آناهید خزیر: در تمامت تاریخ شعر قدیم پارسی، غزل هیچ شاعری به اندازهی حافظ با زندگی واقعی او و امور و رویدادهای گوناگون آن پیوند نخورده و ثبتکنندهی اوضاع و احوال ملموس او از خوش تا ناخوش نبوده است. دکتر سعید حمیدیان با کتاب «شرح شوق» که شرح و تحلیل اشعار حافظ است غزلهای حافظ را با دیدی نو نگریسته و نکتههای آموزندهای برای حافظدوستان به ارمغان آورده است.
ادب فارسی با قرآن و اندیشه و تفکرات دینی آمیخته
حمیدیان سخنانش را اینگونه آغاز کرد: شکی نداریم که حافظ در بسیاری از زمینهها فرد است. من آن جایی حرف دارم که مثلا میخواهیم حافظی را که زیباترین و عالیترین و استوارترین بیان را داشته است، اعلم علما و اعرف عرفا و فیلسوف فیلسوفان بدانیم. به راستی چرا؟ آیا کاری که حافظ در عرصهی ادب و فرهنگ کرده کم کاری بوده؟ آیا شعر او کم عظمت دارد که ما چیزهای دیگری را هم از او مطالبه میکنیم؟ راه فیلسوف از راه شاعر جداست. شاعر کار ویژهی خود را دارد. کسی مثل حافظ هم کار خود را در اعلاء مراتب کمال انجام داده است. ما هر چه بگوییم نه چیزی بر شأن حافظ اضافه خواهد شد و نه چیزی از شأن او کاسته خواهد شد.
من معتقدم بعضی از راههای رفته را که حاصلی نداشته سعی کنیم نرویم. فرض کنیم در عرصهی «حافظ و قرآن» سعی کردهایم در این باره هم داد سخن بدهیم. در حالی که کل شعر و ادب فارسی با قرآن و اندیشه و تفکرات دینی آمیخته است. پس چرا یکهسازی؟ اگر به مولانا رجوع کنیم میبینیم بسی بیش از حافظ اندیشههای قرآنی داشته است. به همین نسبت اگر به آثار سنایی مراجعه کنید میبینید که اگر بسی بیش از خواجه در این زمینه تاکید نداشته، کمتر نداشته است. پس وقتی این خصوصیت عام است چه دلیلی دارد یک نفر را مطرح کنیم؟
دربارهی علوم عصر هم کار مبالغه را آن جایی رساندهایم که میگوییم حافظ در عرصه هیأت و نجوم هم فضیلتی داشته است! یا نظریهی «فتونهای نوری» را مطرح میکنند و با این که بیش از ۵۰ سال نیست که در دنیای غرب از آغاز این نظریه میگذرد، باز میگویند حافظ نظریه فتونهای نوری را میشناخت! ببینید کار به کجا رسیده است.
«مهر» در شعر حافظ با دو ایهام بهکار رفته است
حافظ نیازی به این چیزها ندارد. یا خواستهاند اندیشههای حافظ را با اندیشههای مهرپرستی قدیم مرتبط کنند. این هم به همان اندازه نادرست و حیرتانگیز است. از کجا نتیجه گرفتهاند؟ از آن جایی که حافظ معمولا در بافتِ شعر کلمهی «مهر» را میآورد، اگر «آیین» هم در کنارش باشد میگویند این اشاره به مهرپرستی است! مثلا حافظ میگوید: «بر دلم گرد ستمهاست خدا را مپسند /که مکدر شود آیینهی مهر آیینم». این را دیدهاند و برای این حضرات کفایت کرده است تا بگویند که حافظ دینی را به نام دین مهر میشناخته و این علاقه را اظهار کرده! در حالی که ما اصلا در کشورمان دین مهر، یا کیش مهر، نداشتهایم. اصلا چنین چیزی در عصر حافظ وجود نداشته است. بلکه دین مهر در اروپا مطرح شده است. «مهر» در شعر حافظ با دو ایهام بهکار رفته. یکی به معنای «خورشید» است، یکی هم به معنای «مهر» و «محبت». وقتی میگوید: «آئینهی مهرآئینم» یعنی «آیینهی دل من مهر آئینی است». این چه ربطی به مذهب مهر پرستی اروپا دارد؟ یا «لسانالغیب» که به حافظ نسبت میدهند، اصلا در روزگار او و دو قرن بعد از او هم مطرح نشده بود. لسانالغیب از حدود قرن دهم به این طرف بر زبانها افتاد و لقبی شد برای حافظ. عملا هم لسانالغیب نداریم. لسانالغیب فقط رسولالله است و لاغیر.
