درسگفتار نخست: نظر خاقانی دربارهی عرفان چیست؟
پانزدهمین نشست از مجموعهی درسگفتارهایی دربارهی خاقانی به «گرایش خاقانی به عرفان» اختصاص داشت که چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت با سخنرانی دکتر مهدی محبتی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. با اینکه شالودهی بسیاری از قصاید خاقانی بر توحید و موعظه و حکمت و انزوا و فقر و مسائلی از این دست استوار است و قصایدی که رهاورد حج اوست نیز از همین قسم است، کمتر دربارهی گرایش خاقانی به عرفان و تصوف بحث شده است.
خاقانی شاعر ستایشگر و توصیفگری است
محبتی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: بحث من دربارهی عوامل و موانع گرایش
خاقانی به عرفان است. شاید در آغاز، این موضوع تعجبآور باشد. خاقانی و عرفان؟
اصلاً جای چنین بحثی هست؟ آنچه در ذهنهای متعارف هست این است که خاقانی شاعر
ستایشگر و توصیفگری است و اعتقاد خاصی به عرفان ندارد، اما به نظر من، این ظاهر
قضیه است و از سر تقلید چنین گفته میشود. دلایلم را خواهم گفت که چرا نمیتوانیم
از کنار خاقانی رد بشویم و بحث عرفان را مطرح نکنیم؟ برای شروع بحث چند بیت از
خاقانی میخوانم تا بدانیم نظر او دربارهی عرفان چیست؟
خاقانی قصیدهی بسیار سنگینی دارد که شاید کل بحث من توضیح همین ابیاتی باشد که او
میگوید. در آن قصیدهی سنگین و رنگین به اینجا میرسد که:
«نماند آب وفا جایی مگر در کوی درویشان/ به آب و دانهی ایشان بساز ار مرغ ایشانی
چه آزادند درویشان از آسیب گرانباری/ چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بُود رنج دلآشوبی/ خوشا درویشیا کو را بُود گنج تنآسانی
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی/ که سلطانیست درویشی و درویشیست
سلطانی
سخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟/ فلک را بین که می گوید به خاقانی به
خاقانیاگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری/ ز صدر او ندا آید
که قد احسنت حسانی»
موضوع خاقانی و عرفان، دور از هم نیست
میدانیم که لقب خاقانی «حسّان العجم» است. حسان العجم در برابر «حسان العرب» است که مراد از آن «حسان بن ثابت انصاری»، شاعر خاص پیامبر بود که وقتی شعر میگفت پیامبر میفرمود: «حسان، حرف تو صدای حضرت جبرییل است؛ او دارد از دهان تو سخن میگوید.» خاقانی میگوید من همان حسانم که او در عرب شعر میگفت و من در عجم. اما چرا خاقانی را از منظر عرفان نگاه میکنیم؟ به سه دلیل عمده اشاره میکنم تا محل نزاع و شائبهها زدوده بشود تا دریابیم موضوع خاقانی و عرفان، دور از هم نیست. به هر حال عرفان متعلق به روحهای حساس و تیزبین است. آدمهای متوسط و معمولی خیلی به عرفان توجه ندارند. البته به درویشیگری و تصوف خانقاهی متمایل میشوند؛ اما عرفان، یعنی رسیدن به معرفت شهودی، متعلق به خواص است. منظورم از «خواص» آدمهای باسواد نیست. ای بسا مدرکداری که به مراتب عرفان نرسد. حتی به نظر برخی از عرفا، خود آن علم حجاب او شود؛ که: «العلمُ حجاب الاکبر». علم از حجابهای نورانی است. ما دو نوع حجاب داریم: یک حجاب پرده و دیوار است که آن سوی آن را نمیبینیم؛ این حجاب جسمانی است. یکی هم حجاب نورانی است که روشنی آن باعث منع دیدار میشود؛ مثل خود علم. آخرین بخش «مناجات شعبانیه» که به روایتی همهی ائمه آن را میخواندند، چنین است که: «خدایا، حجاب دیدگان من را به عزت خودت برطرف کن تا قلب من پاره کند حجابهای نورانی را»
خاقانی بیتفاوت از کنار عرفان رد نمیشد
خاقانی بسیار آدم تیزهوشی بوده و نمیتوانسته است بیتفاوت از کنار عرفان آن عهد، عهدی که بزرگترین مشایخ عرفان و بزرگترین جریانهای تصوف در آن زمان بودند، رد بشود. به سه دلیل این حرف را میزنم. نخست قول اکثر تذکرهنویسان است. از «لبابالالباب» عوفی گرفته تا دولتشاه و جامی، همه معتقدند و بهجد میگویند که خاقانی حداقل بخشی از عمرش را در خانقاه گذرانده و شدیداً متمایل به تصوف بوده است. بهقول اهل حدیث، این «خبر متواتر» است. برخی گفتهاند که خاقانی در ۲۵ سالگی بهکلی از زندگی گذشتهاش بُرید و به خانقاه رفت؛ همانند سنایی؛ البته گفتهاند که خاقانی صوفی نشد؛ به عیاران پیوست و در جرگهی فرقهی اخوانیه درآمد.
