آناهید خزیر: دکتر موحد میگوید که هیچ هنرمندی از تاثیر فرهنگ زمان خود برکنار نمیماند و بیتی چون: «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است/ تا نگویی که چو عمرم به سرآمد رستم»، نشانهای است از عمق دلمشغولیهای متافیزیکی حافظ.
موحد در این درسگفتار به امکان (نه اثبات) طرح مواضع متافیزیکی، معرفتشناسی و اخلاقی حافظ پرداخت و البته با توجه به بیتی چون: «از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت/ یک چند روز خدمت معشوق و میکنم». و در نهایت به این پرسش پاسخ داد که رند حافظ محصول چه روزگاری میتواند باشد؟
وی در ابتدای سخنانش به وظیفه دشوارش درباره بحثهای محتوایی اشاره کرد و گفت:من امشب وظیفهی دشواری دارم. بحثهای من معمولا بحثهای فورمال است. یعنی صحبت بر سر این است که چه چیزی شعر را شعر میکند؟ بعد از این سؤال، شاعری را که میخواهم دربارهاش صحبت کنم معرفی میکنم و شگردهای شاعریش را شرح میدهم. بحث محتوایی کمتر میکنم. بحثهای محتوایی وارد معنا شدن است. مسألهی بحث برانگیزی است و گذشته از این، اختلاف آراء هم در آن زیاد است اما گاهی اوقات چارهای نیست. باید دید بالاخره یک شاعر دارد چکار میکند؟
درباره حافظ وارد بحث محتوایی شدن دشوار است
این را هم بگویم که یکبار دانشجویانم از من خواستند یک دوره نقد ادبی برگزار کنم. به هر کدام ۱۰ غزل حافظ را دادم و گفتم مضمون اینها را ببینید که چیست؟ مضامین مشترک زیاد بود. جمعا ۱۰-۲۰ تا موضوع درآمد: بی وفایی دنیا، مرگ، عشق، تزویر و ریا، و از این مسایل بود. خوب، اولا این مضامین زیاد نیست؛ ثانیا تازه نیست. پس آنچه اینها را مهم میکند طرز بیان است. شما نمیتوانید بگویید حافظ حرفی زده که هیچکس نزده است. اگر یک مورد هم سراغ دارید به من بگویید. حرفهایی است که دیگران هم زدهاند و همیشه بوده. اما مسأله چگونه گفتن مهم است. شعر، چگونه گفتن است، نه چه گفتن. من نمیخواهم مسائل محتوایی را اندک بگیرم اما آنچه شعر را شعر میکند فقط مضمون نیست. مسأله این است که ما چگونه آن مضمون را بیان میکنیم.
در مورد حافظ وارد بحث محتوایی شدن دشوار است. چون ما با تناقضهای عجیبی برمیخوریم. مثلا حافظ میگوید: «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدن». از همین جا بازی شروع میشود. شما میدانید حدیثی نبوی هست که میگوید: بعد از من پیروان من به ۷۳ فرقه تقسیم میشوند. در «صحیحین» ۷۲ است اما در چهار کتاب اهل سنت ۷۳ است. همین جا حافظ ما را دچار گرفتاری میکند. فکر میکنیم آیا حافظ ۷۲ را ویژه آورده که بگوید یک فرقه ناجی هست و آن ۷۲ فرقهی دیگر کافر و خارج از دیناند؟ یا این که ۷۲ را به معنای همهی فرق و نحلههای کلامی گرفته است؟ کدامیک منظور حافظ است؟ این است که کار را مشکل میکند.
