محمدرضا بایرامی: سخن گفتن در بارهی عظمتی به نام تولستوی خیلی سخت است به خصوص وقتی که فکر میکنی چه بگویی که دیگران نگفته باشند. و خیلی سختتر است وقتی که قرار باشد این صحبت را محدود کنی به ده دقیقه. در چنین فرصتی، شاید بتوان به گفتن همین جمله بسنده کرد که: هنوز دوست داریم تولستوی بزرگ.
و اما، به عنوان یک نویسنده عرض میکنم که، به نظرم او، هم شورآفرین است و هم آدم را ناامید میکند. شورآفرین از این جهت که وقتی کارهایش را میخوانی، با خود میگویی عجب! پس انسانی این چنین هم ممکن است وجود داشته باشد با این وسعت دید و قدرت قلم و تنوع آرا و اخلاق گرایی عجیب و تفکر بیهمتا. و ناامید کننده از این جهت که وی بسیار دست نایافتنی و دور به نظر میرسد چرا که به قول سامرست موام در ده رمان برتر، بینظیرترین رمان جهان را نوشته است با نوشتن «جنگ و صلح». با خود میگوییم اگر معیار نوشتن اوست، پس بقیه گویی ول معطلند. تولستوی قلهای است مرتفع وبلکه بسیار بسیار مرتفع. نویسندگان کمی وجود دارند که بتوان آنها را با او مقایسه کرد.
او نمونهای است که قدرت تقریباً بینهایت یک انسان را نشان میدهد. این را که چگونه میتوان خدایی کرد در عرصهی نوشتن و به معنای واقعی، خلاق شد. خلاقیتی که چنان عظمتی دارد که میتوان آن را گرفت و داشت وهمه چیز را نهاد یا وانهاد، یعنی با همهی داشتههای دیگر برابری میکند این خلاقیت و بلکه از مجموع همهشان برتر و سرتر است و این را در درجهی اول، خود نویسنده است که میفهمد و بیاعتنایی او به سایر امور هم از این منظر است. کهگاه سر به عصیان میزند و گاه حتی ممکن است باعث از دست دادن جانش بشود.
هم چنین، تولستوی نشان میدهد که به قول سعدی، عمر برف است و آفتاب تموز... و اگر کاری میشود کرد، در جوانی است که میشود و میتوان: وقتی در سن زیر بیست سال، نویسندگی را شروع کردم، از اینکه میدیدم تولستوی در ۳۶ سالگی جنگ و صلح را نوشته. و یا به عبارت بهتر شروع کرده، شعفی شگفت انگیز پیدا میکردم چرا که تا آن موقع، زمان زیادی داشتم و آینده از آن من میتوانست باشد. اما بعدها وقتی فرصتها، در ناچاری و گرفتاری گذشتند و تنها دریغ و حسرتی ماند بیپایان، دیگر نمیخواستم به یاد بیاورم سن تولستوی را در زمان نگارش شاهکارش و یا حتی سن پیروان او را در زمان نوشتن بهترین کارشان. مثلاً «دن آرام» را، که شولوخف جلد اول آن را در ۲۳ ساگلی نوشته بود (با سرمشق قرار دادن تولستوی و الهام از او) بعد از آن، دیگر میخواستم امثال امبرتو اکو را از نظر روحی به کمک فرابخوانم که از میان سالی به بعد، تازه رمان نویسی را شروع کرده بودند. هرچند که، تا قلهی باشکوه و شگفت انگیزی مثل تولستوی وجود داشت، نمیشد به سوی دیگری نگاه کرد و لذت وافر برد.
تولستوی برای من همیشه موید نقش تجربه در نویسندگی بوده است. اگر شرکت در نبرد سواستوپول (Sevastopol) و تجربهی همراهی با ارتش قفقاز نبود، بسیار بسیار بعید به نظر میرسید که جنگ و صلحی خلق شود. در جنگ و صلح و آناکارنینا رد پای زیادی از تجربیات زیستی نویسنده دیده میشد و در برخی دیگر از داستانهایش، رد پای تجربهی روحی و روانی تولستوی و نوع نگاهی که به جهان دارد، به عنوان یک مصلح و متفکر و حکیمی که قدرت تحلیل هم دارد. نقشی که بسیاری از نویسندگان معاصر، از ایفای آن خودداری میکنند و میگویند وطیفهی ما فقط «تصویر» است. تحلیل نه ضرورتی دارد و نه اینکه ما میتوانیم از عهدهاش بربیاییم، چرا که جزء ناچیز هستیم در چرخهی هستی و نه کل و یا حتی شبیه آن. اما تولستوی گویی کل است. تمام و کمال.
نکته دیگری که برایم همیشه جالب بوده، این است که تولستوی همچون ناصرخسرو ما، دورههای زندگی مختلف و حتی متضادی را گذرانده و بیشک این امر در خلق آثارش نقش به سزایی داشته.. یک نظریه هست که میگوید هنر محصول عدم تعادل و التهابات شدید روحی روانی است تا حدود زیادی. هیچ نویسندهی اتو کشیده و منظم و تکلیف روشن و همیشه یک جور باشی نداریم که نویسندهی خوبی بوده باشد. تاریخ چنین چیزی را نشان نمیدهد. چه در خارج و چه در داخل.
جستوجوگری جز ذات هنرمند است. او میگردد و کنجکاوی میکند و در مسیر زندگی، به درک و دریافت جدیدی رسیده و آن را اعلام میکند و مدافعش میشود، هرچند که چنین کاری به شدت برایش هزینه بر باشد و دیگران برنتابند این تغییر را. و خودش هم مجبور بشود مرتب بزند زیر چیزهایی که قبلاً ساخته. این ویژگی، قطعاً اعوجاج و تذبذب تلقی نمیشود. (و البته تکلیف فرصت طلبان بیهنر که هر آن ممکن است به رنگی دربیایند، چیز دیگری است) به نظرم یک نویسنده از تولستوی میآموزد که آزاده باشد و از تغییر نترسد. (هرچند که با وجود برآمدن از پس همهجهان و اشرافیت پیرامون، البته نتواند از پس زن خود بربیاید و فرار از دست او را برقرار و اسارت ترحیج بدهد، که این هم پندی است اخلاقی ـ آن هم از نویسندهای اخلاقگرا ـ و نشانگر اینکه اگر سامسون هم باشی، دلیلی نخواهی یافت برای رهایی از دست دلیله!!)
او هم چنین یک آرمان گر و اخلاق گراست. نویسنده حتی اگر از پوچی هم بنویسد، به گمان نمیتواند پوچ گرا باشد. حتی نویسندگانی که دست به خود کشی زدهاند، به نظرم شکستشان در آرمان گرایی و یا پوچ در آمدن این آرمانها، آنها را به این کار وداشته است. چنانچه نویسنده هم عصر تولستوی، گورکی پرشور نیز چنین کرد در ابتدای جوانی. (که البته به خیر گذشت)
دیگر اینکه تولستوی به نحو شگفتانگیزی کهنه نشدنی است به گمانم. شاید بتوان ساعتها در بارهی چرایی آن صحبت کرد و برایش دلیل آورد، از جهت قدرت ادبی و از جهت جهان نگری و شمول عام داشتن آثار و گستردگی آنکه باعث اجماع و جمع آوری سلایق متفاوت و حتی متضاد میشود. در هنگامی که مخاطب جدی و نهایتاً فقط علاقمند داستان نویسی بودم و نه داستان نویس، آثار نویسندگان مشهور و طراز اول زیادی را با شیفتگی و علاقه میخواندم. سالها بعد و در هنگامی که دیگر نویسنده شده بودم، وقتی مجدد به این آثار مراجعه میکردم، برخی از آنها را به شدت کسالت بار و بیفایده مییافتم و این حس گاهی چنان نویسندگان زیادی را در برمیگرفت که دیگر ترجیح میدادم حتی نگاهی هم به آثار آنها نیندازم تا مباد آن خاطرهی شیرین گذشته، در گذشته شود. آیا تولستوی هم میتوانست از این جمله باشد؟ حدود ده پانزده سال پیش وقتی به همت والای مترجم بسیار ارزندهی کشورمان،
سروش حبیبی، آناکارنینا و جنگ و صلح ترجمه شد، مردد بودم که این دو اثر را بخرم یا نه. نویسندهای که کار دایمیاش خواندن است، نمیتواند همهی کتابهای خوب را بخرد و ترجیج میدهد آنها را با امانت بگیرد. اگر هم کتابی را قبلاً خوانده باشد که دیگر اصلاً نمیخرد. اما هر دو را خریدم و در بازخوانیاش هنوز تردید داشتم تا مبادا... اما دیدم تولستوی همچنان خواندنی است و ماندنی. راز این ماندگاری، خیلی تفکر برانگیز بود برایم.