دلیل دوم همان است که مرحوم فروزانفر در کتاب «سخن و
سخنوران» آورده و خاقانی را در جرگهی اهل تصوف قلمداد کرده است. فروزانفر بیدلیل
و از سر ذوق حرف نمیزد. او اهل تحقیق بود. به تأویل فروزانفر، خاقانی اهل متصوفه
است. اصل سخن فروزانفر این است که خاقانی صوفی متوسطی است که صورت را رها نمیکند
و در طول عمرش مشغول حفظ ظاهر شریعت است، اما بهخاطر هوشش، نقبی به تأویل مناسک
دین میزند. این نکتهی مهمی است در فهم خاقانی. خاقانی سه قصیدهی ۷۰- ۸۰ بیتی در
تأویل حج دارد. اینکه آیا حجِ معنا درست است یا حجِ صورت؟ حج اکبر یا حج اصغر؟
کعبهی جان یا کعبهی جسم؟ بعد از ناصرخسرو، تقریباً شاعری را نمیشناسیم که
همانند خاقانی اینگونه به تأویل پرداخته باشد؛ اما خاقانی تذبذب دارد و خواهیم
گفت که این تذبذب چیست؟ تعارضهای درونی هم دارد. خاقانی هم میخواست چهرهی زمانه
باشد، هم میخواست بهترین جا را در حکومت داشته باشد و او را بالاتر از وزیر
بنشانند.
حقیقت تصوف، گذر از رنگ و رسیدن به بیرنگی
دلیل سوم، آثار خود خاقانی است. آثار خاقانی به سه دسته
تقسیم میشود. در هر سه دسته، یعنی هم در «دیوان» و هم در «تحفهالعِراقین» و هم
در «منشآت»، بحثهای خیلی جدی دربارهی عرفان و تصوف مطرح میکند. در تحفهالعراقین
در حدود ۹۰ بیت در معنی تصوف میآورد. بعدها مولانا از این ابیات بهره میگیرد.
اولین بار خاقانی بود که این بحث را مطرح کرد که حقیقت تصوف، گذر از رنگ است و
رسیدن به بیرنگی. هر کسی اسیر رنگ بشود به تصوف نمیرسد. تأویل رابطهی «من» با
«حق» را هم او مطرح کرد. در ۲۵ سالگی، یا ۳۱ سالگی، قصیدهای سروده که بسیاری از
مضامین عرفانی را در آن گنجانده است. منظورم قصیدهی معروف: «مرا دل پیر تعلیم است
و من طفل دبستانش» است.
اما چه زمینههایی باعث شد که عرفان برای خاقانی مطرح باشد؟ و چه عواملی باعث شد
که از عرفان دور بشود؟ عرفان یک انتخاب است. نخستین مرحله در سلوک عرفانی مرحلهی
«طلب» است. به قول عطار: «هست وادی طلب، آغاز راه». طلب یعنی این که از دیگران جدا
بشوی و آغاز کنی. قبل از طلب «یقظه» است؛ یعنی بیدار شدن از غفلت. اما یقظه وادی
نیست. شروع از طلب است.
خاقانی فقط صدا نیست، معنا هم دارد
خاقانی شاعر بسیار توانایی است. شاید از نظر سلطه بر لفظ هیچ شاعری در همهی ادبیات فارسی به پای او نرسد. مثل استادکار ماهری است که دقیقاً میداند چه کار بکند؛ منتهی آسیبی که مُلکِ سخن خاقانی دارد همان نقدی است که مولانا بر او میکند: «منطقالطیر خاقانی صداست/ منطق الطیر سلیمانی کجاست؟» اگر چه به نظر من، کلام مولانا مقداری تند است. شعر خاقانی فقط صدا نیست، معنا هم دارد؛ منتهی نه به قدرت مولانا. مگر میشود کسی بدون معنا و فقط متکی به صورت تا بالاترین مراتب ادبی برود؟ مگر محتوا از صورت جداست؟ شاید منظور مولانا قصیدهی «منطقالطیر» خاقانی است. خاقانی قصیدهای به این نام دارد که یکی از قشنگترین قصاید اوست: «زد نفَسِ سر به مُهر صبح ملمع نقاب/ خیمهی روحانیان کرد معنبر طناب.»
