آناهید خزیر: ناصرخسرو را میتوان نخستین شاعر ـ متفکر در تاریخ ادبیات فارسی دانست که به صورتی جدی و عمیق به زبان، ادبیات، شعر، نثر و رابطهی آنها با جهان و جامعه پرداخت و بهتفصیل ارتباط سهگانهی وجود ـ زبان ـ انسان را تبیین کرد و بهویژه از هماهنگی و یگانگی جهان متن و متن جهان پرده برداشت و به تبیین نقش اجتماعی شعر و شاعران، رابطهی امر ادبی باقدرت سیاسی و دینی پرداخت و بهتر و گستردهتر از همهی نامآوران اشتراکها و تمایزات نوشته ـ گفته و نویسنده ـ شاعر را تفسیر کرد؛ نکتهها و تأملاتی که بعضاً بسیار بدیع و کمیاب است.
ناصرخسرو میگوید آدمی در هر برهه میتواند تغییر کند
دکتر مهدی محبتی در این درسگفتار با اشاره به ویژگیهای ناصرخسرو گفت: ناصرخسرو از حیث الگو گرفتن برای تغییر، یک استثنای بی بدیل است. ناصرخسرو نشان داد که آدمی در هر برهه از زندگی میتواند تغییر کند. او بسیار چیزها را عادت کرده بود، آموخته بود و خوانده بود اما به خود آمد که آیا بهترین نوع زیستن همین سنخ زیستی است که من دارم؟ و یک باره دید که چشماندازهای دیگری از کمال هست که او تجربه نکرده است. بنابراین رفت به سمت آن و در همین جهان به آرمان و مطلوب خودش رسید. پس آدمی که تغییر نمیکند در حقیقت مُرده است. ناصرخسرو از این جهت هم میتواند الگوی بزرگی باشد که ما در هر مرحله از عمر، خود را تمام شده تلقی نکنیم.
نقدهای اجتماعی عمیق، سنخ دوم افکار ناصرخسرو
ذهن ناصرخسرو کاملا دستگاهمند است. یعنی پارههای اجزایش، چه در نظم و چه در نثر، همه با هم همخوانی دارد. کمتر شاعری داریم که شاعر باشد، متفکر باشد و پس و پیش اندیشهاش همخوان باشد. مولانا را نگاه کنید: صدها نکتهی نیکو دارد ولی دستگاه مرکزی ندارد. مگر آن که بگوییم عرفان دستگاه فکری اوست. سنخ دوم افکار ناصرخسرو نقدهای اجتماعی عمیق اوست که بر اوضاع و احوال عصر خودش وارد میکند. هیچ طبقهای نیست که در دیوان ناصرخسرو مورد نقد و تدقیق قرار نگرفته باشد. از شاهان بگیرید تا نازلترین طبقات اجتماعی. هر کدام به نوعی نقد شدهاند. شاید اولین کسی که به نقد تند اجتماعی پادشاهان نشسته ناصرخسرو باشد.
حیطهی دیگر کار ناصرخسرو درسهای کلامی و نکتههای فلسفی عظیمی است که او در مجموعه آثارش پی انداخته است. حداقل ۱۳- ۱۴ بار به جنگ محمد بن زکریای رازی میرود و دلایل میآورد که او خطا کرده است. افکار ادبی ناصرخسرو نیز به گونهای است که او را یکی از درخشانترین چهرههای ادبی ما ساخته است. مهمترین بخش «شعوریات» ناصرخسرو مسائل ادبی اوست.
هستی کتاب و آدمها کلام خداوند هستند
از نظر ناصرخسرو هستی کتاب خداست و تمام آدمها و آفریدهها کلام اوست که به دو دستهی سیاه و سفید خود را نشان میدهند و واژههای خدا را معنا میکنند. شب و روز، بخش سیاه و سفید کتاب است. هر درخت و انسان و موجودی بخشی از کتاب خداست. به هر حال برخی از بحثهای ناصرخسرو با جدیدترین بحثهای فلاسفه مدرن اروپا همخوانی و هماهنگی دارد. این بدان معنا نیست که چون «بارت» حرفی زده که ناصرخسرو هم پیشتر آن را گفته است پس سخن ناصرخسرو باارزش است. این مقایسهها غلط است و نوعی جاهلیت و غربزدگی مدرن است. باید هر کسی را برمبنای تفکر خود او سنجید و قضاوت کرد. پیوند دادن سنت با مسائل مدرن این مشکل را در پی دارد که ممکن است هر دو از دست بروند. ولی وقتی هر کدام را به جای خود ببینیم سنت را از معرض آسیبهایی این گونه نجات دادهایم. ما میگوییم ناصرخسرو چنین و چنان نکتههایی را گفته است، چه بارت گفته باشد چه نگفته باشد.
ناصرخسرو میگوید گفتار شریفتر از قول است
یکی از مهمترین مسائلی که ناصرخسرو در نظریهها و نگرههای ادبی خودش مطرح کرده مساله تفاوت گفتار و نوشتار است. چیزی که امروزه هم مطرح است. به ویژه با گسترش فنآوری. اساسا نوشتار مقبولتر است یا گفتار؟ ناصرخسرو اصل قضیه را تحت عنوان «کتابت و قول» مطرح میکند. مبانی هر کدام را میآورد و به مقایسهی آنها میپردازد. ببینید مردی در هزار و اندی سال پیش این به چه چیزهایی فکر کرده تا مردم را تحت تاثیر گزارههای خود قرار بدهد و یک پله آنها را بالاتر ببرد.
ناصرخسرو میگوید گفتار شریفتر از قول است. اولا گفتار حاضران را تحت تاثیر قرار میدهد، نه غایبان را. گفتار، زنده است و رو در روست. ولی در کتابت این گونه نیست. پس چون تاثیر آنی و فوری بر مخاطب دارد، گفتار بهتر از نوشتار است. دوم آن که در گفتار امکان برقراری دیالوگ (یا به قول خودش «گفت و گو») به صورت طرفینی است. اما در نوشتار نیست. پس در گفتار امکان فهم لحظهای وجود دارد. سوم آن که قول (گفتار) حکایت مستقیم معناست. یعنی گوینده چیزی را میفهمد و از طریق زبان آن را به دیگران منتقل میکند. ولی کتابت (نوشتار) حکایت است از قول. یعنی حکایتِ حکایت است. نکتهی جالبی است. در نوشتار باید اول پُلی به قول زد و از قول به معنا رسید. ولی در قول مستقیم وارد ذهن مخاطب میشویم. پس هر چه بی واسطهتر است از نظر معنا ارزشمندتر است. از این رو نوشتار نازلتر از گفتار است چون همیشه مخاطب پُلی را به نام نوشته باید طی کند.
کتابت، برخلاف قول، مخصوص آدمی است
چهارم این که در گفتار برای شنونده امکان اشتباه کمتری هست تا در نوشتار. پنجمین امتیاز قول آن است که قول امری است روحانی ولی کتابت جسمانی است. قول اساسا از مسائل روحانی است، چون جسمانیت ندارد. ولی کتابت امری است که باید اول جسمانی بشود تا به مخاطب برسد. هر چند روحانی وقتی تبدیل به جسمانی میشود انگار روح او گرفته شده است. مگر آن که دوباره در او روح دمیده شود. کسانی که به این مباحث علاقهمندند میتوانند این موضوع را با «متافیزیک حضور» دریدا مقایسه کنند. ژاک دریدا، یکی از فلاسفهی بزرگ فرانسه، بحثی به نام متافیزیک حضور دارد. حضور، یک جهان دیگر را خلق میکند و جهان آدمی را متفاوت میسازد.
