آناهید خزیر: ناصرخسرو شاعری است که به طرفداری از اختیار معروف است و قصیدهی معروف او با مطلع «نکوهش مکن چرخ نیلوفری را» نمایانگر این نگرش اوست. جستوجو در دیوان او نمودار آن است که وی نیز جبر را بیشتر از اختیار در زندگی انسانها موثر میشناسد. همچنین وی از اصحاب تعلیم است و به همین دلیل در دیوان وی به شمار قابلتوجهی از پرسشها و چیستانها برمیخوریم.
فیلسوفان بزرگ دنیا تناقض را نمیپذیرند
سرامی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: امروز قرار دارم در این جلسه دربارهی تناقض در ذهنیت ناصرخسرو صحبت کنم. باید بدانید که فیلسوفان بزرگ دنیا تناقض را نمیپذیرند. میگویند دو امر که با هم ضد و نقیض هستند، یعنی وجود یکی مستلزم وجود دیگری نیست، قابل تجمیع نیستند. دو چیز را متناقض میگوییم که در همهی مسائل با هم یکی هستند، فقط در وجود و عدم متفاوتند. مثلا اگر من اعتقاد تام و تمام داشته باشم به اختیار آدمیزاد، هیچ جای نگاهم نمیتوانید عدم اختیار و جبر مطلق را پیدا کنید. بالعکس این هم درست است. البته باید توجه داشت که تناقض با تضاد فرق دارد.
روزگار بسیار خشن بر ناصرخسرو گذشته است
ناصرخسرو زندگی را گذرانده که وقتی دیوان او را میخوانیم متوجه میشویم که روزگار بسیار خشن بر او گذشته است. تحقیر شده، عذاب کشیده، مزهی فقر را چشیده، بی خانمانی و دوری از زن و بچه و مردمان و همهی مصیبتهایی را که یک آدم در قرن پنجم میتوانسته بکشد، تحمل کرده است. هنگامی که شخصیت بزرگانی چون ناصرخسرو، سعدی، برگسون و انیشتین را بررسی میکنیم میبینیم که نوع زیست آنها در آثارشان انعکاس داشته است. اما فقط این نیست. در آثار آنها یک امر دیگر هم بازتاب دارد؛ و آن بایستها و شایستها و نبایستها و نشایستهاست. اینها مخلوقات ذهنی آن شخص بودهاند.
تضاد آشکاری که در آثار ناصرخسرو مشاهده میشود
به هر حال زندگی هر کدام از اینها و ما همانند نمایشنامهای است که آن را در بیداری بازی میکنیم. این نمایشنامه هر صبح شروع میشود و وقت خواب به اتمام میرسد. کارگزار زندگی ما خودآگاهی ماست. البته ناخودآگاهی هم کار خود را میکند. اما وقتی خوابیدیم زمام امور ما در اختیار ناخودآگاه میافتد و دیگر آگاهی در کار نیست. اینجاست که رویاهای ما شکل میگیرد. در آثار ناصرخسرو میان این دو، تضاد آشکاری وجود دارد. از یک سو اعتقاد به عدل پروردگار دارد. اما درامهای زندگی، او را واداشته جور دیگری هم دربارهی جهان بیندیشد.
مثلا در ذهنش این است که شیعیان و فرزندان فاطمه باید جهان را اداره کنند. ولی میبیند که چنین نیست. پس آن چه واقع شده، با آن چه در ذهن او هست، دو گونه است. در واقع ما امری را در دیوان او میبینیم که متناقض آن هم در همان دیوان بیان شده است. میفهمیم که هر دو بخش از زندگی در کار نقش دادن به پندارها اثر دارد. مثلا میگوید:
هر که گوید که چرخ بیکار است / پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنید / هیچ گردندهای که بیکار است
یا باز میگوید:
این دهر باژگونه چو بستیزد / شیر ژیان به دام درآویزد
مرد دژآگه آن بود و دانا / کز مکر او به وقت بپرهیزد
دارد به ما ابلاغ میکند که دهر باژگونه حیلهگر است و وقتی بخواهد با ما ستیزه کند اگر شیر ژیان هم باشیم حریف او نمیشویم. باز میگوید:
ناصرخسرو اختیار را حاکم مطلقالعنان زندگی آدمها نمیداند
ای خواجه جهان حیل بسی داند/ وز غدر همی به جادوک ماند
گر تو به مثل بر ابر میباشی/ ز آن جا به حیلهها فرو آرد
تا هرچه بداد مر تو را روزی/ از تو به دروغ و حیله بستاند
اصلا اعتقاد دارد که اختران همه کارهاند:
این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند/ گر همه زیر گهی جمله همیشه ز برند
این نگاه است که نشان میدهد ناصرخسرو اختیار را حاکم مطلقالعنان زندگی ما آدمها نمیداند. باز گفته است:
فاعلیت مطلق بعد از خدای عالم ازآن ستارگان آسمان
کار و کردار تو ای گنبد زنگاری / نه همی بینم جز مکر و ستمکاری
بچهی توست همه خلق و تو چون گربه / روز و شب با بچهی خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیدستم / نیستمان با تو و نه بی تو مگر خواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو / سازگاری نه صواب است و نه بی زاری
آن یکی جادوی مکار زبون گیر است / چون که چون مردان نکنی کاری کاری
این هم نشان میدهد که ناصرخسرو فاعلیت مطلق را، بعد از خدای عالم، به ستارگان آسمان میدهد. یک جای دیگر میگوید:
زن جادوست جهان من نخرم زرقش / زن بُود آن که مر او را بفریبد زن
زرق آن زن با بیژن نشنیدی تو / که چه آورد به آخر به سر بیژن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان/ پس چه گویی که نبایست چنان کردن
صحبت این زن بدگوهر بد خو را/ گر بورزی تو نیارزی به یکی ارزن
صحبت او مخور و عمر مده زیرا / جز که نادان نخلد کس به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین / گج قارون بدهی یا سپه قارن
جهان درختی است که میوهای به نام انسان دارد
دیدید که ناصرخسرو میگوید که ستارگان آسمان همه کارهاند. اما از یک طرف دیگر نگاه او این است که جهان مثل درختی میماند که این درخت میوهای دارد به نام انسان. در عین حال این درخت هم خار دارد و هم بار. خار آن صفات بد آدمی است و بار آن خوبی و اعمال نیک انسان است. در قصیدهای معروف نیز میگوید:
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را / برون کن ز سر باد خیره سری را
تو چون خود کنی اختر خویش را بد/ مدار از فلک چشم نیک اختری را
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی/ ازیرا که بگزید او مستکبری را
بسوزند چوب درختان بی بر/ سزا خود همین است مر بی بری را
در حالی که در بیتهای قبل دیدیم که او چرخ را نکوهش میکند.
