کد مطلب: ۵۳۹۲
تاریخ انتشار: شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

تمهید هنرمندانه حافظ برای پیوستن به خواجه‌ی جهان

آناهید خزیر: در این درس‌گفتار غزل «خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت/ به قصد جان من زار ناتوان انداخت» شرح داده شد. این غزل در حقیقت نقش تغزلی دارد که شاعران پیش از حافظ چون رودکی، فرخی، انوری و عنصری در آغاز قصاید خود می‌پرداختند. پس از آن بیان و زبان عرفانی و عناصر تصوفی که شاعر در سرایش این غزل به کار برده، بررسی شد.
حادثه‌ بسیار عجیب واقعه‌ی مغول در فرهنگ ایران
دکتر محمود عابدی، عضو هیات علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی سخنانش را این‌گونه آغاز کرد: با واقعه‌ی مغول در فرهنگ ایران حادثه‌ای بسیار عجیب پیش آمد. پس از حمله‌ی غُزان در زمان سلطان سنجر (حدود ۵۵۰ ق) و حمله‌ی مغول (در حدود ۶۱۷ ق) به خراسان و دیگر نواحی ایران، جامعه‌ی فارسی زبان در زمینه‌های مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دستخوش دگرگونی شد. از جمله حکومت مرکزی مسلط و فراگیر از بین رفت. طبقات جامعه جابه‌جا شد و گروه‌هایی با سابقه‌ی فرهنگی و تمایلات تاریخی متفاوت به قدرت رسیدند. مرکز مستقر حکومت که سال‌ها در شهرهای خراسان بود، از بین رفت و این خود خاندان‌های مدافع حکومت را تغییر داد و سنت‌های فرهنگی و سازمان‌های اجتماعی تازه‌ای را وارد صحنه کرد. بسیاری از حوزه‌های آموزشی، حتی برخی از شاخه‌های علوم، محدود شد و گاهی رو به فراموشی گذاشت.
در گیر و دار این احوال مساله‌ی شعر، به‌ویژه شعر درباری و تبلیغاتی که بازار خود را در سایه‌ی اهل قدرت می‌دید، به تدریج متحول شد و از وجوه مختلف از شعر دوره‌های نخستین متمایز شد. در نتیجه مخاطب شعر درباری تغییر کرد و ممدوحِ فاتح و حواشی معمولا ادب آموخته‌ی او به امیر و وزیرِ کم‌فرصت و اطرافیان غالبا متغیر و متفاوت تبدیل شد. دیگر دربارها آن اعتبار و اهمیت را نداشتند که شاعرانی مثل عنصری و فرخی و انوری را جذب کنند و به خدمت بگیرند.
از سویی دیگر، روحیه شادمانگی و حال و هوای حاکم بر شعر اشرافی، که سرود فتح می‌ساخت و حرکت و نشاط را در آغاز قصیده‌ها در تشبیب و تغزل زمزمه می‌کرد، با حمله‌ی مغول و شکست قوم ایرانی چنان به افسردگی و ملال گرفتار شد که درد ستایانه و غمخوارانه به سکون و خلوت و تنهایی روی آورد. با این همه، معارف دینی بیش از گذشته در عمق ذهنی و زبان شاعران رسوخ کرد.


عشق، خوش‌ترین و عمومی‌ترین ماده‌ی شعر و هنر

نزدیک شدن و پیوستن به عالمان دینی و پیران صوفیه علائق تازه و از جمله روحیه‌ی دنیا گریزی را به شعر وارد کرد و به تدریج پیوند شعر را با دستگاه حاکمان چنان کم کرد که گاهی مدیحه زمینه‌ی شعر و پیوست آن شد. زیستن با زیبایی‌های طبیعت، که برای شاعر و مخاطب تجربه‌ای بی واسطه بود، از «موضوع شعر» به «ابزار» تبدیل شد و از «امری واقعی» به «صورتی ذهنی» تغییر یافت. عشق، خوش‌ترین و عمومی‌ترین ماده‌ی شعر و هنر، از تجربه‌ی دستیاب آدمیزادگان که در شعر شاعران دوره‌ی نخست بود، به دوردست‌ترین عوالم قدسی روی آورد و گزارش‌های عاشقانه که خواستنی‌های دست یافتنی را حکایت می‌کرد و چه بسا با هوس‌کاری‌های شاهانه هم آلوده بود و از بی پردگی پروایی نداشت، چهره‌ای عفیف و زبانی پاک و پاکیزه یافت. عاشقِ کامران و پیروزِ گذشته که می‌توانست قهر و آشتی کند، به سوخته دلی غم پسند تغییر یافت و معشوقِ کامبخشِ پرده‌نشین، محترم شد.

