آناهید خزیر: ناصرخسرو را میتوان نخستین شاعر ـ متفکر در تاریخ ادبیات فارسی دانست که به صورتی جدی و عمیق به زبان، ادبیات، شعر، نثر و رابطهی آنها با جهان و جامعه پرداخت و بهتفصیل ارتباط سهگانهی وجود ـ زبان ـ انسان را تبیین کرد و بهویژه از هماهنگی و یگانگی جهان متن و متن جهان پرده برداشت و به تبیین نقش اجتماعی شعر و شاعران، رابطهی امر ادبی باقدرت سیاسی و دینی پرداخت و بهتر و گستردهتر از همهی نامآوران اشتراکها و تمایزات نوشته ـ گفته و نویسنده ـ شاعر را تفسیر کرد؛ نکتهها و تأملاتی که بعضاً بسیار بدیع و کمیاب است.
محبتی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: در این بحث میخواهم این نکته را بازگو کنم که آیا در نگاه ناصرخسرو بین جهان به مثابه یک متن و متن به مثابهی یک جهان زنده، مناسبتی هست یا خیر؟ این بحث را هرچند هزار سال پیش ناصرخسرو مطرح کرده اما بسیار نو است و یکی از مهمترین بحثهای نقد ادبی در جهان معاصر بهشمار میرود اما پیش از آن که وارد بحث اصلی بشویم نکتهای درباره ناصرخسرو در خور ذکر است. به نظر من در روزگار معاصر در بین بزرگان عصر ما کسی که بیشتر از همه مغفول مانده است ناصرخسرو است.
از یک طرف آنقدر دربارهی حافظ مینویسیم که بزرگی پیشنهاد میدهد: «حافظ بس»! یا آنقدر در مورد مولانا مینویسیم که به ستوه میآییم اما دربارهی ناصرخسرو حتی یک کتاب خوب هم در این چهل پنجاه سال اخیر تولید نمیکنیم. یا بیشتر از دو سه مقالهی خوب در این زمینه ننوشتهایم. علت آن هرچه میخواهد باشد دلیل بر مظلومیت شاعری است که بیش از همه به عقاید ما نزدیک است.
باید با ناصرخسرو آشتی کرد چون به درد فرهنگ ما بیشتر میخورد
همیشه گفتهاند که ناصرخسرو شاعری عبوس است که حرفهای عاطفی و دلنشین ندارد و نمیتوان با او ارتباط فکری برقرار کرد. گفتهاند در کلام او نه از عشق خبری هست و نه از صورخیال. اینها همه تهمتهایی است که به ناصرخسرو خورده. حال آن که دیوان او گواه این سنخ حرفها نیست. ناصرخسرو مردی است بسیار عاطفی و بسیار عمیق و در عین حال متعهد به آنچه میاندیشد. از این رو باید با ناصرخسرو آشتی کرد چون به درد فرهنگ ما بیشتر میخورد تا مثلاً مولانا. درست است که مولانا زیباتر و شادتر است ولی آن عشق شیداوار و آن لجام گسیختگی فکری برای مردمی که در آستانهی تکوین عقلانیت باشند شاید خیلی کارساز نباشد.
نکتهی دوم این است که ناصرخسرو چند ویژگی دارد که در بین شاعران فرهنگ ما او را ممتاز و منحصر به فرد میکند. اول این که ناصرخسرو شاید از معدود شاعرانی باشد که سیستم اندیشگی دارد؛ یعنی این که اندیشیده و بر اساس یک دستگاه اندیشهای پارههای اجزای فکرش را تکوین کرده است. در فرهنگ ما متفکرانی که سیستم ورزی کرده باشند بسیار کم هستند. دیگر آن که باز ناصرخسرو از معدود شاعرانی است که در پی نوعی تحول اجتماعی است. ایدئولوژیپرداز نیست اما مهم این است که میداند چه میخواهد و چه در مدّ نظر دارد.