اما امتیازات دیگری که کتابت بر قول دارد: ناصرخسرو میگوید کتابت هم امتیازاتی دارد که قول ندارد. میخواهد به این برسد که کدام یک بهتر است و باید ترویج داد. اول این که کتابت، برخلاف قول، مخصوص آدمی است. در بین همهی موجودات فقط انسان است که نویسا است. دیگر آن که هر نویسندهای انسان است، اما هر انسانی نویسنده نیست. این را در زمانی ناصرخسرو میگوید که تعداد کسانی که قادر به نوشتن بودند، اندک بود. سوم آن که هر نوشتهای قول است، اما هر قولی نوشته نیست.
ناصرخسرو میگوید حقیقت وحی نه آواز است و نه صوت
چهارم آن که قائل (گوینده) میتواند حرفش را منکر بشود اما کاتب نمیتواند. باز یک امتیاز دیگر نوشتن این است که کتابت قولی است قائم به ذات، به خودی خود امکان وجود دارد. ولی قول بدون قائل امکان حضور پیدا نمیکند. ضعف آن در این است. از این جا ناصرخسرو وارد بحث «تبیین حقیقت وحی» میشود. شاهکار ناصرخسرو در اینجاست. میگوید پیغمبر کسی است که قدرت خواندن کلمات را دارد. پس در این دیدگاه امیّ کسی نیست که سواد ندارد. امیّ کسی است که نوشتههای هستی را نمیتواند بخواند. درخت و خورشید را میبیند اما معنای آنها را نمیفهمد. در حالی که نبی کسی است که معنای خطوط هستی را میفهمد. ناصرخسرو میگوید حقیقت وحی نه آواز است و نه صوت. بلکه باز شدن چشم پیامبر است به معنای واژههای هستی.
جهان به مانند مثلثی است که خدا در راس آن است
اما شیرینترین بحث او تبیین مساله رابطهی خدا، جهان و انسان است که عمیقترین و ژرفترین نظریه ادبی ناصرخسرو است. من ندیدهام کسی رابطهی این سه را از طریق زبان بهتر از ناصرخسرو گفته باشد. از نظر ناصرخسرو جهان به مانند مثلثی است که خدا در راس آن است. جهان ضلع راست و انسان ضلع چپ است. آن چه در این وسط ایستاده است زبان است. اگر زبان نباشد خدا، جهان و انسان با هم ارتباط نمییابند. این موضوع را ناصرخسرو در هر پنج کتاب خود به تفصیل مطرح میکند.
خدا از طریق تصور و تجلی بر خودش کلمه را خلق میکند. یعنی کلمه همذات خداست. در نگاه ناصرخسرو فرقی بین ذات کلمه و ذات حق نیست. کلمه ظهور خودش را از طریق عقلی به هستی ابلاغ میکند. پس میشود: خدا ـ کلمه ـ عقل کل. در این میان عقل کل از طریق نفس کلی وصل میشود هم به وجود و هم به خدا. نفس کل واسطه است بین طبیعیات و الهیات. این نفس کل آغاز جسمانیت وجود است. در نظر ناصرخسرو این هرم هستی است.
انسان از طریق زبان به مکاشفهی هستی مینشیند
ناصرخسرو از همین طرح چند نکتهی دیگر را مطرح میکند. از جمله این که انسان از طریق زبان به مکاشفهی هستی مینشیند. کسی که زبان ندارد امکان مکاشفه ندارد. منظور او مطلق ِ زبان است. دیگر آن که در بین این هرم انسان بارورترین درخت هستی است. میگوید: «خلق خدا همه نهال خدایند/ هیچ نه بشکن از این نهال و نه بر کن». باز میگوید:
از گوهر و از نبات و حیوان / بر خاک ببین سه خط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را / در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را / پیوسته که کرد یک به دیگر
در این دیدگاه همهی جهان، همهی کلمات، یکسره در حال گفتوگو هستند. یک دیالوگ عجیبی است بین آدمها با هستی:
قولی به قلم گوید به کتابت / قولی به زبان گوید مشروح و مفصل
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو / مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر