آناهید خزیر: حافظ چونان افلاطون بر این باور است که عشق فرزند زیبایی است و در پی ادراک زیبایی، عشق پدید میآید. حافظ بر این باور است که علت غایی آفرینش انسان، آن است که عاشق شود، با او میثاق عشق ببندند و امانت عشق بدو بسپارند و بدین سان، با عشق به جهان آید و در سیر و سلوکی عاشقانه به کمال رسد. عشق در دیوان حافظ به چه معنایی است؟ معشوق، حقیقی است یا مجازی؟ عشق چه جایگاهی در نظام فکری نظام دارد؟ کاکایی در این درسگفتار به این پرسشها پاسخ داد.
حافظ سمبلی از عشق است
در میان شعرای ما، اگر بخواهیم سمبلی از عشق ارایه کنیم، آن سمبل حافظ است. از این رو حافظ شاعر ملی ماست. نمیتوان کتمان کرد که در خانهی هیچ ایرانی نیست که دیوان حافظ نباشد. تنها دیوانی هم که با آن تفال میزنیم دیوان حافظ است. چرا که سخن حافظ به دل مینشیند. خود او میگوید: «تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن داد/ خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است». مردم به جای آن که عشق را مدح و تحسین کنند، حافظ را تحسین میکنند. چون سخنش دلنشین و دلنشان است. این دلنشینی و دلنشانی بهخاطر عشق است.
دیگر آن که هالهای از تقدس اطراف حافظ میبینیم. چون او شهید است. برای همین است که در اول دیوان حافظ مینویسند: «السعید الشهید شمس الدین محمد حافظ». حافظ شهید عشق است: «تیر عشق ندانم بر دل حافظ که زد/ این قدر دانم که در شعر ترش خون میچکد» اما این که خود عشق چیست؟ باید به لحاظ تعریفی، جنس آن را مشخص کنیم.
عشق اسرار آسمانی خدا را نشان میدهد
جنس عشق، دوست داشتن است. اما آیا عشق فقط ویژگی انسان است؟ حافظ میگوید: «فرشته نداند که عشق چیست». آیا عشق بیماری است؟ پزشکان میگویند که عشق مالیخولیا است، جنون و دیوانگی است. دیوانه یعنی کسی که دیو در او حلول کرده باشد. آیا واقعا اینطور است؟ مولانا میگوید: «عاشقی پیداست از زاری دل/ نیست بیماری چو بیماری دل». اما عمدهی عرفا عشق را ویژگی انسانی میدانند، نه بیماری که تنها خاص انسان باشد. عشق، درمان است. همانطور که مولانا در داستان کنیز و پادشاه گفته است: «علت عاشق ز علتها جداست/ عشق اسطرلاب اسرار خداست». آنقدر مقام عشق بالاست که اگر بیماری هم باشد بیماری مطلوب است. پس عشق اسطرلابی است که اسرار آسمانی خدا را نشان میدهد. عشق، پاک کنندهای است که نفس را میپالاید؛ طبیب روحانی است. حافظ هم همین را میگوید که عشق درمان انسان است: «ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی/ تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؛ در مکتب حقایق پیش ادیب عشق/ هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی». عشق، حقیقت آموز است. باید ما را ادیب عشق بیاموزاند که چگونه اسطرلاب اسرار خدا را به دست آوریم: «گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد/ بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی». عشق بالا برنده هم است: «هر چند غرق بحر گناهیم ز صد جهت/ تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم»
برای عاشق، معشوق بی بدیل است و جایگزین ندارد
