارد که مرکز سوال ماست. یک نوع خوانشی هم داریم. در زمان خواندن متن، هم با کلمات متن و هم من با دیدگاهم، امتزاجی را از این افقها پدید میآورم که به باز شدن افق سومی میانجامد. این همان مشارکتی است که اتفاق میافتد. سخن من در مورد مقولههای کلامی یا متنهای ادبی به هیچ وجه آنقدر باز نمیشود که بخواهم بگویم که هر گونه برداشتی و نسبیگرایی را بپذیریم. البته که باید بحث بافت و گفتمان را مورد نظر قرار بدهیم. ما نمیتوانیم هر برداشتی از هر کلمهای داشته باشیم. طبعا موضوع اول بحث خود متن است و نیز سخن از الفاظ و معانی مشترک و موسیقی که به دست میدهند و چیزهای دیگری که همه از یک سنت ریشه میگیرد اما نکته اینجاست که نباید تصور کرد که آنچه کشف کردهایم همان است و تمام! باید بین این دوتا حرکت کرد. در این صورت درکهای متفاوت و نو به نویی اتفاق خواهد افتاد.
در بحث حافظ هم باید توجه داشت که ما با غزل مواجهایم. غزل هویت خاص خودش را دارد. وقتی قصیده را نگاه میکنیم میبینیم که خیلی واضح است. مثنوی هم مقولهی قصه و تعلیم را مطرح میکند اما غزل شکل ویژهای است از نوع ادبی که در آن دروننگری و حوزههای عاطفی خیلی بازی است که به شاعر اجازه میدهد که آبگونگی و سیالیت خود را حفظ کند. ما در غزل، مثل بسیاری از آثار ادبی دیگر، با چند معنایی مواجهایم. چند معنایی صرفا به معنای ایهام نیست. یک اسم میتواند معنایی داشته باشد و مصداقهای بسیار. یا حتی مصداق واحدی داشته باشد و معناهای فراوان. از سادهترین کلمات هم میتوان این چند معنایی را درک کرد. خیلی تلاش کردهاند که کلمات را محدود کنند و تابع قراردادها اما این اتفاق نمیافتد. ما در زبان با چند معنایی مواجهایم.
حافظ مجال میدهد تجربهی خود را در غزل وارد کنیم
در غزل، حافظ به یک سری برداشتهای ذهنی خود پاسخ میدهد و حوزههای عاطفی خاصی را باز میکند. نمیتوان تصور کرد که او موقع سرودن پراکندهگویی کرده باشد. پس ما با یک انسجام معنایی روبهرو هستیم که هدفی دارد. حالا این هدفها میتواند زیرمجموعههای هم داشته باشد اما به هر حال یک هدف است. بعد مرجع این هدف یک سری فضاست. فضاهایی که میتواند از حوزههای مختلفی باشد. مثل حوزههای بزمی، رزمی، بحثهای خانقاهی و غیره. حافظ این فضاها را با هدف خودش پیوند میزند و از استعارهها و مجازها بهرهمند میشود اما از این جلوتر میآید و از الفاظی استفاده میکند که به سادگی نمیتوان گفت مجاز است یا ایهام و نماد دارد.
کلمهای مثل «آن» یک ضمیر اشاره به دور است که پیش از آن هم مورد استفاده قرار گرفته و مفاهیم صوفیانه در آن دخیل شده است. در مفاهیم عرفانی هرچقدر بحثها تجریدی میشود استفاده از الفاظ و ارجاع معانی به مفاهیم دورتر و ذهنیتر بیشتر میشود اما نکتهی مهم این است که از کلماتی بیشتر استفاده میکند که خواننده را بیشتر وارد بازی میکند. البته در بستر تاریخ و گفتمان خودش. با این همه حافظ به ما مجال میدهد که با حوزههای محدودی، که حتما ارزشی است، تجربهی خود را در غزل وارد کنیم.
غزلی که در این قضیه خیلی به ما کمک میکند چنین است: «شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بندهی طلعت آن باش که آنی دارد». باید دید این غزل را چگونه میبینید و چگونه تعبیر میکنید؟ «شیوهی حور و پری خوب و لطیف است ولی/ خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد» نمیآید «فلانی» را معنی کند. به ذهن شما مجال میدهد تا وارد بازی بشوید. در اینجا عملا امتزاج افقها اتفاق میافتد. ما قبول کردهایم که کسی که «آن» دارد، زیباست. حتی برتر است. این غزل به من و شما توانایی میدهد که آن را آن گونه که در چارچوب تاریخ و سنت و بافت و گفتمان هست، درک بکنیم. ما وارد جهان متنی شدهایم که مناسبات خود را دارد. در اینجا ما حضور بیشتری در متن داریم. به ویژه در غزل فارسی از کلماتی استفاده شده است که ارجاع به آن خیلی معلوم نیست. این بازی را باز میکند و من را به عنوان یک مخاطب به میانهی غزل میکشاند و میزان تعاملم را با آن بیشتر میکند.