آناهید خزیر: مهدی محبتی در ابتدای سخنانش به ناصرخسرو و قصیده مستقل او دربارهی حج پرداخت و گفت: شاید نخستین شاعری که در زبان فارسی یک قصیدهی مستقل در باب حج سروده است، ناصرخسرو است. قبل از ناصرخسرو شاعرانی مضامین پراکندهای از حج را باز کردهاند و گفتهاند که حج چه معنایی دارد و حج باطن و حج ظاهر کدام است. اما یک قصیدهی کامل و باقدرت، به مطلع: «حاجیان آمدند با تعظیم/ شاکر از رحمت خدای رحیم»، ازآن ناصرخسرو است. گفته بودیم که یکی از اصلیترین کارهای یک متفکر این است که مسائل پیچیده را به زبان مردم خودش تبیین کند و عمق آن مباحث را نشان بدهد. این دقیقاً همان کاری است که ناصرخسرو در این قصیده انجام داده است.
اما واقعاً چند درصد آنهایی که به حج میروند به این اندیشیدهاند که حج چه معنایی دارد؟ حج به معنی آهنگ و قصد کردن است و حاجی کسی است که چیزی را آگاهانه انتخاب میکند. ناصرخسرو به عنوان کسی که میخواهد یک تعریف جدید از مفاهیم به دست بدهد، در قالب یک داستان زیبا معانی سمبولیک حج را توضیح میدهد. نقش یک متفکر، یعنی نقش کسی که آگاه است به مسائل زمان خود، جز این نیست که مفاهیم را بازتعریف کند و نشان بدهد که حج چه معنای زیبایی دارد.
بیخود نیست که گفتهاند اگر بخواهیم دین اسلام را فشرده بکنیم و تمام اجزاء آن را در یک چیز خلاصه کنیم، میشود آن را در حج خلاصه کرد. از فردیترین سلوک تا جمعیترین حرفها، در حج هست. این بازتولید معنی حج از ناصرخسرو شروع میشود و بعدها در مولانا و بقیه، به یک مفهوم پذیرفته شده تبدیل میشود. اتفاقاً یکی از جاهایی که حق ناصرخسرو نادیده گرفته شده همین معنوی کردن مفاهیم ادبیات فارسی است که این کار بیشتر به نام سنایی شهرت پیدا کرده است. حال آن که اول بار با ناصرخسرو شروع میشود.
جواب ناصرخسرو کاملاً پراگماتیستی و کاربردی است
متفکر یعنی کسی که اهل فکر در مورد هر چیز است. یک معنای اصطلاحی آن این است که متفکر کسی است که معمولاً سه کار را برای زمان خود انجام میدهد: یکی اینکه معضلات اجتماعی را با منطق و دلیل توضیح میدهد؛ دوم اینکه مفاهیمی را که فرهنگهای دیگر آفریدهاند برای فرهنگ خودش بومی میکند. در اینجا متفکر نقش ناقل و پُل را دارد؛ سوم آنکه متفکر میتواند یک طرح معقول و معنیداری بین مثلث: جهان، انسان و جامعه ایجاد کند که یک سر آن به سمت فلسفه میرود و یک سر آن پارههای اجزاء را توضیح میدهد. ناصرخسرو در هر یک از این سه موضع: حقیقت انسان، حقیقت جهان و وضعیت اجتماعی، و ارتباط سه گانهی آنها، قصیدههای مستقلی دارد.
در واقع تفکر ناصرخسرو چارچوب دارد. بر اساس این دستگاه فکری سعی کرده است که جهان و انسان و جامعه را تبیین کند. همهی کتابهای او هم برای همین بهوجود آمده است. ضمن اینکه همین چارچوب، او را تا حدودی از آزاد اندیشی مطلق رها کرده است، درست برخلاف خیام و حافظ. ناصرخسرو بسیار به مفاهیم میاندیشد. ولی وقتی میخواهد به نفی و تعارض برسد، مثل خیام آزاد فکری ندارد. نمونه بیاورم: کسی از ناصرخسرو پرسیده است که آیا بعد از مرگ زنده میشویم؟ زنده شدن ما با جسم است یا روح؟ این سؤالی کلیدی است که همهی ما با آن درگیریم. ناصرخسرو باید جوری مسأله را حل کند که هم با مسلمات عقلی برخورد نداشته باشد و هم با مسلمات نقلی.
جواب او کاملاً پراگماتیستی و کاربردی است. این را در کتاب «زاد المسافرین» گفته است. میگوید: «اگر کسی معاد را باطل کند، از او مفسدتر کسی نباشد. و گر همهی خلق ثواب و معاد باطل کنند، همهی مردم مر یکدیگر را هلاک کنند. و ممکن نباشد چیزی که او را اثبات نباشد صلاحش بدین بزرگی باشد. اگر کسی گوید که چیست صلاح اندر اثبات معاد؟ او را گوییم که اندر اثبات معاد، آرام اهل عالم است. و گر مردم را ترس نباشد زایش خلق برخیزد. بدان چه مر یکدیگر را هلاک کنند و ایمنی نماند خلق را از یکدیگر و به نشاط جفت گرفتن نپردازند.»