تولستوی هم همچون هر هنرمند اصیل دیگری، نشان میدهد که کار نویسنده، پشت پا زدن و خلاف جریان آب حرکت کردن است. دست شستن از مال و اموال و اغیاری که به جان خیلیها بسته است. و این نیز برای من خیلی مغتنم است. در باره زندگی و آثار تولستوی، همان طور که میدانیم کتابهای زیادی نوشته شده است. از آن میان، حدود سه دهه پیش، کتاب رومن رولان را خواندم که تقریبا همزمان با درگذشت تولستوی منتشر شده بود و به گواه آثار اقتباسیای مثل جان شیفته، میدانیم که رولان حتی در داستان نویسی هم نظر به زندگینامه نویسی دارد. به هرحال در فینال این زندگی نامه صحنهای بود از آن به سوی جنوب روسیه رفتن تولستوی و رها کردن همه چیز و استقبال مرگ، آن هم به گونهای مرا یاد برخی از بزرگان و معصومین خودمان میانداخت: رهایی یافتن مرگ و آغوش گشودن بر او. شگفت آنکه نویسندهای این کار را میکرد که در «مرگ ایوان ایلیچ»، یکی از مخوفترین تصاویر را از مرگ ارایه میدهد.
نکتهی دیگر اینکه نقش زمانه را به خوبی نشان میداد تولستوی. در دورهی او، ادبیات روسیه پر است از چهرههای درخشان و بلکه بسیار درخشان. نامهایی که گویی کل تاریخ ادبیات روسیه را تشکیل میدهند: چخوف، ماکسیم گورگی، گنجاروف، تورگینف، پوشکین و...
این فراونی دو چیز را به من ثابت میکرد. یکی نقش زمانه را در پرورش نویسنده، دیگری تاثیری را که نویسندگان هم عصر میتوانند بر هم گذاشته و هر یک مقوم و مشوش دیگری باشند، به گونهای که این تاثیر در تالی آنها هم به سرعت از بین نرود و فیالمثل میخاییل شولوخوف را مجبور کند که چندین و چند بار از روی جنگ و صلح مشق کرده و بعد، کار ارزشمندی مثل «دن آرام» را بنویسد. یعنی وقتی یک نویسنده استاندارد نوشتن را بالا میبرد، باعث سخت کوشی و خوب نوشتن دیگران هم میشود.
و البته به گمانم دیگر نمیتوان این حرف را در زمانهی حاضر زد. و تعمیمش داد. آنارشیسم ادبی معاصر، اجازهی چنین تاثیری را نمیدهد دیگر. در واقع دیگر چیزی تثبیت نمیشود و ایمان چندانی را هم برنمیاگیزد تا بتواند به آن حد از تاثیرگذاری برسد.
نکته دیگر: او وارد هر عرصهای که میشود سنگ تمام میگذارد در آن. مثلاً وقتی به داستانهای کوتاهش نگاه میکردم مثل «عید پاک» و «یک انسان چقدر زمین میخواهد» که این یکی با اسامی نزدیک به همین عنوان، توسط افراد مختلف ترجمه شده، میدیدم حتی وقتی حکمت میگوید و یا پند میدهد، بینظیر است. چه کسی میتوانست به آن زیبایی، حرص بشری را بازگو کند؟ (ناصر ایرانی، همایون صنعتی و.. فیلم تا غروب جعفر والی..) یا داستان نیمه بلند «مرگ ایوان ایلیج» که گویی همهچیز را در آن، در بارهی احتناب ناپذیری مرگ بیان کرده و به گمانم مبنایی بوده برای نوشته شدن داستانهایی مثل «تاریکترین زندان» ایوان اولبراخت.