یا این شعر: «عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت». آیا میخواهد بگوید اگر حتی قرآن را در چهارده روایت بخوانی این عشق است که به فریاد تو میرسد؟ یا این که عشق به فریادت میرسد اگر بتوانی قرآن را در چهارده روایت بخوانی. بیان را مبهم گذاشته و قابل توضیح و تحلیل است. آنوقت همین آدم میگوید: «صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ/ هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم». یا میگوید: «ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ/ به قرآنی که اندر سینه داری». یا: «ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد/ لطائف حکمی با نکات قرآنی»
نمیتوان حافظ را به این فرقه و آن فرقه منسوب کرد
بنابراین چنین شاعری را اگر بخواهیم به این فرقه یا آن فرقه منسوب کنیم، کار سادهای نیست. پس شما یک مقدار با من همدلی کنید. یعنی فکر نکنید که من میخواهم چنین کاری بکنم. چون بالاخره در نهایت یکی از شما می گوید: «آقا! این چه حرفی است که میزنید؟ حافظ شاعر بوده، بالاتر از این حرفها و هر دین و مذهبی است.» میشود دلایلی هم پیدا کرد. اما باید دانست که هر کسی برخاستهی زمان و فرهنگ خویش است و این گونه اغراقها درست نیست. ما نمیتوانیم بگوییم حافظ خدا را قبول نداشته. امکان ندارد. اولا چیز سادهای نیست. قبول نداشتن خدا گفتنش ساده است. آنهایی هم که چنین حرفی میزنند حرفشان را گوش بدهید ولی باور نکنید. ثانیا الحاد یک چیزی است که به معنی قرن بیستمی آن وجود نداشته. یا اگر وجود داشته النادر کالمعدوم است. لااقل در مورد حافظ نمیتوانیم این حرف را بزنیم.
من اینجا صحبت فلسفه کردم. پس لازم است پرانتزی باز کنم. وقتی فلسفه و ادبیات کنار هم میآیند ممکن است 3 تا معنی بدهد. یکی این که فلسفه را یک موضع مستقل بگیریم و ادبیات را هم موضوع مستقل بدانیم. آنگاه بپرسیم وجه تمایز اینها چیست؟ موضوع فلسفه چیست؟ موضوع شعر چیست؟ تاثیر فلسفه چیست؟ تاثیر شعر چیست؟ یکی این است. یکی هم این که منظورمان فلسفهی ادبیات باشد. فلسفهی ادبیات بحثش این است که در نظام فلسفی یک فیلسوف، شعر در کجا قرار دارد؟ معلوم است که در نظام فلسفی افلاطون یا ارسطو جایشان خیلی فرق میکند. افلاطون اساسا میخواهد شاعران را از مدینهی فاضلهاش بیرون کند اما ارسطو میگوید که شاعران از مورخان هم بالاترند. بعد برسیم به نیچه و هایدگر که اینها هر کدام مقام شعر را خیلی بالا بردهاند. بنابراین در اینجا مخاطب ما فیلسوف است. میخواهیم ببینیم که در نظام فلسفی فیلسوف، جای شعر کجاست؟ یک معنای دیگر، فلسفه در ادبیات است. اینجا مخاطب ما شاعران هستند و این که شاعر فلسفه را در کجا قرار میدهد؟ نظرش دربارهی فلسفه چیست؟ موضوع بحث من این سومی است. یعنی مخاطب من حافظ است و این که چه سوالهای میخواهیم از حافظ بکنیم؟
مسلما حافظ به مبداء و معاد اعتقاد دارد
سوال ما سوالهایی است که کانت میکرد. کانت معتقد است که سوالهای اصلی فلسفه سه سوال است: یکی این که چه چیزهایی وجود دارد؟ یکی دیگر این که چگونه به این چیزهایی که وجود دارند علم پیدا کنیم؟ و دیگر این که چه باید کرد؟ تکلیف اخلاق چه میشود؟ سوال اول سوال متافیزیکی است. تمام شما که اینجا هستید معتقد به وجود چیزهایی هستید. این چیزها، اتفاقا یکی نیست. موضع متافیزیکی شما با هم فرق میکند. از خودتان میپرسید: روح وجود دارد یا ندارد؟ اعداد وجود دارند یا ندارند؟ این یک بحث قدیمی است. از زمان فیثاغورث این بحث وجود داشته که اعداد وجود دارند یا ندارند؟ این سوال خیلی مهم است. اگر اعداد وجود نداشته باشند تمام ریاضیات معلوم نیست که دربارهی چه دارد حرف میزنند. تنها مسألهی متافیزیک مسأله اشیاء نیست. مسأله احکامی که دربارهی این اشیاء هست، هم هست.