بعید است که ناصرخسرو با خوابی که دیده متحول شده باشد
تحولی هم که دربارهی ناصرخسرو گفته شده است جای بحث دارد که آیا واقعاً اتفاق افتاده یا نوعی رمز است. بعید به نظر میرسد که ناصرخسرو شبی خوابی دیده باشد و بر اثر آن خواب متحول شده باشد. اینها افسانه به نظر میرسد و میل شدید ما به افسانهپردازی چنان قصههایی را تشدید کرده است. درباره تحول سنایی و عطار و مولانا هم همین را گفتهاند. پیشینیان چون نمیتوانستند تحلیل علمی بکنند عمق تحول را در قالب افسانه نشان دادهاند. این افسانهها یک نماد کوچکی است از تحول عمیقی که در ذات و وجود ناصرخسرو و دیگران اتفاق افتاده است. بی تردید ناصرخسرو سالها درگیر این بوده که حقیقت جهان چیست؟ چرا زندگی میکنیم؟ و آیا زندگی فقط لذت است؟ در یک پروسه طولانی است که به این نتیجه میرسد که این جهان و آدمها قادر به جواب دادن به روح دردمند او نیستند.
سومین ویژگی ناصرخسرو این است که او تمام آثارش را برای نیاز اجتماعی نوشته است. کمتر قصیدهای و اثری از او هست که در آغازش نگفته باشد که برای حل مشکلی نوشته شده است. مثلاً «جامع الحکمتین» او پاسخ به شبهاتی است که ابوالهیثم درانداخته بود و ناصرخسرو میخواست به آنها پاسخ بدهد. به همین دلیل در لابهلای آثار ناصرخسرو میتوان یک منطق درونی را جستجو کرد.
طبقهبندی کلیت اندیشه ناصرخسرو
ویژگی چهارم ناصرخسرو طبقهبندی نقدهایی است که از طبقات اجتماعی میکند. کمتر شاعری داریم (بهجز تا حدودی سنایی) که چنان طیفی از طبقات اجتماعی را مورد نقد و بررسی قرار داده باشد. به هر حال اگر بخواهیم کلیت اندیشه ناصرخسرو را طبقهبندی کنیم میتوان آن را به چهار موضوع و ژانر اصلی تقسیم کرد. یکی نقد طبقات اجتماعی است؛ یکی نقد مباحث کلامی و فلسفی است؛ یکی نقدهای سیاسی اوست؛ و یکی هم نکات ادبی. هدف ما در این درسگفتار بخش چهارم اندیشه ناصرخسرو است.
اما قبل از آن که نظریه ادبی ناصرخسرو را بررسی کنیم دوست دارم جملهای از «بارت» را بازگو کنم تا ببینید که حرفهای او چطور در فرهنگ ما بوده است. بارت میگوید: «جهان پیش روی من چون موضوعی وجود ندارد. بلکه چون نوشتاری حاضر است؛ یعنی همچون پراتیکی در حال گسترش» او میگوید جهان نوشتاری است که من لحظه به لحظه بیشتر با آن آشنا میشوم. از همین جا مساله متافیزیک حضور را که مهمترین مسالهای بود که نقد ادبی جدید مطرح کرد، بیان میکند. مساله نوشتار و گفتار که بارت و یاکوبسن دربارهی آن بسیار سخن گفتهاند، ناصرخسرو نیز مطرح کرده است. بی آن که آنها از ناصرخسرو نامی برده باشند. شاید کوتاهی از خود ماست و آنهایی که مباحث نو را مطرح میکنند با سنت آشنا نیستند.
نظریه درخشان ناصرخسرو درباره «جهان، انسان و زبان»
یک مساله دیگر رابطه «جهان، انسان و زبان» است. ناصرخسرو دربارهی آن نظریه بسیار درخشانی دارد. تمایز بین شعر و نثر، به عنوان دو ژانر ادبی را هم ناصرخسرو مطرح کرده است. این که شعر چه وظیفهای دارد و نثر چه وظیفهای؟ و این که کارکرد آنها چیست؟ موضوع بعدی که مطرح کرده مشخص کردن هویت صنفی شاعران است. شاید نخستین کسی که چنین هویتی را شناسانده است، ناصرخسرو باشد. این که الگوهای شاعران در نحوهی زیست چه باید باشد هم از سوی ناصرخسرو عنوان شده است. آیا باید اخلاقی زندگی کنند یا هنری؟ چون این دو یکی نیستند. ای بسا هنری که غیر اخلاقی است و ای بسا اخلاقی که غیر هنری است.