در عرصهی رفاه کامل شاعر، یا فقر او، باز مبالغه شده است. عدهای حافظ را دارای رفاه کامل دانستهاند و عدهای هم فقر کامل به او نسبت دادهاند. در حالی که نه این بوده، نه آن. مثل همهی ما، گاهی رفاه بوده و گاهی فقر بوده. مرحوم محیط طباطبایی حافظ را شاگرد خمیرگیر نانوایی دانسته است. در حالی که یک عدهی دیگری به درستی میگویند چطور ممکن است در جوانی شاگرد نانوایی باشد و در کنار شاهزاده ابواسحاق در مکتب حاضر شده باشد؟ مگر شاهزادگان عصر حاضر بودند با یک شاگرد خمیرگیر حشر و نشر کنند؟
یا مساله «معشوق پسر» را در نظر بگیرید. معشوق پسر همیشه در شعر فارسی بوده است. حتی در سنایی و عطار و مولانا هم هست. با این که این عادتها را میشناسیم اما پرویز اهور در کتابی به نام «کلک خیالانگیز» میگوید مراد از «پسر» در شعر فارسی شاهزادههای عصر بودهاند. آقای من! شما خوب است یک سَری به دنیای ادبیات فارسی و شعر فارسی بزنید. به دلایلی شاعران ما نمیخواستهاند دختر یا زن را مطرح کنند. دلایل خاص خود را هم داشتهاند. باید ریشهها را مطالعه کرد نه این که چنین دفاعهای غریب و ناشیانهای بکنید.
جستوجوی یک نظام منسجم فکری برای حافظ
یکی از کارهای دیگری که به کرّات انجام دادهاند جستوجوی یک نظام منسجم فکری برای حافظ است. این در حالی است که حافظ هم مثل هر شاعر بزرگی آن چه توانسته در عرصهی شعر مطرح بکند آورده و جالب این جاست که در عرصهی این اندیشهها تناقض هم کم نیست. هر چه را در دیوان او انگشت بگذارید نقیض آن را هم میتوان در همان دیوان نشان داد. برای مثال حافظ در یک جاهایی معتقد به تأثیر کواکب در زندگی بشر است. یک جاهایی هم نیست. مثلا میگوید: «بگیر طرهی مه چهرهای و قصه مخوان/ که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است» این جا نفی میکند. در یک جایی هم برعکس. دربارهی همسرش میگوید: «از چنگ مَنَش اختر بد مهر بدر برد / آری چه کنم فتنهی دور قمری بود». این جا تأثیر کواکب اثبات میشود (بعضیها گفتهاند این بیت دربارهی مرگ پسر حافظ است. این هم از اشتباهاتی است که شتابزده دربارهی حافظ میکنند) و بسیاری چیزهای دیگر. چگونه میتوان در این جا نظام منسجم فکری برای حافظ بشناسیم؟ این فیلسوف است که باید نظام فکری داشته باشد و در نظام فکری او تناقض نباشد اما از شاعر چنین انتظاری نباید داشت.
آیا حافظ جبرگرا بوده یا اختیارگرا؟
یا قول به جبرگرایی و اختیار. چند شاهد میدهند که مثلا اثبات جبرگرایی حافظ بکنند. یا چند شاهد میدهند که دلالت بر اختیار حافظ میکند. شاهدان را هم اگر درست انتخاب کرده باشند، باز گیج میشوند و نمیدانند حافظ جبرگرا بوده یا اختیارگرا. من میگویم هر دیوان شعر فارسی را بگردید این دو تا ترکیب شده است. نیمی اختیار است و نیمی جبر. چرا؟ برای این که قسمت اعظم مضامین شعری همین مساله جبر و اختیار است. اما پایه پژوهشهای ما آن قدر سست است که این بیت را دلیل اختیار حافظ گرفتهاند: «زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت/ کان که شد کشتهی او نیک سرانجام افتاد». چون این جا فعلی را به خودش نسبت میدهد و میگوید باید بروم زیر شمشیر غم او، این را نشانهی اختیار گرفتهاند.
در مورد «زهد و عشق» هم فقط حافظ را مطرح کردهایم. در حالی که از قرن چهارم تا یومنا هذا جدال بر سر زهد و عشق در سراسر شعر و ادب فارسی مطرح بوده است. دیوانها پُر است. دیگر این شاعر و آن شاعر ندارد. ما شاعری را نمیشناسیم ( بهویژه در عرصه غزل) از نیمهی دوم قرن پنجم (یعنی عصر سنایی) تا عصر حافظ (چون عجالتا با حافظ کار داریم) که غیر از این بوده باشد. چرا همه را رها کردهایم و حافظ را گرفتهایم؟
۳۰۰ سال قبل از حافظ آوردن مدح در غزل مرسوم بوده است
یکی دیگر از چیزهایی که در شعر داریم «مدحِ ضمنِ غزل» است. اسمش را بگذارید «غزلِ مدحآمیز». یعنی غزلی که یک یا دو سه بیت آن مدح است. غزل مدحآمیز از نیمهی دوم قرن پنجم وارد شعر فارسی شد. یعنی دقیقا با سنایی. من سنایی را پیشگام غزلسرایی میدانم. البته سنایی سه-چهار غزل دارد که با مدح آمیخته است. بعدا انوری را داریم با حدود ۳۲۰ غزل. هفت غزل انوری نیز با مدح آمیخته است اما دوستانی (که نام نمیبرم) میگویند آوردن مدح در غزل ابتکار حافظ است.
من میگویم در این جملهی کوچک دو اشتباه هست. اولا «ابتکار» نیست و «عادت» است. چون غزل از شکم قصیده بیرون آمده است. نتوانستهاند از عادت خودشان در مدح دست بکشند. در نتیجه در غزل هم جای جای مدح گفتهاند. حتی انوری و خاقانی غزلِ تمام مدح دارند. اشتباه دوم این است که میگویند این عادت با حافظ شروع شده است. در حالی که ۳۰۰ سال قبل از حافظ آوردن مدح در غزل مرسوم بوده است. مشکل این جاست که ما میخواهیم حافظ را در هر کاری پیشگام و اول فرد بدانیم. برای چه؟ این کارها مثل ساختن بادکنکهای است که آنقدر در آن باد میکنیم که دیر یا زود خواهد ترکید.
چرا فقط از ایهام حافظ حرف میزنیم؟
یا میگویند چرا سعدی مثل حافظ از تصوف انتقاد نمیکند؟ دوستان عزیز، انگار زمان و تاریخ را از یاد بردهاید. سعدی یک قرن قبل از حافظ زندگی کرده است. در قرن هفتم که سعدی و عطار و مولانا زندگی میکردند اوج عرفان و تصوف بوده است. در شعر فارسی هم همینطور. اما در قرن هشتم فسادهای خانقاه و تصوف بروز کرد. بهخاطر همین حافظ نگاه به عصر خود میکرد و میدید که یک عده از عرفان و تصوف سوء استفاده میکنند. پس انتقاد میکرد. سعدی نمیتوانست مثل حافظ از درِ انتقاد دربیاید. پس اگر انتقاد نکرده باید بیاییم اسم سازشکار و محافظه کار روی او بگذاریم؟ به دلایل تاریخی این مسأله رد میشود. قرن هفتم کجا و قرن هشتم کجا؟
یا درباره ایهام در شعر حافظ. چند کتاب در این باره نوشته شده است. ولی نمیگویند سراسر شعر نظامی هم ایهام دارد. آیا فقط یکی را باید مطرح کرد؟ درست است که حافظ در ایهام بسیار خوش ذوق است. ولی نگاه کنیم ایهام در کجای شعر فارسی (مخصوصا غزل) نبوده که داریم این حرفها را میزنیم؟ سعدی آن همه ایهام نداشته؟ یا شاعران دیگر؟ فرض کنیم نزاری قهستانی؛ یا خواجو که سراسر شعرش ایهام است. اما هیچ وقت از ایهام هیچ شاعری حرف نمیزنیم. فقط از ایهام حافظ حرف میزنیم. این یکهسازی است.
موضوع دیگر «شعر سلوک» است که عنوان این سخنرانی است. مرادم از «شعر سلوک» چیست؟ «شعر سلوک» شعری است که وقف تصوف باشد. یا به قول خودمان تخصصی به تصوف پرداخته باشد. مثل شعر عطار یا غزل مولانا یا قاسم انوار و شاه نعمت الله ولی، که تقریبا معاصر حافظ بوده است. شعر او وقف سلوک است. این را میگویند «شعر سلوک». اما در «سلوک شعر» جنبهی تصوف و عرفان غلبه دارد. پس اگر بگوییم «سلوک شعر» مثل این است که خود شعر را دستگاهی گرفتهایم مثل تصوف که در آن سلوک میشود.
حافظ با اطمینان «عرفانگرا» است
در جدا کردن شاعران (از نظر تصوف و عرفان) من قائل به دو دسته هستم: یکی «شاعر عارف» و دیگری «شاعر عرفانگرا». حالا فرق این دو چیست؟ عارف کسی است مثل عطار و سنایی و مولانا و قاسم انوار که تردیدی در عارف بودن آنها نداریم. اما شاعران دیگر از جمله سعدی و حافظ و خواجه و سلمان «عرفانگرا» هستند. یعنی شعرشان آمیخته است با بسیاری چیزها و از جمله تصوف و عرفان. در مورد شعر حافظ باید اقرار کرد که تصوف و عرفان در کنار سایر موضوعات هست اما همه جای شعر حافظ را نگرفته است. پس حافظ را با اطمینان میتوانیم بگوییم «عرفانگرا» است. بر این مدار من قائلم که آن چه برای حافظ مهم بوده «سلوک شعر» است. باید توجه داشت که گرایش به تصوف و عرفان غیر از عارف بودن است. این را هم باید توجه داشت که بین شعر عارفانه و این که صاحب این شعر عارف است، باز باید جدا کرد. حافظ اشعار عارفانهای دارد که متعدد هم هست. در حد عالی هم عارفانه است. ولی باز بین این مساله و این که سرایندهاش عارف است دوتاست. اما باز حق سنایی و عطار و مولانا را میخوریم و میدهیم به حافظ. خیر! حافظ نیازی به این کارها ندارد. ساحت حافظ از کارهایی که ما میکنیم بی نیاز است.
حافظ منتقد تند تصوف اما منتقد عرفان نیست
کسانی مثل شادروان زرینکوب گفته اند که شعر حافظ شعر تصوف نیست. بله، از عرایض بنده هم برآمد که حافظ گرایش داشته نه این که شعرش در خدمت تصوف باشد. اما وقتی میگوییم شعر تصوف نیست، یک خُرده مطلق کردهایم. عدهای در قطب مخالف گفتهاند که شعر حافظ جز تصوف و عرفان نیست. این هم مطلقسازی است. به هر حال، شعر حافظ «عرفانگرایانه» است. یعنی بین شعر او و شعر عطار و مولانا باید تمایز و تفاوت گذاشت. حافظ منتقد تصوف است. منتقد تند تصوف هم هست. اما منتقد عرفان نیست. در شعر او صوفی آدم فرصتطلبی است که باده مینوشد. پس حافظ با طنز و انتقاد از صوفی یاد میکند.