یکی از اصول متافیزیک که باید تکلیف آن روشن بشود مسأله علت و معلول است. اصولا در بین اشیاء رابطهی علت و معلولی وجود دارد؟ یک مسأله دیگر جبر و اختیار است. این مسأله هم خیلی مهم است. ما در افعال خود مجبوریم یا مختار؟ پس از این دید که نگاه کنیم شما همه ذهن فلسفی دارید. راجع به این سوالها نظر دارید. مسألهای نیست که فقط مختص فلاسفه باشد. به همین دلیل است که فلسفه مهم است. تا اولا بدانید چه چیزهایی را معتقدید و ببینید اعتقاد شما مبتنی بر استدلال است یا نه؟ از خودتان سؤال کنید که چه جوری به این مسأله رسیدهاید؟ به چه دلیل باید بگویید روح وجود دارد یا ندارد؟ به چه دلیل بگوییم مجبور نیستیم؟ شاید واقعا مجبور هستیم. بنابراین فلسفه چیز عجیب و غریبی نیست. منتها باید دید که این فکرها با استدلال همراه است یا نیست.
حالا اگر بخواهیم از حافظ این سوالها را بکنیم اولین سوال از لحاظ متافیزیکی این است که حافظ به چه چیزهایی اعتقاد دارد؟ مسلما حافظ به مبداء و معاد اعتقاد دارد:
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما
گوییا باور نمیدارند روز داوری / کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
این یک آدمی است که دارد افراد را میترساند از عواقبی که در رستاخیز در انتظار آنهاست. نمیتواند اعتقاد نداشته باشد و چنین حرفی بزند.
بهشت و دوزخ هم یک مسألهی خیلی مهمی است:
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو / که مستحق کرامت گناهکارانند
در این مورد حافظ صریح است. حافظ عوالم غیبی را هم معتقد است:
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد / دل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
در ره عشق در آن سوی فنا صد خطر است / تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رَستم
این شعر خیلی واضح است. این یکی از شعرهای عجیب حافظ است. میگوید از دنیا که رفتی خیال نکن که کار تمام شد. تازه آنجا هم گرفتاری هست. پناه بر خدا!
به وجود فرشته هم بارها اشاره دارد:
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
روح القدس را هم بارها نام میبرد:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
دربارهی عالم ذر هم بارها صحبت کرده:
برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
مقام عیش میسر نمیشود بی رنج / بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
اما برسیم به مسألهی جبر و اختیار. ما وقتی راجع به حافظ صحبت میکنیم، با توجه به مقدمهی محمد گلندام بر دیوان او، میبینیم که حافظ آدم بسیار ملایی است. کتابهایی که خوانده و اساتیدی که دیده بالاترین کتابها و مقتدرترین اساتید بودهاند. حافظ به درس قاضی عضد ایجی حاضرمی شده که صاحب «مواقف» است؛ مهمترین کتاب درعلم کلام. در آن مقدمه صحبت کتاب «مطالع» است. دو کتاب نامزد این «مطالع» است که رأی اغلب بر این است که منظور حافظ همان «مطالع الانوار و لوامع الاسرار» ارموی است، با شرح قطب رازی که ازمهمترین کتابهای منطق ارسطویی است و از مشکلترین کتابها. حافظ این کتابها را میخوانده و بحث میکرده. «کشاف» زمخشری هم هست که یکی از مهمترین کتابهاست در علم بلاغت و معانی و بیان.
حافظ را که نگاه کنید میبینید که مسلط به دواوین شعرای قدیم است. زیباترین تعبیرها را از آنها گرفته و به بهترین وجه بهکار برده است. مسلط به شاهنامه بوده. مسلط به دیوان سعدی بوده. ۲۰۰ مورد تاثیر سعدی را بر حافظ داریم. سلمان ساوجی هم. تاثیر خواجو هم همینطور. این بافت عجیب و غریب کلامی حافظ که میگفتند لسان الغیب است، همینجور که نیامده. شاعران ما باسواد بودند. شاعر بی سواد از اختراعات زمان ماست! کلام حافظ نشان می دهد که ذهن منسجم و قرصی داشته.حالا همین آدم در جبر و اختیار اشعری مذهب است و طرف جبر را میگیرد. اشعاری که در این مورد دارد خیلی واضح است:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشا / که بر من و تو در اختیار نگشاده است
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود / کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند / در دایرهی قسمت اوضاع چنین باشد
من این حرفها را میزنم تا به شما بگویم حرفی که حافظ میزند یک حرف آدم بااطلاع است. کار، حساب و کتاب دارد.