گفتیم که جنس عشق از دوست داشتن است اما دوست داشتنی که با جمال و زیبایی سر و کار دارد. در حافظ جمال، زیبایی، نیکویی و حُسن هر چهار یکی است. حافظ با اینها سر و کار دارد، نه دوست داشتن بهخاطر هر چیز. بلکه دوست داشتن بهخاطر زیبایی. گفتهاند که عشق حُب مفرط است. یعنی دوست داشتن به حد بی نهایت. آنقدر که همهی ظرفیتهای وجودی عاشق را پُر کند. دیگر آن که، عشق «دیگر خواهی» است نه «خود خواهی». خواستن است، چون اراده و شوق با عشق سر و کار دارد. منتها نه شوق به خود، شوق به دیگری. عشق از کلمات مظلوم هم هست. همه چیز را به نام عشق میفروشند. اما خوب که بشکافیم درمییابیم که در بسیاری جاها خودخواهیها را به نام عشق میخوانند. این چه عشقی است که کسی بگوید حالا که برای من نیست برای هیچ کس نباشد. این عشق نیست، دیوانگی است، خودخواهی است. عشق یک نوع یگانگی است با معشوق. در عشق جای «من» و «تو» نیست. هر چه هست اوست. تمام مصالح و منافع معشوق میشود مصالح و منافع عاشق. عاشق خواستی جز خواست معشوق ندارد. این وحدت عاشق و معشوق، یک نوع یگانگی است. برای عاشق، معشوق بی بدیل است و جایگزین ندارد. این برخلاف هوس است. آن که نگاه ابزاری به عشق دارد هوسباز است. آن که نگاه ذاتی به عشق دارد عاشق است. عاشق خودش را برای معشوق میخواهد، نه برعکس. لذا میخواهد که فدا بشود. عاشق جز این نمیخواهد که بداند محبوب معشوق است. تنها این گونه است که هویت پیدا میکند. به همین دلیل ترس، تردید، رنج و غم، نتیجهی عشق است. پس چه خوب است که عشق دو سری باشد، نه یک سری.
در عشق، معشوق همواره باید انسان باشد یا انسانوار. شما نمیتوانید عاشق نقش دیوار و میز و صندلی بشوید. چون جواب نمیگیرید. دربارهی خداوند تعالی هم همین را باید گفت. جز با انسانوار انگاری خداوند عشق به او جواب نمیدهد. دیگر آن که عاشق همواره «کم» معشوق را زیاد میبیند و «زیاد» خود را کم. عاشق هیچ طلبی از معشوق ندارد و هیچ منتی بر سر او ندارد. حتی اگر جان خود را فدا کرده باشد اما عاشق واقعی کیست؟ اول عاشق واقعی خود خداست. حافظ میگوید: «غلام همت آن نازنینم/ که کار خیر بی روی و ریا کرد». انسانهای عاشق پیشه همین صفت الهی را دارند: یعنی بی روی و ریا کار میکنند. حتی اگر خدا عبادت را از انسان خواست خود این کار نعمت عظما و بزرگی برای انسان است. مثل این است که کسی در محل سرد و تاریکی زندگی میکند و به او اجازه میدهند که از خورشید گرما و حرارت بگیرد.
جمال معشوق ضرب در معرفت عاشق میشود
اکنون ببینیم مولفههای عشق چیست؟ عشق، که رابطهی بین عاشق و معشوق است، دو مولفه دارد. یکی در عاشق است و دیگری در معشوق. آنچه در معشوق است جمال است اما آن که در عاشق است معرفت و شناخت است. هرچه جمال معشوق بیشتر باشد عشق شدت بیشتری مییابد. هرچه هم معرفت عاشق بیشتر باشد عشق بیشتر خواهد بود. پس عشق حاصل ضرب این دو عنصر است: جمال معشوق ضرب در معرفت عاشق. یک محبوبی ممکن است جمال داشته باشد. اما کسی معرفت شناخت آن جمال را نداشته باشد. در این صورت عشق پدید نمیآید. اما آیا میتوان یک عاشق باشد و دو معشوق؟ یک دل باشد و دو دلبر؟ البته که نه. اگر عشق باشد همان عشق اول ظرفیت را پُر میکند. اما عکس آن هست. یعنی یک معشوق باشد و چندین عاشق. مثل خود خداوند و میلیاردها عاشقی که دارد اما کدام عاشق این معشوق را بیشتر از همه دوست دارد؟
آن که معرفت بیشتری دارد. این که با یک نگاه عشق بیاید هم البته با عشق عمیق سازگار نیست. به هر حال از یک طرف خدا زیباترین جمیلهاست. هر چه زیبایی در عالم داریم یک قطره از زیبایی اوست. از طرف دیگر این جمال را چه کسی بیشتر از همه میشناسد؟ خود خداوند، در وهلهی اول. پس خداوند زیبایی مطلق است و خودش هم عارف مطلق است به این زیبایی. خدا نمیتواند خودش را دوست نداشته باشد. دوست نداشتن زیبایی یک نقص است. در این جا فرق است میان عزت نفس و خودخواهی. خدا زیبایی را در وجود خودش دوست دارد. لذا در خدا عشق به خود بی نهایت است. این فرمول اول عشق است. فرمول دوم این است که کسی که چیزی را دوست دارد آثار آن چیز را هم دوست خواهد داشت. عاشق، هر چه را مربوط به عشق باشد، ولو اعتباری، دوست خواهد داشت. ما آثار خداییم. پس خدا به همان شدت که خود را دوست دارد، ما را هم دوست دارد: «پیش از اینت بیش از این اندیشهی عشاق بود/ مهر ورزی تو با ما شهرهی آفاق بود»
صفات محبوب را پیدا کردن از دیگر آثار عشق است
در اینجا عشق زمینی و عشق آسمانی ـ عشق مجازی و عشق حقیقی ـ هم هست. معشوق زمینی محدودیتهایی دارد. یکی از محدودیتهایش این است که نمیداند همواره خواستههایش منطبق بر مصالح او نیست. پس خواست او همیشه منفعت عاشق نیست. البته این را به کسی که عاشق نشده میتوان گفت. وگرنه کسی که عاشق است نمیپذیرد که خواست معشوق همیشه منطبق با مصالح او نیست. برای همین است که میگویند دوست داشتن زیاد آدمی را کر و کور میکند. بزرگترین درد بشر خودخواهی است. عشق قاتل خودخواهی است. به قول سعدی «از خود به در آمدن» است.
هر کسی که میخواهد به لحاظ روحانی پیشرفت کند چارهای ندارد جز آن که خودخواهی خود را از بین ببرد. یک نقص دیگر معشوق زمینی این است که نمیتواند ما را آنچنان که هستیم دوست داشته باشد. لذا ما همیشه خود را برای معشوق میآراییم؛ ظاهرمان را میآراییم. درونمان هرچه هست میگذاریم باشد. برای همین است که گاهی در این آرایشگری دروغ هم میگوییم. اما ما میخواهیم معشوق ما را، ولو که گناهکار و خطاکار باشیم، با همهی نقصهایی که داریم دوست داشته باشد اما در نزد خدا هیچ چیز پنهان نیست. آنجاست که باطنمان را هم میآراییم و تصفیه میکنیم.
صفات محبوب را پیدا کردن از دیگر آثار عشق است. چون عاشق و معشوق یکی میشوند. به همین دلیل است که علمای تربیت گفتهاند که بهترین راه تربیت، داشتن اسوه و الگو است. قطعا صفات آن اسوه و الگو در وجود عاشق هم سرایت میکند. اگر عشق خدایی داشته باشیم، اخلاق خدایی هم پیدا میکنیم. خدا ودود و رحیم است؛ ما نیز این صفات را پیدا میکنیم. خدا «منِ» پنداری عاشق را میگیرد و خودش جای آن مینشیند. عاشق دیگر از خودش هم رها میشود، چه رسد به هر دو عالم: «اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی/ اساس هستی من زان خراب آباد است». این فنا و بقاست. اگر از خود آزاد بشویم، حیات یافتهایم.
از دیگر آثار عشق عوض شدن معنای عبادت است: «ثواب روزه و حج قبول آن کس بُرد/ که خاک میکدهی عشق را زیارت کرد». از این روست که حافظ عشق را «هنر» میداند: «عشق میورزم و امید که این فن شریف/ چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود». در نزد او آنچه ریشهی خودخواهی را میسوزاند، هنر است.