احساس متضاد خاقانی بین چیزی شدن و تهی شدگی
به هر حال، سه چهار بستر هست که خاقانی را به عرفان گرایش میدهد. یکی پایگاه خانوادگی اوست. خاقانی از مادری کنیز به دنیا آمد. مادرش کنیزکی مسیحی بود که به شروان آورده بودندش. پس خاقانی از نظر پایگاه خانوادگی بردهزاده؛ شغل پدرش هم نجاری بوده است. دقت کنید که در آن روابط سنگین اجتماعی عصر خاقانی که مبنا بر تفاخر بوده است، او چه پایگاهی داشته است. دوم وابستگی طبقاتی خاقانی است. خاقانی تقریباً نتوانست هیچ کدام از طبقات اجتماعی را به خود جذب کند. نهایت رأفتش در طبقات اجتماعی عموی اوست که یک پزشک (حکیم) درجه سوم بود. بیشترین افتخار خاقانی هم به همین عمویش، کافی الدین عمر بوده است که خاقانی را تربیت کرده بود.
سوم، همسویی خاقانی با قدرت بود. خاقانی در تمام عمر بین دو موج رفتن به دربار و کناره گرفتن از آن، در نوسان بود. خاقانی بین چیزیشدن و تهیشدگی، احساس متضادی داشت. عصر و روزگار او هم متضاد بود. اگر نظریههای قدرت را در تاریخ ایران بخوانیم میبینیم که دو نظریهی متضاد دربارهی عصر سلجوقیان وجود دارد. عدهای دورهی سلجوقی را درخشانترین دورهی تاریخ ایران تلقی کردهاند که حکومتی متمرکز، با ثروت زیاد داشت. عدهای هم گفتهاند که سلجوقیان چوپانزادههایی بیسواد بودند که آداب مُلکداری را نمیدانستند و همه چیز را ویران کردند. در واقع قرنهای پنجم و ششم (عصر سلجوقیان) از یک نظر ممتاز دانسته شده و از دیدگاه دیگر آن را بنیاد ویرانگریها دانستهاند. عصر خاقانی اوج این دوگانگی قدرت است. اینها عواملی است که خاقانی را به سمت عرفان گرایش داد.
خاقانی نبوغی بی بدیل داشته است
میرسیم به شخصیت خاقانی. شخصیت او چند ویژگی دارد. یکی آن که او بیتردید نابغه است. مثلاً در نه سالگی قصیدهای در مدح شروانشاه گفته است که اینگونه آغاز میشود: «صفتی است حُسن او را که به وهم درنیاید»؛ یا در ۲۵ سالگی این قصیده را گفته است: «مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زباندانش». اینها نشان از نبوغ او دارد؛ در حالیکه استادان درجه یک هم نداشته است. اینکه خاقانی توانسته است شعر عربی بگوید و دربارهی نجوم و پزشکی و ریاضی آگاهیهای بسیار داشته باشد، نتیجهی آموختههای خودش در خلوت، بدون داشتن استاد بوده است. به هیچ ترتیبی نمیتوان نادیده گرفت که خاقانی نبوغی بیبدیل داشته است؛ اما بدآوردنهایی هم در زندگی داشته است. تا آنجا که میدانیم خاقانی چند بدبیاری شدید داشته است که باعث شده به گوشهی خانقاه پناه ببرد. اولین بدآورد او ازدواجهایش است.
خاقانی سه بار ازدواج میکند و در هربار رنجهای بسیار میکشد. بدبیاری دوم او این است که در جوانی به او تهمت مشرکی زدند. با دشواری بسیار به تبریز میرود و به علمای آنجا متوسل میشود. بدبیاری دیگر مرگهای پیدرپی نزدیکانش است. عمو، پسرعمو، پدر، دخترانش و بعد همسرانش پشت سر هم میمیرند. در ۲۲ سالگی دچار بحرانهای عمیق روحی میشود تا حدی که از فلسفه و مباحث عقلی دلزده میشود و به خانقاه میرود. زندگینامهنویسان نوشتهاند که خاقانی از فلسفهی بوعلی سینا دلزده شد و به سمت فلسفهی اشراقی رفت؛ اما اینکه چرا این راه را ادامه نداد، روشن نیست.
خاقانی میل به عزلت و ترک دنیا دارد
در نتیجه در خاقانی میل به عزلت و ترک دنیا زنده میشود. اما دو سه نکته هم در تعارضهای درونی خاقانی وجود دارد. تعارض اول، تعارض با خودش است. خاقانی گاهی خودش را بالاترین آفریدهی خدا میداند و گاه نیز میگوید که از من بدتر و پلیدتر آفریده نشده است! تعارض دیگر او تعارض با مسائل اجتماعی است. از یک طرف باید مدح کسانی را بگوید که به او دستمزد میدادند و از طرفی دیگر آنها را بدترین آدمها میدانست. تعارض سوم او با «وجود» است. این وجود شّر است یا خیر؟ خاقانی در بعضی از شعرهایش وجود را زیبایی و لطف میداند؛ اما در شعرهایی هم وجود را شّر و سیاهی تلقی میکند. تعارض چهارم میل به دنیا است در نزد او. پنجم هم تعارض با درباریان است. این دو عوامل، بیرونی و درونی، باعث شده است که ما در فرهنگ خود با شخصیتی برخورد کنیم که یکی از نابترین شخصیتها از حیث مطالعات روانشناختی است.
درسگفتار دوم: رفتن به سمت عرفان مهمترین مساله
در زندگی خاقانی
مهدی محبتی، ۲۲ اردیبهشت، در شانزدهمین نشست از مجموعهی درسگفتارهایی دربارهی خاقانی، در ادامهی سخنان جلسهی گذشتهاش گفت: پیشتر گفتیم که از طریق قیاس میتوان وارد زندگی خاقانی شد. قیاس یعنی اینکه کل را نگاه کنیم و وارد جزئیات بشویم. مثلاً زمانهی خاقانی، مجموعهی حوادثی که بر او گذشته، شخصیت و خانوادهی او را مجموعاً در نظر بگیریم و ببینیم آدمی همانند او، در وضعیتی بسیار نامتوازن، چطور توانسته است در برابر آنهمه مصیبت و سختی مقاومت کند و راه برونرفتی برای خودش در نظر نگیرد؟
خاقانی در سه اثر خودش، دیوان، تحفه العراقین یا اسم دیگرش: ختم الغرائب و منشآتش (نامهها)، به صراحت ادعای عرفان میکند. آیا این ادعا را باید نادیده بگیریم؟ اگر عرفان را صرفاً تصوف قلمداد کنیم و بگوییم که منظور از عرفان و تصوف فقط آداب خانقاهی است، چون خاقانی خرقه نداشته است، صوفی نیست؛ اما مگر همهی کسانی که در گذشته ادعای عرفان کردهاند خرقه داشتهاند؟ یا بگوییم که خاقانی، پیر نداشته است. اما مگر عطار پیر داشت؟ یا بگوییم که خاقانی سماع نمیکرد. اما مگر بسیاری از عرفای ما اهل سماع بودند؟ بنابراین باید دید که تعریف ما از عرفان چیست؟ آیا عرفان فقط آداب و مراسم خانقاهی است؟ یا تعریف عمیقتری از عرفان میتوان بهدست داد؟ عرفان نوعی معرفت شهودی و قلبی نسبت به هستی است. با این تعریف از عرفان میشود اثبات کرد که یکی از مسائل مهم زندگی خاقانی رفتن به سمت عرفان بوده است.
عرفان راهی برای کشف خاقانی بود
خاقانی آدمی فوقالعاده با استعداد و باهوش بود. مردی که در ۳۱ سالگی کتاب «تحفهالعِراقین»
را نوشت و در ۲۸ سالگی قصیدهای سرود که آن را با آب طلا بر پردهی مکه نوشتند و دو
هزار دینار زر مغربی سرخ به او دادند. خاقانی به این کار افتخار میکرد. چنین آدم
بسیار مستعدی چطور خود را پرورش داده بود بی آنکه استادی دیده باشد؟ آن هم با آن
بدبیاریهایی که در زندگی داشته است. خاقانی دنبال راه برونرفت از نگهداشت
استعداد فردی یا تن دادن به سنتهای اجتماعی بود. خیلی سخت است بین این دو موازنه
ایجاد کند. یعنی کاری کند که از پا نیفتد و در عین حال درگیر با سنتهای اجتماعی
نشود. تنها تعداد اندکی از آدمها میتوانند بین این دو توازن برقرار کنند. بقیه
یا به قواعد تن میدهند و استعدادشان را از دست میدهند یا این که به فکر استعداد
خودشان هستند و جامعه آنها را طرد میکند. خاقانی این هنر را نداشت که بین آن
استعداد فردی و سنتهای اجتماعی توازن برقرار کند. با اینهمه، مگر میتوانست نسبت
به قویترین جریان عصر خودش، یعنی عرفان، بیتفاوت باشد؟ عرفان راهی برای کشف خودش
بود.
جلوههای ظهور عرفان در شعر خاقانی
اکنون باید به جلوههای ظهور عرفان در شعر خاقانی پرداخت. این جلوهها به دو صورت است: مستقیم و غیرمستقیم. چند نمونه از ادعاهایی که خاقانی دارد و خودش را به عرفان منتسب میکند، اینهاست: در منشآتش میگوید: «بعدالیوم درگاه ملوک نشناسد و صوفیوار هفتهای یک بار در جایی بیش نماند.» خاقانی این را وقتی گفته است که خانقاهنشین شده بود. تصریح میکند که میخواهد همانند صوفیان مهاجر به خانقاه برود. چون صوفیه چند دسته بودند. یکی صوفیان مقیم بودند که در جایی مجاور میشدند، اما بعضی از صوفیه میل به وطن را منافی با حُب الهی و توکل میدانستند.
دو نمونه از دیوان خاقانی بیاوریم. خاقانی در چند جا ادعای عجیبی میکند. بعضی این ادعای او را شوخی گرفتهاند اما واقعاً شوخی نیست. مثلاً در جایی گفته است: «چون زمان عهد سنایی درنوشت/ آسمان چون من سخن گستر بزاد.» این یکی از آن ادعاها است که خودش را رقیب و بدیل سنایی میداند، اما در چه چیز خود را بدیل سنایی میدانست؟ مگر خاقانی خبر از زندگی سنایی نداشت؟ سنایی شاعری شوریده و بیقرار بود که او هم مانند خاقانی اصلاً ثبات شخصیت نداشت. شخصیتهایی مثل سنایی شخصیتهایی متلوناند، نه متمکن. خاقانی با هوشیاری درک میکرد که شخصیتاش متمکن نیست؛ اما کدامیک از این دو شخصیت بهتر و قویتر است؟ یعنی شخصیتهای ثابتی مثل عطار و مولانا بهترند که از اول تا آخر عمر راه مشخصی را پیمودند یا کسانی مثل سنایی که تا پایان زندگی نتوانستند به چیزی دل بسپارند؟ یک عده گفتهاند که اهل تمکین بهترند؛ اما ابن عربی و عرفای دیگر میگویند که اهل تلوین خیلی بالاتر از اهل تمکیناند. استدلال ابن عربی این است که اهل تمکین در مقام خودشان تثبیت میشوند.
بافت قصیدهی خاقانی الگو گرفته از سنایی است
خاقانی احساس میکند اهل تمکین نیست. یعنی نمیتواند از پول
و مقام و شهرت بگذرد. در عین حال اینها را برای خودش کافی نمیداند. برخی شدیداً
معتقدند که خاقانی مدتی عیار میشود. یعنی صوفی نبوده و عیار بوده است. به هر حال،
در چند مورد دیگر هم خاقانی خودش را با سنایی مقایسه میکند. گاهی بهصراحت میگوید
که من بدیل سناییام و پدرم به این دلیل نام من را «بدیل» گذاشت:
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را/ بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد؛
اران به تو شد حضرت غزنین و خراسان/ چون گفتهی من رشک معزی و سنایی ست
منتقدان نوشتهاند که بافت قصیدهی خاقانی الگو گرفته از بافت قصیدهی سنایی است.
در این تردید نیست، اما فقط فرم شعر است که خاقانی را بدیل سنایی میکند یا نکات
عمیقتری هست؟
دلیل دوم ما این است که خاقانی در کل آثارش تعریفهای مهمی از صوفی و تصوف بهدست
میدهد و نکتههای نغزی را برمیشمارد. در تحفهالعراقین بخشی دارد به نام «در
معنی تصوف». چند بیت در همین معنی گفته است که گاهی حرفهای جالبی است. اگر خاقانی
تجربهی درونی نداشت به این حرفها نمیرسید:
صوفیطلبی برون ز رنگ است/ رنگ از خُم این جهان تنگ است
این رنگ ز فقر بینشان است/ بیرنگیْ رنگ صوفیان است
خاقانی عرفان عصر خودش را میشناخته است
فقر در نگاه خاقانی نوعی استغنای بیرونی نسبت به مخلوقات و
نیاز درونی نسبت به حضرت حق است. اینکه خاقانی میگوید: «بیرنگیْ رنگِ صوفیان
است» آیا فقط لقلقهی زبانی است؟ یا میفهمیده که دارد چه میگوید؟ دقت کنید که از
منظر عرفانی، تمام نزاعهای جهان بهخاطر دلدادگی به یکی از رنگها است. منظور از
رنگ در اینجا نوعی تعین و قالبپذیری است. بعد خاقانی به این سمت میرود که این بیرنگی
چیست؟
رنگی که نهاد صوفیان راست/ از خُمکده های آن جهان خاست
فقرت ندهد تا به یک دم/ ندهی سه طلاق هر دو عالم
این عالم اگرچه منزل توست/ دهلیز سراچهی دل توست
آیا میشود گفت آدمی در ۳۱ سالگی این حرفها را زده است بدون آن که اِشعاری به آنها داشته باشد؟ دلیلی نداریم که بگوییم خاقانی نمیدانسته است چه میگوید. اینها دلایل درونمتنی است که نشان میدهد خاقانی میدانسته است که عرفان چیست؛ هرچند صوفی نبوده است. مدعا این است که خاقانی عرفان عصر خودش را میشناخته است؛ اما اینکه به آنها دل داده است یا نه، حرف دیگری است. البته ادعا نمیکنیم که خاقانی مثل مولانا عارف بود.