هجده قصیده در دیوان ناصرخسرو دربارهی معنای جهان
بههرحال بخش مهمی از اندیشههای ناصرخسرو تبیین حقیقت جهان است. اینکه معنی این جهان چیست؟ شاید نزدیک به هجده قصیده در دیوان او دربارهی معنای جهان هست. مثل این قصاید:
این گنبد پیروزه بیروزن گردون/ چون است گلستان گه و گاهی چو بیابان...
ای ستمگر فلک ای خواهر اهریمن / چون نگویی که چه افتاده تو را با من...
ای گنبد گردندهی بیروزن خضرا / با قامت فرتوتی و با قوت برنا...
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر دورانها / به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها...
فکر دیگری که ذهن ناصرخسرو را بسیار درگیر کرده، این است که جهان حادث است یا قدیم؟ خدا در هستی است، یا با هستی، یا بر هستی؟ ناصرخسرو میگوید آیا جهان یک موجود زنده نیست؟ آیا جهان وقتی زمستان میآید مثل پیری نیست که سرما خورده است؟ در واقع میگوید که این جهان با فصیحترین زبانی به ما میگوید: به من نگاه کنید، آینهی شما انسانها هستم.
مشکلاتی که ناصرخسرو دربارهی تبیین جهان دارد، گاهی او را به تنگ میآورد و میگوید که بهتر است در این قضایا نپیچیم. چون به معنای معقولی نمیتوان رسید. در عوض باید به دو کار دیگر پرداخت: یکی اینکه تا میتوانی دانش بیاموز، دیگر آنکه تقوا بیندوز. اینها سرمایههای بهتری هستند. یک جا میگوید که هرچه دربارهی جهان اندیشیدم دیدم معنای معقولی ندارد:
گر نبائیمت از بهر چه زاییمان / ور بزاییمان چون باز بیوباری
مادری هرگز من چون تو ندیدهستم / نیستمان با تو و، نه بیتو، مگر خواری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را / نه نکوهش را زیرا که نه مختاری
انسان از جماد آغاز میکند تا به فرشته برسد
این دغدغههایی است که کسی چون کامو را هم به نوشتن داستانی چون «طاعون» میکشاند و سارتر را به نوشتن داستان «تهوع» و کافکا را به نوشتن «مسخ». این موضوعی است که هیچ کسی نمیتواند بدان جواب دهد، جز عقلهای قوی.
موضوع دیگری که ناصرخسرو دربارهی آن بسیار اندیشه کرده و کوشیده است پاسخی به آن بدهد، رابطهی انسان و جامعهی خودش است. چون ناصرخسرو از نظر مذهبی «حجت» بوده است. حجت مرتبهی چهارم از مراتب مذهب اسماعیلی است که هدف آن رفتن به سمت جمعیتهاست. ناصرخسرو در این زمینه هم در کتاب «زاد المسافرین» و هم در «خوان الاخوان» و «جامع الحکمتین» سخن میگوید. به نظر او انسان نخست باید خود را بشناسد تا امکان تحول داشته باشد. ناصرخسرو نخستین کسی است که میگوید انسان یک قوس است که از جماد شروع میکند تا به فرشته برسد. انسانگرایی اصیلی که در ناصرخسرو هست چنین است که حقیقت و اصالت انسان به عقل و فهم انسانی اوست؛ به حدی که جماد را تبدیل به انسان کند. آنچه هم انسان را خوار میکند این است که ارزش خود را نشناسد. بزرگترین عامل بیارزشی انسان هم طمعورزی اوست. طمع یعنی چیزی را بخواهی که حق تو نیست: «چو من دست خویش از طمع پاک شستم / فزونی از آن و از این چون پذیرم». به تعبیر امام علی (ع): «بیشترین جایی که عقلها و قلبها به زمین میخورد جایی است که برق طمعها میدرخشد.» طمع رسیدن نیست، توهّم رسیدن است.
به هر حال ناصرخسرو دو شاخصه برای انسان میشناسد: اول دانش و دوم دین. بیش از ۲۶۰ بار این مفهوم را تکرار میکند که راه رهایی تو در وهلهی اول درک عمیق دانش است و در وهلهی دوم رسیدن به تقوای درونی. منظور او از تقوا نیز خویشتنداری است. تقوا به معنی منزوی بودن و کنارهگیری نیست. متقی کسی است که بتواند خود را نگه دارد.