زیارت خانهی خدا یا سفر بادیه؟/ ناصرخسرو پاسخ میدهد
به قصیدهی دیگری از ناصرخسرو اشاره کنم که به همه توصیه میکنم آن را بخوانند. مطلع قصیده این است:
حاجیان آمدند با تعظیم/ از بر حضرت خدای کریم
در این قصیده میگوید از دوستی که حج گزارده بود، پرسیدم آیا معنای مناسک حج را میدانی؟ مثلا میدانی که چرا گوسفندان را قربانی میکنند؟ فهمیدی این گوسفند نماد نفس امارهی توست که باید آن را بکشی؟ یعنی من پیمان میبندم که بعد از این زیارت فرمانبردار نفس امارهام نباشم. پرسیدم وقتی که در مقام ابراهیم بودی چه درک کردی؟ وقتی سنگ بر ستون شیطان میزدی دلیلش را فهمیدی؟ میدانی سنگ بر شیطان وجود خود میزنی تا شیطان بر تو سلطه نداشته باشد؟ وقتی احرام بستی معنی آن را فهمیدی؟ آن دوست به ناصرخسرو پاسخ میدهد که: نه، نفهمیدم. ناصرخسرو میگوید: پس تو زیارت خانهی خدا نرفتی، سفر بادیه کردهای. این گونه حج قبول نیست. بعد به او میگوید که چه گونه حجی قبول است:
گر بخواهی تو حج کنی این بار / این چنین کن که کردمت تعلیم
ناصرخسرو میگوید هر امری ظاهری دارد و باطنی
بسیاری از آدمها بودهاند که معنی کنشهایی را که از آنها سر میزده است، نمیدانستند. ناصرخسرو کسی بود که دلش میخواست نمادهای اعمالی را که مردم انجام میدهند، برای آنها روشن کند، تا بدانند که هر امری ظاهری دارد و باطنی.
ناصرخسرو قصیدهی دیگری دارد به این مطلع:
ای بخور مشغول دائم چون نبات / چه خبر داری بگو زین دایرات
این قصیده هم برای فهم مجموع اندیشههای ناصرخسرو بسیار کارگشاست. یک قصیدهی دیگری دارد که در آن میگوید بدون هیچ شک و شبههای اصل جهان از گیاه است. همهی هستی از گیاه مشتق شده است. این دنبالهی همان تفکر درخت دانستن جهان است. میگوید:
بلی بیگمان این جهان چون گیاه ست/ جز این مردمان را گمانی خطاست
نمردهست هرگز نمیرد گیاه / که مر زندگی را گیاه کیمیاست
دینداری این است که کارگزاران خدا را بشناسی
این حاکی است از این که ناصرخسرو اعتقاد داشته است به روند تکاملی جهان هستی. این گیاه، کیمیایی است که به گونههای دیگر مبدل میشود. این که گیاه کیمیای عالم وجود است، یک فکر مترقی برای هزار سال پیش به شمار میرود.
البته تناقضات دیگری هم در شعر این مرد هست. مثلا هم ادبیات و شعر را مهم میداند و وقت برای آن صرف میکند و هم میگوید که اینها هیچ ارزشی ندارند. در قبال دین هم یک نگاه شگفتانگیز و زیبایی دارد. میگوید دینداری این نیست که طاعاتی را بهجا بیاوری. دینداری این است که کارگزاران خدا را بشناسی:
این که تو داری سوی من نیست دین / مایهی نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای / دین مسلمانی را چون بناست
کار کن است این فلک گرد گرد / کار کنی بیهش و بیعلم و خواست
کار کن است آن که جهان ملک اوست / کارکنان را همه او ابتداست
لقب فیلسوف و حکیم برای شاعر و متکلمی ورزیده
اگر با یک نگاه تیزبین به ناصرخسرو بنگریم، درست است که حلاوت مولانا جلالالدین را در ذهن ما پیدا نمیکند، اما نکاتی دارد که مطبوع است و حکایت از اندیشهورزی او میکند. کافی است کتاب «جامعالحکمتین» او را بخوانید. من اطمینان دارم که آن کتاب مقدمهای میشود برای ورود شما به نگرههای علمی روزگار قدیم؛ یعنی هزار سال پیش. تمام خط الرأسهای اندیشهی قدیم را در این کتاب می توان یافت.
جامعه این شاعر بزرگوار، این متکلم ورزیده را به عنوان فیلسوف هم قبول کرده است. چون به او لقب «حکیم» داده است. حکیم یعنی کسی که از اصحاب حکمت است و دارای نگرهی فلسفی است. اصولا آدمی که اهل چون و چراست از جنس فلاسفه است و اهل تأمل است. به این دلیل هم که اهل پرس و جوست، اهل تعلیم هم هست.