فلسفه مظهر تعقل و نگاه عقلی است
به چند دلیل غیرمستقیم هم اشاره کنیم. در دیوان خاقانی
دلایلی هست که نشان میدهد او متوجه عرفان بوده است. شاید وی بعد از سنایی اولین
کسی است که در فرهنگ ما مبارزهی مستقیم با تفکر عقلی را در ادبیات فارسی آغاز میکند
و عقل را در ادراک جهان نابسنده میداند؛ بهویژه فلسفه را که مظهر تعقل و نگاه
عقلی است، در درک حقیقت جهان ناتوان میداند. ما در دیوان هیچ یک از شعرا به
اندازهی خاقانی حمله به فلسفه نمیبینیم. خاقانی قصیدهای دارد که با این مطلع
شروع میشود: «چشم بر پردهی عمل منهید/ جرم بر کردهی ازل منهید» تا آنجا که میگوید:
فلسفه در سخن میامیزید/ وانگهی نام آن جدل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است/ فلس در کیسهی عمل منهید
قفل اسطورهی ارسطو را/ بر در احسنالملل منهید
نقش فرسودهی فلاطون را/ بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید/ حیض را جفت سام یل منهید
البته این نشان میدهد که خاقانی علیرغم هوشش، عمق چندانی پیدا نکرده بود؛ چون
آدمی که عمق پیدا میکند با فلسفه اینگونه برخورد نمیکند. مگر میشود ثمرهی یک
عمر تعقل بشر را این گونه ارزیابی کرد؟ این از بی توفیقی خاقانی است که مثل سنایی
نتوانست راه به درون ببرد.
درسگفتار سوم: خاقانی و پرواز هماهنگ لفظ و معنا به عرفانگرایان
محبتی در سومین و آخرین درسگفتارش دربارهی خاقانی و عرفان
در مرکز فرهنگی شهر کناب گفت: ادلهای در دیوان خاقانی هست که نشان میدهد او با
ذات عرفان آشنا بوده است. آشنایی لزوماً به معنای سرسپردگی و دلدادگی نیست، اما
پیش از اشاره به ادلهی دیوان خاقانی، چند بیتی از او بخوانیم تا ببینیم که خاقانی
چگونه دربارهی خودش قضاوت میکرده است:
میوه دارم که به دی مه شکفد/ که نه برگی و بری خواهم داشت
تیرباران قضا پیش و پس است/ از فراغت سپری خواهم داشت
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب/ خوش فرو خندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگامْ بهارم که به دی مه شکفد/ که به هنگامهی نیسان شدنم نگذارند
به توکل زیم اکنون نه به کس/ که رضا صبرفزای است مرا
آنچه بایست ندادند به من/ آنچه دادند نه بایست مرا
این تصویری است از رویکرد خاقانی به عرفان. او نتوانست بیقراری و بیتابی روحش را
با گوارایی عرفان آرام کند. چرا؟ چون میخواست مزهی دنیا و شهرت و داشتن را هم
بچشد. در حالیکه عرفان رها کردن اینها را میخواست. خاقانی از «فقر» و «خلوت»
بسیار میگوید اما عملاً اجرا نمیکند.
خاقانی ادعا میکند مقامات را طی کرده است
برای اینکه بگوییم خاقانی با عرفان آشنا بوده است، در
دیوان او به دو دسته از دلایل برمیخوریم. گاهی خاقانی مستقیماً ادعا میکند که به
عرفان رسیده و اهل آن است. نمونهها بسیار است. به یکی دو مورد آن اشاره میکنم:
خاقانی در بیتی میگوید: «من یافتم ندای انالله کلیموار/ تا نار دیدم از شجر اخضرسخاش»
باز یک نمونهی دیگر: «به مقامی رسیدهام که مرا/ خار و حنظل به جای گلشکر است» میدانید
که در عرفان، مقام رضا از والاترین مقامها است. وقتی حال عارف تبدیل به مقام میشود،
دگرگونیهای او به ثبات میرسد. حال گذرا است، اما مقام ایستا است؛ مثل قبض و بسط
است. کمتر عارفی است که به مقام رضا برسد؛ اما خاقانی در آن بیت چنین ادعایی دارد.
تقریباً یک هفتم دیوان او اینگونه حرفها است. پیدا است تحولی در او روی داده
است. خاقانی بهطور مستقیم ادعا میکند که هم به دیدار رسیده، هم به شنیدار و از
آنها برگذشته و مقامات را طی کرده است.