آراسته کردن رویه شعر با صنایع ادبی و هنرورزی‌های ادیبانه

بعد از مغول بسیاری از کلمات و تعبیرات کهن که میراث دوران گذشته بود به تدریج از حوزه‌ی شعر بیرون نهاده شد و انبوهی از کلمات عربی بومی زبان فارسی شد و مصطلحات رسمی شده‌ی تصوف و اهل شریعت به زبان شاعر درآمیخت. کلمات عربی زبان فارسی را از صعوبت و خشونت بیرون آورد و پُربار کرد. صنایع ادبی و هنرورزی‌های ادیبانه که غالبا رویه شعر را می‌آراست، به لایه‌های درونی نفوذ کرد و در منشوری از کلمات متمرکز شد. نوآوری و نوجویی به خلق معانی چندگانه روی آورد و گاهی لذت‌های لحظه‌ای شنیداری از سطح واژگان جای خود را به التذاذ روح و عمق فکر و فرهنگ سپرد. این ماجرایی بود که بر قصیده‌ی درباری گذشت. در نتیجه تغزل فرخی و منوچهری و انوری را غزل خواجو و سلمان و حافظ کرد و نقش قصیده‌ی بلند تک ساحتی را به غزل کوتاه چند معنایی واگذاشت. غزلی از حافظ را که پس از این از آن بحث خواهیم کرد، در واقع نمونه‌ی برتری از چنین شعری است. آن غزل چنین آغاز می شود:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت / به قصد جان من زار ناتوان انداخت
حافظ در مصراع دوم محشری انگیخته است! می‌دانیم که نه در شکار و نه در نبرد به زار و ناتوان تیر نمی‌اندازند. «زار» و «ناتوان» کلماتی ترحم‌انگیز هستند. اما این بیت درباره‌ی چیست؟ می‌توان گفت که درباره‌ی اختصاص عشق است به انسان. وقتی قرار شد که آن تیرانداز یک تیر بیندازد آن تیر را به طرفی انداخته است که ضعیف‌ترین موجودات و زارترین و ناتوان‌ترین آنها بوده است. در بیت بعد می‌گوید:
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود / زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت


عشق از خدا آغاز می‌شود

عشق کارِ امروز نیست. هنوز عالم پدیدار نشده بود که الفت (که یک امر روحانی است) وجود داشت. طرح محبت نیز در زمانی پدید آمد که هنوز حدوث جهان اتفاق نیفتاده بود. پس موضوع این دو بیت یکی است. نخست این که عشق ازلی است و پیش از جهان هستی به وجود آمده است. مبنای این سخن هم آیه‌ی مبارکه‌ی «مائده» است: «خداوند آنها را دوست می‌دارد و آنان خدا را دوست می دارند». یعنی عشق از خدا آغاز می‌شود (او اول دوست می‌دارد). پس ازلی است. دیگر آن که این عشق دو سویه است. یادمان باشد که فاعل این دو بیت انسان است. اگر به کل غزل نگاه کنیم می‌بینیم که انسان در این جا هیچ‌کاره است. به هر حال، در بیت‌های بعدی موضوع دیگری پیش می‌آید:
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد / فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن / که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم / که از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره‌ی مفتول تو گره می‌زد / صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم / سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت


شاعر زیبایی‌ها را پرتوی از زیبایی «خداوند» می‌داند

ملاحظه می‌کنید که موضوع این ابیات واحد است. در هر کدام از این بیت‌ها یک گل است که با زیبایی مخاطب مقایسه می‌شود. این گل‌ها نماد زیبایی طبیعت هستند. آن گونه زیبایی که آدمی می‌تواند آن را لمس کند. شاعر این زیبایی‌ها را پرتوی از زیبایی «او» می‌داند. می‌گوید وقتی که نرگس به کرشمه خواست که زیبایی خود را عرضه کند فریب چشم زیبایی مطلق، کل هستی را دگرگون کرد. معلوم است که کرشمه‌ی نرگس در برابر آن هیچ است. باز می‌گوید که شراب خورده و چهره پُر از عرق و آب روی تو و شتابان رفتن تو، ارغوان را خشمگین کرد. این هم یک مقایسه‌ی چهره‌ی برافروخته‌ی مخاطب با چهره و رنگ ارغوان است. آنجایی هم که می‌گوید: «به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم» یعنی زمانی که به آنجا وارد شدم. می‌گوید که غنچه را دیدم و تصور کردم که دهان توست. بی‌خود و سرمست و سر از پا نشناخته به هوای دیدار تو رفتم. در این ابیات می‌بینیم که هر یک از عناصر طبیعت را در برابر زیبایی جمال مطلق قرار می‌دهد و در برابر آن زیبایی مطلق هیچ و بی ارزش می‌شمارد و می‌داند.
از سویی دیگر، شاعران همیشه بنفشه را مشبه به زلف گفته‌اند و موی را به بنفشه تشبیه کرده‌اند. «طره‌ی خود را گره زدن» هم یعنی خود را آراستن. آنهایی که طره‌ی خود را گره می‌زنند غالبا گلی را در میان آن قرار می‌دهند. شاعر می‌گوید بنفشه خود را می‌آراست. صبا حکایت زلف تو را پیش کشید و از بنفشه خواست که از آن کار بیهوده دست بردارد. پس زلف معشوق از طره‌ی بنفشه زیباتر است.