ناصرخسرو به مسالهی گذشته و آینده در ادبیات هم پرداخته است. این که ادبیات چه بوده است؟ چه هست؟ و کجا باید برود؟ این موضوع قابل تحسینی در کار ناصرخسرو بهشمار میرود. مساله دیگر سیر تحول نگرههایی است که ناصرخسرو در آثارش داشته است؛ یعنی این که آیا ناصرخسرو مثل نظامی سلوک فکری داشته است؟ یا نه این سیر خطی بوده است؟ اینها موضوعاتی است که در جلسههایی که پیش رو داریم مطرح خواهیم کرد.
جهان کتاب خداوندی است که آن را نوشته است
گفتیم که اولین مساله «جهان و متن» است. ناصرخسرو معتقد است که همانطور که نوشته محصول دست نویسنده است، جهان نیز کتاب خداوندی است که آن را نوشته است؛ یعنی رابطه جهان و خدا همان رابطه نویسنده است با کتاب. همانطور که یک کتاب کلمات و صفحات و معانی مختلف دارد جهان هم پُر است از کلمات و جملهها و صفحههای مختلف. کسی که سواد ندارد نوشته را میبیند اما نمیتواند بخواند. ناصرخسرو میگوید انسانی هم که به مرحله دریافت قلبی نرسیده باشد جهان را میبیند اما قادر به خواندن آن نیست. از دید ناصرخسرو، پیغمبر باسوادی است که میتواند نقشهای عالم را دقیق بخواند.
ناصرخسرو میگوید اگر تمام نوشتههای خداوند را در هستی نگاه کنیم درمییابیم که دو گونه هستند یا نوشتههایی متراکم و انبوه، یا نوشتههایی لطیف هستند. هر چه جسمانی است نوشتههای متراکم خداوند است و هرچه نوشتههای لطیف است نوشتههای روحانی خداوند است، مثل قلب، روح و عشق؛ اما هر دو اینها به یک جا میرسند و دو چیز از هم جدا نیستند. پس عاقلترین آدم وقتی به عقبه عالم نگاه میکند از تک تک اینها میتواند وحی را بخواند و بفهمد. در «زادالمسافر» میگوید: «آن کسی که مر نوشته الهی را که در آفرینش عالم است برخواند، او پیغمبر خدای باشد.» پیغمبر کسی است که در یک پروسه عمیق معنوی، قادر به خواندن معانی کلمات خداوند است، ذره به ذره و جزء به جزء.
عالم نوشته کبیر خداست و انسان نوشته صغیر خداست
پس نوشتههای خداوند دو گونه است یکی آفرینش عالم که بسط نوشته خداست؛ و یکی هم آفرینش آدم که نوشته فشرده خداست. از همین جا هم میتوان به عالم کبیر و عالم صغیر راه جست. عالم نوشته کبیر خداست و انسان نوشته صغیر خداست. هر چه در عالم کبیر است در دل این نوشته هست. اگر کسی انسان را خوب بفهمد همه نوشتههای خداوند را خوب فهمیده است. البته این بحث بعدها توسط غزالی گسترش یافت. غزالی میگوید ما در عالم چیزی نمیبینیم مگر آن که مثل آن را در وجود خود بیابیم.
ناصرخسرو میگوید جهان، متن است و متن جهانی است در حال گسترش. متن هم معنی تمام شدهای ندارد. هم چنان که جهان لحظه به لحظه در حال تولید کلمات اضافی است متن هم لحظه به لحظه در حال تولید معانی متفاوت است.