دستهی دوم تأویلاتی است که خاقانی از مراسم، شعائر، آیات و احادیث بهدست میدهد
که حجم زیادی از دیوانش را دربر میگیرد. معمولاً ما در تاریخ سه پنجره به روی دین
گشودهایم. کل نگاهی که مسلمانان به آیین خودشان کردهاند در یکی از این سه پنجره
جای میگیرد. یکی پنجرهی فقه است؛ یعنی نگاه شریعتمدارانه. این نگاه مبتنی بر
ظواهر دین و شریعت است. این نگاه به جای خود لازم است و شاید بیشترین کارکرد را در
طول تاریخ داشته است. اینجا توضیح بدهم آنهایی که میگویند فقه به درد نمیخورد صد
در صد اشتباه میکنند. فقه در طول تاریخ، دین را حفظ کرده است؛ بهخاطر اینکه
پوستهی بسیار مستحکمی در فرهنگ ما ایجاد کرده تا مغز آسیب نبیند. یعنی اگر مسجد و
نماز و حج و امثال اینها نباشد دین هم باقی نخواهد ماند.
رابطهی انسان با دین عاشقانه است
نگاه دوم نگاه عقلی و کلاممدارانه و متکلمانه است که میخواهد
تأویل منطقی و معقول از احکام دین ارائه بدهد. کلام یعنی دفاع عقلانی از دین. همهی
فقهای بزرگ ما کتابهایی تحت عنوان «معانی الاخبار» یا «معانی الفقه» نوشتهاند.
مثلاً شیخ صدوق کتاب بسیار بزرگی به نام «معانی الاخبار» دارد تا توجیهی عقلانی
برای کلامی که ممکن است برای اکثریت قابل استفاده نباشد، ارائه بدهد. بیشتر
متکلمان تاریخ ما از همین دسته هستند؛ امثال ناصرخسرو و تا حدودی ابن سینا و
ملاصدرا که بنیاد آنها توجیه عقلانی دین است. اخوانالصفا و معتزله هم میگفتند که
دین بنیان عقلانی دارد و بین عقل و دین ملازمه هست. متکلم عقل را قبول دارد، اما
عقل در دین را، عقل نه بر دین را. بههمین خاطر ملاصدرا در آغاز کتاب «اسفار
اربعه» میگوید: «مرگ باد بر فلسفهای که با شریعت الهی مخالف باشد.» میگوید درست
است که عقلگرا هستم اما جایی که عقل بخواهد با شریعت متعارض باشد، عقل را کنار میگذارم.
پنجرهی سوم را عرفای ما گشودهاند. آنها میگویند که حساب دین، حساب تعبد و تعقل
نیست، بلکه حساب عشق است. رابطهی انسان با دین، رابطهای عاشقانه است. حالا باید
دید که نگاه خاقانی از کدام نوع است؟
نگاه خاقانی درباره حج یعنی گشودن پنجرهی عرفانی
یکی از مهمترین بحثهایی که خاقانی مطرح میکند مسألهی مکه
است و سفر حج. ما دو نوع حج داریم. یکی حج ظاهر است یا حج اصغر، و دیگری حج باطن
است یا حج اکبر. خاقانی به مسألهی حج بسیار پرداخته است. شاید یک بیستم آثار او
فقط مربوط به حج باشد. آن حج که خاقانی مطرح میکند یک جا کاملاً حج ظاهری است؛ یعنی
همان احرام بستن و رفتن به منا و طواف کردن و رمی جمرات. ولی در جاهایی که خیلی هم
حجم آن زیاد است، نکتههایی مطرح میکند که بیشتر به سمت نگاه سوم است؛ یعنی پنجرهی
عرفانی. مثلاً دربارهی حاجیان میگوید:
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده/ موقف شوق ایستاده کعبهی جان دیدهاند
خواندهاند در لوح دل شرح مناسک بهر آنک/ در دل از خط یدالله صد دبستان دیدهاند
از کجا برداشته ز اول، ز بغداد طلب/ در کجا؟ در وادی تجرید، امکان دیدهاند
این نشان میدهد که خاقانی از آن هفت وادیهای مهم عرفانی، معرفت را وادی اول میداند
و بعد عشق را. در حالیکه عطار میگفت اول وادی طلب است، بعد عشق است و بعد معرفت.
