آناهید خزیر: محبتی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: اگر چشمانداز و تصوری از زمانهی ناصرخسرو داشته باشید نوع حرکت او را راحتتر میتوانید ترسیم کنید. این که آیا ناصرخسرو آگاهانه با زمانه درافتاده است و روش او کارساز و پراگماتیستی بوده یا او هم مقهور عوامل خارجی خارج از اختیار خود شده است؟ سه جریانی که فرهنگ سیاسی زمان ناصرخسرو را تشکیل میدادند عبارت بودند از: سیطرهی معنوی خلافت عباسی بر کل ایران؛ حضور و وفور اقوام زرد پوست آسیای میانه مثل ایغورها و اغوزها که هجوم میآوردند و غارت میکردند؛ و نیروی سومی که در آن روزگار سر برآورده بود به نام خلافت فاطمی که شیعه بودند و خود را از فرزندان حضرت فاطمه (س) و حضرت علی (ع) قلمداد میکردند. منظورم این است که زمانهی ناصرخسرو به حیث انتخاب، یکی از سختترین زمانهایی است که یک متفکر و شاعر میتواند در آن قرار بگیرد. پس ناصرخسرو مجبور به یک انتخاب بزرگ بود. یا باید مثل بسیاری از شعرای درباری شعر مدحی بگوید یا شبیه شاعرانی باشد که سرسپردهی خلیفهی عباسی بودند. باید دید که ناصرخسرو در چنین زمانهای یک شاعر درجه یک است یا یک متفکر آگاه یا یک مرد عمل؟ برای پاسخ دادن به این پرسش باید سه تعریف را ارائه داد تا دانسته شود که فرق شاعر با متفکر و مرد عمل چیست؟
اول باید دید به چه کسی شاعر میگویند؟ و ویژگی یک شاعر چیست؟
آیا شاعر کسی است که به قول شمس قیس رازی بتواند وزن و قافیه را رعایت کند؟ معمولاً شاعر کسی است که در کار او سه ویژگی هست. یکی این که بتواند بر وزن مسلط باشد. محال است که شعر به سمت نوعی وزن موسیقیایی نرود و شعر باشد. عنصر دوم این است که بتواند از حد کلام عادی فاصله بگیرد. یعنی منطق عادی کلام را برهم بزند و حیات تازهای به کلمات بدهد. سومین عنصر ورود در دنیای مجازی ذهن است که به آن ایماژ یا تخیل میگویند. شعر با تخیل سر و کار دارد. اینها عناصر مقوّماند. اگر هر سه عنصر با هم جمع بشوند، بدون آن که افراط و تفریط بشود، بزرگترین حادثه در زبان رخ میدهد.
از سوی دیگر باید دید که شعر خود به خود مقبول است یا ابزاری است برای اندیشهی دیگر؟ این اصل بسیار مهم همهی دورههای بشری و نقد ادبی است. اگر این را باز کنیم ناصرخسرو را بهتر خواهیم شناخت. معمولاً شاعرانی که شعر را ابزاری میکنند برای یافتههای خود، محدودیت عظیمی در شعر پدید میآورند و شعر حالت ابزار پیدا میکند. اما شاعری که شعر میگوید تا فقط شعر گفته باشد، با این پرسش مواجه است که شعر را برای چه کسی گفته است؟ برای دل خود؟ مگر آدمی میتواند برای دل خود شعر بگوید و کاری به بقیه نداشته باشد؟
دیوان ناصرخسرو و برخورد با دو تعارض بزرگ
اگر ناصرخسرو یا مولوی را نگاه کنید دو شخصیت در آنها میبینید. مولانا وقتی خودش است بزرگترین لحظههای زندگیش را به بار نشسته میبیند. ولی وقتی در چارچوبها قرار میگیرد چیز دیگری میشود. مثلاً در «فیه مافیه» میگوید: «ولله که بدتر از شعر چیزی نزد من نباشد» اما معلوم است که مولانا حرف دلش را نمیگوید. او هیچ نیست جز درک لحظهی شاعرانگی. وقتی دیوان ناصرخسرو را هم میخوانیم با دو تعارض بزرگ برخورد میکنیم. وقتی خودش است واقعاً بزرگ است. ولی هم این که شعرش را بر اساس مرامنامهاش میگوید یکباره انگار سقوط میکند.
حقیقت این است که شاعرانی که سرسپردهی هیچ مرامنامهای نشدهاند چهار پنج تا بیشتر نیستند. قطعاً یکی از آنها خیام است؛ قطعاً یکی دیگر از آنها حافظ است. اما حافظ باز وقتی که در چارچوب قواعد عرفی و اجتماعی قرار میگیرد یک مقدار از حافظانگیاش دور میشود.
اکنون با یک نگاه اجمالی باید دید تمام آن چه که ناصرخسرو در طول زندگی اندوخته است محصول تاملات شخصی خودش است یا بخشی از مرامنامهی اوست؟ در میان متفکران ما بیشتر از همه چنین تعارضی در ناصرخسرو دیده میشود. از یک طرف حجت است و سرسپردهی مرامنامهی اسماعیلیان است؛ از طرف دیگر بسیار آدم باهوشی است. وقتی اجزای اندیشهی او را باز کردیم، به پاسخ سوالی که عنوان شد، میرسیم.
اما متفکر کیست؟ نکتهی اول این است که آیا تفکر یک جریان سیال در آدمهاست یا معمولاً از پیش تعیین شده است که آدمی را به سمتی سوق میدهد؟ اساساً فرق فیلسوف با متفکر چیست؟ کار هر دو با عقل است. ولی متکلم معمولاً عقل را به خدمت میگیرد تا گزارههای دینی را اثبات کند؛ اما فیلسوف عقل را به خدمت میگیرد تا یافتههای عقلانی را اثبات کند.
ناصرخسرو گزارههایی را مطرح کرده است که کسی جرات طرح آنها را نداشت. مثلاً در «اخوان الاخوان» میگوید که همهی ما مقهور غرایز خویشیم. پس چرا این همه چیزهای زیبا برای فریب ما وجود دارد؟ نه فقط در جنبهی صورت، بلکه در میل به خوردن و شهوت و قدرت. در واقع پنجه به جاهایی میاندازد که کمتر کسی توان بیان آنها را داشته است؛ البته در فرهنگ فارسی و ایرانی. در زبان عربی قبل از او کسانی وارد این مباحث شدهاند. مثل ابوحیان توحیدی یا ابوالحسن عامری و محمد بن زکریای رازی.
ناصرخسرو شاعری است که شعر و فکر، ابزار اوست
تمام آثار ناصرخسرو در واقع همانند جدال دو پهلوان است که انگار با هم زورآزمایی میکنند: یکی محمد بن زکریای رازی و دیگری خود ناصرخسرو. چون رازی میگفت که من جز به عقل به چیز دیگری سرسپرده نیستم. اما ناصرخسرو میگفت که عقل قادر به پاسخ نیست و باید سرسپردهی شرع شد تا به جواب برسی. این دو در دورهای زندگی میکردند که اوج شکوفایی خردورزی در فرهنگ ایرانی بود. به قول مینورسکی «عصر طلایی فرهنگ ایران». در چنین زمانهای است که ناصرخسرو این مباحث را مطرح میکند. بعد از مرگ خیام کسی به این سمت حرکت نمیکرد. منظورم این است که معمولاً ناصرخسرو را مرد عبوسی میدانند که جز در خدمت مفاهیم اسماعیلی نبود. چنین برداشتی ظلم به ناصرخسرو است. او میکوشید با منطق به سؤالات جواب بدهد. اما منطقی که محصور شده در عقاید اسماعیلی است.
متفکر معمولاً کسی است که این سه ویژگی را دارد: اولاً میکوشد مفاهیم بیگانه را بومی کند. دوم این که به مهمترین مشکلات زمانهی خودش پاسخهای معقول میدهد و سوم این که بتواند تبیین معقولی از وجود، چه وجود هستی و چه وجود شخصی، ارائه کند. آیا به این معنا ناصرخسرو متفکر هست یا نیست؟ آیا به سوالهای اساسی پاسخ میدهد؟ اگر پاسخ میدهد پس متفکر است.
شما وقتی منوچهری را میخوانید لذت میبرید. ولی پاسخی برای پرسشهای خود پیدا نمیکنید. فرخی و عنصری هم همینطور. اینها شاعر هستند، اما متفکر نیستند. اما با حافظ برای بسیاری از سؤالات خود پاسخ پیدا میکنید. ناصرخسرو هم برای تک تک سوالهای ما دربارهی معنای زندگی و هستی، به قدر وسع خود، در آثارش پاسخ دارد. در آثارش بیش از ۲۳۰ سؤال اساسی را پاسخ داده است. به ویژه در دیوان و بعد «زاد المسافرین».
اما فرق شاعر و متفکر با انقلابی چیست؟ برای انقلابی، هم فکر و هم شعر، ابزار است. میخواهد تغییر ایجاد کند، نه این که تفسیر یا تبیین کند. اصطلاحاً مرد عمل است، نه مرد احساس. حالا ناصرخسرو از این سه شخصیتی که گفتیم، کدام است؟ یک شاعر درجه یک است؟ یا یک متفکر درجه یک؟ یا مردی است انقلابی؟ من عرض میکنم که ناصرخسرو از معدود شاعرانی است که شعر و فکر، ابزار اوست.