پیر مغان حافظ هیچ عیب و نقصی ندارد
اما دو تا موجود هست که به نظر میرسد حافظ آنها را اختراع کرده. یکی «پیر مغان» است، یکی هم «رند» است. پیر مغان حافظ هیچ عیب و نقصی ندارد:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید / که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
پیرمغان حافظ عین قدرت است؛ عین علم است؛ عین کمال است. اصلا ما چنین چیزی نداریم:
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش / کو به تأیید نظر حل معما میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم / گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
پیر مغان جام جهان بین دارد. میتواند گذشته و آینده رابگوید. یک چنین کسی است. این که این پیرمغان کی هست؟ و این چه ارتباطی دارد با ادبیات قبل از اسلام . من تا الآن ندیدهام تحقیق درست و حسابی دربارهی آن شده باشد. بنابراین خودم را گرفتار این ماجرا نمیکنم. همین یک مورد کافی است که مدت زیادی آدم فکر کند که ماجرا چیست؟
اما هر چقدر این پیرمغان ناآشنا و کمیاب است، رند حافظ دم دست است. تمام حافظ رندی است. توصیف رندی نیست، خود رندی است. تجسم رندی است. رندی از کلام حافظ میبارد. حافظ ۲۶ سال از زندگیش را در زمان شاه شجاع گذراند. میخواهید بدانید شاه شجاع چه جور آدمی است؟ وقتی به سلطنت میرسد پدرش را کور میکند. تبدیل به یک امیرمبارزالدین سختگیر دیگر میشود و کارهای خیلی عجیبی میکند. به خواجه قوام الدین حسن، که یکی از بزرگان بوده، بدبین میشود. دستور میدهد تکه پارهاش کنند و هر تکه را به یک شهر بفرستند. این یکی از کارهایش بوده. با زن پدرش هم ازدواج میکند. این است شاه شجاع. حالا حافظ که از او مقرری میگرفته، میخواهد او را مدح بکند. چارهای ندارد.
حافظ با رندی شاه شجاع را مدح میکند
حافظدو غزل دارد که صریحا دربارهی شاه شجاع است. یکی این است: «قسم به حشمت و جاه وجلال شاه شجاع / که نیست با کسم از بهرمال وجاه نزاع». این غزل با این بیت تمام میشود: «جبین و چهرهی حافظ خدا جدا مکناد / ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع». یک جا میگوید که «من غلام مطیعم، تو پادشاه مطاع». ولی در همین غزل یک مرتبه میگوید: «خدای را به میام شستشوی خرقه کنید/ که من نمیشنوم بوی خیر از این اوضاع».این را می گویم رندانه حرف زدن.
باز در یک غزل دیگر: «بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع / شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع»؛ دو سه بیت شروع میکند راجع به طلوع خورشید حرف زدن. بعد هم شعر را این جور تمام میکند: «مظهر لطف ازل روشنی چشم امل / جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع». ولی دوباره در وسط غزل کار خودش را میکند: «وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر / که به هر حالتی این است بهین اوضاع». این است که هست!
در دوران استبداد باید گفت و نگفت. رندی این است. یعنی چنان گفت که بتوان گفت این نیست آنچه گفتم. منظورم این نبود. مثال بزنم:
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن / محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم!
ترک عشق نمیکند؟ یا گوش به این حرف نمیکند؟ شیطنت است دیگر!
زبان حافظ، زبان رندی است
حافظ برای رندی خودش زبان استعارهای درست میکند. می و مطرب را میگوید اما میشود تعبیرش کرد. این رندی را شما در هیچ شاعر دیگری به اندازهی حافظ نمیبینید. زبان حافظ، زبان رندی است. ولی پنهان کاری هم هست. این دوپهلو حرف زدن و دوتا معنا دادن برخاسته از جامعه استبداد زده است. حافظ در واقع پرده از روی موجودی به اسم ایرانی برمیدارد و خودش را به خودش نشان میدهد. آن هم با این زبانی که اینجا عرض کردم.