خاقانی میگوید حاجیان به جای آن که در موقف بایستند، از عقل به عشق میروند، از
عشق به وادی شوق، و بعد به کعبهی جان میرسند، نه به کعبهی دل. پس در نگاه اول،
وادی، محرم، موقف و کعبه را داریم، اما در نگاه خاقانی عقل را داریم و بعد عشق و
شوق و جان را. خاقانی از عقل به عشق میرسد، از عشق به شوق، و از شوق به دیدار
خود. خاقانی بعد از این ابیات، در همین قصیده، ۱۵ بار دیگر «کعبهی جان» را میآورد.
از جمله این بیت را: «کعبهی سنگین مثال کعبهی جان کردهاند/ خاصگان این را طفیل دیدن
آن کردهاند.» پس دیدار یعنی دیدار درون خود؛ در وادیای که از فکر آغاز میشود،
به عشق منجر میگردد و عشق در تو آتش اشتیاق را ایجاد میکند و تو را به جان خودت
میرساند. در مورد پیامبر (ص) هم میگوید:
گوهر دریای کاف و نون محمد، کز سراش/ گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
یک خدنگ از ترکش آن شحنهی دیوان عشق/ نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
خاقانی برخی آیات و روایات را هم تأویل میکند. نگاه به دیوان او نشان میدهد که اشارههای فراوانی به آیات و روایات دارد.
سرگذشت خاقانی مایهی عبرت مترددان و مذبذبان شد
اما ادلهی سومی که در مورد وجود عرفان در دیوان خاقانی هست
قصاید فارسی و نه بیتهای پراکنده است که در آنها به صراحت از عرفان خود سخن میگوید.
مشهورترین آنها قصیدهای است با مطلعِ «مرا دل پیر تعلیم است و من طفل سخندانش».
حداقل ۴۵ تن از شعرای بزرگ ما تحت تأثیر خاقانی بر همین وزن و قافیه شعر گفتهاند.
خاقانی میگوید که آن چنانکه پیر به طفل نوشتن را میآموزد و میگوید که تکرار کن،
دل من به من تسلیم را یاد میدهد. بعد در ابیات دیگر به آموزههای آن دل اشاره میکند
و چندین نکتهی مهم را دربارهی سلوک شخصیاش نشان میدهد؛ ازجمله اینکه چه کسی
میتواند مرد عرفان باشد؟ و پاسخ میدهد که درویشی که درویشانه و نه فقیرانه زندگی
کند. در اینجا درویش در نگاه خاقانی کسی است که دنیا در نظر او مُرده است، نه این
که دنیا را ندارد. خاقانی در آخر قصیده بهصراحت میگوید که چنگزدهی نگاه اول
است؛ یعنی شریعتمدار است.
اما ادلهی دیگر این است که آیا عرفای بزرگ، خاقانی را تأیید کردهاند؟ عطار یکجا
وصف خاقانی را کرده است: «گر در این علمت کند شاهی هوس/ علم اگر در چین است
خاقانیت بس»؛ علم یعنی علم عرفان. تقریباً ۸۵ غزل عطار مستقیماً در اقتفای غزل
خاقانی است. اما شاهجملهی این بحث کلام شمس است دربارهی خاقانی. شمس در جملهی
عجیب و غریبی میگوید: «آن دو بیت خاقانی میارزد جملهی دیوان سنایی و فخرینامهاش
را». فخرینامه همان «حدیقة الحقیقه» است. آیا شمس این سخن را بیدلیل گفته است؟
میدانیم که شمس تقریباً از هیچ کس تعریف نمیکند، مگر به ندرت.
مولانا هم از خاقانی تأثیر پذیرفته است. در «فیه مافیه» دو بیت خاقانی را بهطور
کامل تضمین کرده است. در حالیکه از هیچ شاعری دیگری، بجز سنایی، دو بیت نیاورده
است تا فکرش را بر اساس همان بیتها تنظیم کند. یک نیم بیت هم از خاقانی آورده
است: «قلم اینجا رسید سر بشکست»؛ که از قصیدهی خاقانی است: «قصهها مینوشت
خاقانی/ قلم اینجا رسید سر بشکست».
به هر حال خاقانی زمینهسازیهایی میکند که در عرفان بعد از او از آنها بسیار استفاده
شده است. یکی زمینهسازی لفظی و معنایی است. یعنی تمام عرفان بعد از خاقانی بر لفظ
و معناهایی است که خاقانی استوار کرده است؛ از جمله مغانههای خاقانی. سرگذشت
خاقانی هم مایهی عبرت بسیار از مترددان و مذبذبان بعد شده است. به نظر من خاقانی
مثل یک مرغ نوراهی بود که پرواز هماهنگ لفظ و معنا را به عرفانگرایان بعدی آموخت.
اما یک بال خودش لنگ شد. با توجه به ضعف ساختاری زبان و حکایتهای سنایی؛ یعنی
سنایی معنای شعرش بسیار قوی بود اما لفظش مشکل داشت، خاقانی این راه را هموار کرد.