خاک به دهان ریختن ایهامی در شعرهای حافظ

«خاک در دهان انداختن» نیز در گذشته مشهور بوده است. از جمله کارهایی که برای توبه انجام می‌دادند خاک به دهان ریختن بود. آن ایهامی که در غالب شعرهای حافظ هست در این بیت به زیبایی به کار رفته است. سمن به دست صبا خاک در دهان چه کسی اندخته است؟ قاعدتا خاک در دهان کسانی که به خطا نسبت کرده بودند. اما شاعر این را تصریح نکرده است. در مجموع، این ابیات می‌گوید که هیچ زیبایی در جهان هستی به زیبایی آن کس که خم به ابرو انداخت و انسان را گرفتار عشق کرد، نیست. پس حق است که آدمی به چنین زیبایی عشق بورزد. چون زیبایی ازلی او چنان است که عشق به او مایه‌ی شرف انسان است.
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش / هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

می‌گوید که من پیش از این به دلیل و سببِ ورع می و مطرب را نمی‌دیدم. «ورع» یکی از اصطلاحات خاص دینی ماست. در تصوف هم ورع شایع است. ورع یعنی پرهیز از هر چیز از ترس نزدیک شدن به مُحرمات. به عبارت دیگر، پرهیز از شبهات. اما ندیدن می و مطرب که منکر نیست. با این همه شاعر می‌گوید که به‌واسطه‌ی ورع از دیدن می و مطرب چشم می‌پوشیدم و آن را مکروه می‌دانستم. اما اکنون احوالم تغییر کرده است. این نکته، هبوط آدمی را به یاد ما می‌آورد. می‌گوید آن کس که عشق مختص اوست و عشق ازلی را نصیب ما کرده است، احوال من را منقلب کرد.
کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم / نصیبه‌ی ازل از خود نمی‌توان انداخت

فتوح یکی از اصطلاحات تصوف است
«می» ناپاک است. رنگ آن هم ناپاک است. خرقه نیز نماد زهد و طهارت است. اصلا آن را نمی‌شویند، چون پاک است. با این همه شاعر می‌گوید که با جوهرِ شرابِ سرخ خرقه را شستم. چون قسمت ازلی این بود که از آن حال به این حال کنونی بیفتم. این دو بیت هم اشاره به تغییر حال شاعر دارد.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود / که بخشش ازلش در می مغان انداخت
«گشایش» معادل «فتوح» است. فتوح یکی از اصطلاحات تصوف است و به دو معناست. یکی گشایش مادی است. نیازی است که خانقاهیان به آن نیازمند بودند. یکی هم فتوح غیبی است که به‌واسطه‌ی آن خاطرشان گشایش پیدا می‌کرد. در هر حال، شاعر می‌گوید که بخشش خداوندی بود که من را گرفتار میِ مغان کرد.
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان / مرا به بندگی خواجه‌ی جهان انداخت

تمهیدی هنرمندانه برای پیوستن به خواجه‌ی جهان
بیت آخر خود در حقیقت شناسنامه‌ی این غزل است. چون «خواجه‌ی جهان» به معنی «وزیر» است. این اشاره نشان می‌دهد که مخاطب شاعر یکی از وزیران روزگار او ـ و احتمالا خواجه قوام‌الدین محمد بن علی صاحب عیار (مقتول در ۷۶۴) ـ بوده است. اما شاعر در این غزل چه می‌خواهد بگوید؟ آیا این شعر درباره‌ی اختصاص عشق به انسان است؟ آیا درباره‌ی ازلی بودن عشق است؟ آیا درباره‌ی برتری جمال خدا بر هر زیبایی است؟ یا این که شعر در مدح وزیر است؟ کدامیک است؟
این غزل اصولا برای اثبات اختصاص عشق به آدمی و دیرینگی آن و بی‌نظیری معشوق ازلی و گزارش ورعِ فراموش شده، بنیاد نگرفته است. بلکه تمهیدی هنرمندانه و زیرکانه با موضوع عرفانی است برای طرحِ پیوستن به خواجه‌ی جهان. در عین حال ساخت شیرین و نرم غزل و رویه‌ی زیبای الفاظ، دستاورد روحِ طربناک و امیدواری را گزارش می‌کند که در ضمن احساس انقلاب احوال، که در ظاهر فرو افتادن در ورطه‌ی ناخوشِ خرابی است، همه را گشایش و فتوح و موهبت ازلی می‌بیند.

کلید واژه ها: محمود عابدی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST