تمیمداری گفت: شعر خاقانی در نگاه نخست برای خواننده دشوار و دیرآشنا است. اگر خواننده با شعر او مأنوس شود از زیباییها و مفاهیم آن بهرهمند میشود. خاقانی در ابداع صورتهای دلانگیز خیال اگر بینظیر نباشد، کمنظیر است. شیوهی تازهای که خاقانی در شعر فارسی ابداع کرده است، بهسبب استحکام لفظ و ترکیبات تازه و نازکاندیشی و کاربرد استادانهی صنایع ادبی، زبانزد است.
نسبت هنر با ایدئولوژی و مسلک سیاسی
تمیمداری سخنانش را اینگونه ادامه داد و گفت: از میان هنرها آنچه در اینجا مورد توجه ما است ادبیات و شعر است. بعضیها معتقدند که باید ادبیات را با علوم مختلف ارتباط بدهیم، اما این تصور درستی نیست. ما یک ادبیات محض داریم و یک هنر و ادبیات کاربردی. هنر محض، اوج و قلهی آفرینش هنری است. از قرن هجدهم به بعد، بهویژه از نیمهی قرن نوزدهم، مکتبی بهوجود آمد بهنام «مکتب پارناس». پارناس نام کوهی در یونان باستان بود که میگفتند در آنجا فرزندان زئوس، ربالنوعهای شعر و خنیاگری، زندگی میکنند. پیروان مکتب پارناس به ادبیات محض، یعنی هنر برای هنر، توجه داشتند. از دورهای که سوسیالیستها و کمونیستها پدید آمدند حمله به این مکتب شروع شد. سوسیالیستها میگفتند که هنر برای هنر نادرست است؛ هنر باید در خدمت ایدئولوژی و مسلک سیاسی باشد، اما امروزه ما میدانیم که هنر برای هنر چیز بیفایدهای نیست و اینطور نیست که ادبیات محض بینتیجه باشد. اتفاقاً اثر آن بیشتر از ادبیات کاربردی است.
مثلاً یک قالی نفیس ایرانی هست که در دورهی صفوی بافته شده، اما برای نشستن و خوابیدن و استفاده کردن بافته نشده است؛ بلکه آن را فقط برای جلا دادن چشم، ایجاد اعجاب و شگفتی و توجه به یک منظرهی بدیع و زیبا پدید آوردهاند. ادبیات محض از نظر تحولات روانی که در انسان بهوجود میآورد، اینکه دید انسان را تغییر میدهد، اینکه انسان را زیباییاندیش میکند و روی زبان او تأثیر میگذارد، دارای اهمیت است و آن اکسیر و مایهی اولیه است که موجب تولید میشود. در مورد زیبایی هم همینطور است. ما باید به سراغ ادبیاتی برویم که کار آن آفرینش زیبایی است و اعجابانگیز است، مثل غزل حافظ و سعدی. مثلاً سعدی میگوید: «به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نو/ قل هوالله احد چشم بد از روی تو دور/ آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد/ بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور.» این اشعار آفرینش زیبایی است. وقتی انسان با این نوع زیبایی آشنایی پیدا میکند موجب میشود در همهی امور زندگیاش تحول ایجاد بشود و همه چیز را براساس جمال و علمالجمال و زیبایی ببیند و تولید کند. این مسألهای است که بسیار اهمیت دارد.
هوگو و کانت سرنوشت هنر و ادبیات را جدا کردند
تمیمداری یادآور شد: البته نه اینکه ما مخالف
ادبیات متعهد باشیم؛ چون ادبیات متعهد بسیار هم لازم است و کاربردی است، اما وقتی
ما رشتهی ادبیات را برمیگزینیم و میخوانیم، آنچه باید بر آن تکیه کنیم، هنر
محض است. سپس از هنر محض تنزل پیدا میکنیم و میآییم به مراتب پایینتر. آنوقت
است که ادبیات جنبهی کاربردی هم پیدا میکند. گاهی بین ادبیات محض و ادبیات
کاربردی تلفیقی بهوجود میآید، اما اوج کار هنرمند این است که هنر محض بیافریند.
کسانی مثل ویکتور هوگو در قرن هجدهم تلاشهای بسیار زیادی کردند که آفرینش هنری را
از کاربردی بودن نجات بدهند. در همان ایام عدهای هنرها را تحریم میکردند و میگفتند
باعث بدآموزی است؛ در حالیکه شعر نیامده است که چیزی بیاموزاند، بلکه شعر بالاتر
از آموزش است. کسانی مثل هوگو در ادبیات و کانت در فلسفه، سرنوشت هنر و ادبیات را
جدا کردند.
این نکته هم بسیار مهم است که اثر هنری هیچوقت همشکل هنرمند نیست یا مربوط به
زندگی هنرمند نیست، بهویژه در ادبیات محض. شاعر وقتی دارد شعر میگوید درست مانند
نقاشی است که نقاشی میکند. نقاش مدل انتخاب میکند و به این کاری ندارد که مدل او
چه کسی است. شاعر هم یک تندیس و الگویی برای خود انتخاب میکند و در ذهن تصویر و
تصور میکند و براساس الهاماتی که از آن موضوع و الگو میگیرد، شعر میگوید. تمام
ادبیات عاشقانهای که در دنیا بهوجود آمده، در صورتی حاصل شده که معشوق در دسترس
نبوده است. اگر در دسترس بود آن سوز و گداز و فراق و هجر بهوجود نمیآمد. اصلاً
عشق در فراق شکل میگیرد. تمام ادبیات عاشقانه و عارفانه در فراق است.
استاد دانشگاه علامه طباطبایی خاطرنشان کرد: یکی از مسائلی که در ادبیات اهمیت بسیار دارد، بهویژه در
شعر خاقانی، شعر مناظره یا پرسش و پاسخ است. قدیمیترین مناظرهای که ما بهعنوان
شاخص میشناسیم داستان «درخت آسوریک» است که به زبان پهلوی اشکانی یا پارتی بهجای
مانده است. این داستان، مناظرهی بُز است با درخت خرما. یک شعر مناظرهای هم از
انوری میشناسیم که گفتوگوی چناری است با کدوبُن. از اینگونه مناظرهها در شعر
حافظ هم هست، مثل این غزل: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید/ گفتم که ماه من شو،
گفتا اگر برآید.»
در شعر خاقانی یک مناظره هست در صفت بهار. من این شعر را به نثر فارسی روان نوشتهام
و میخوانم و برخی از بیتها را میآورم. عنوان قصیده را چنین میتوان دانست: «در
صفت بهار و سراییدن مرغان بر اشجار و مناظره مرغان و رسیدن آنها به عنقا (سیمرغ).»
تقریباً چیزی است شبیه به «منطق الطیر» عطار. قصیده چنین است:
نوزادگان (گلها و ریاحین و پرندگان خوشخوان) مجلس بزرگی در باغ برپا کردهاند.
ابر همچون میزبان بر مجلس ایشان آب میزند: «دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ/
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب.»
چمن به هر یک از نوزادگان مهمان باغ جامههای نو به رنگهای زرد و سرخ تحفه داد.
باد صبا تحفهها را تقدیم گلها و ریاحین کرد. آفتاب هم آن خلعتها را رنگرزی کرد:
«داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ/ خلعهنوردش صبا رنگرزش ماهتاب»
در اول مجلس باد لاله را برافروخته کرد. گل نرگس با تشت به سوی مجلس شتافت. ژاله (شبنم)
بر روی شمع روغن خالص و روان از جنس هوا ریزان کرد تا شمع از آتش لاله عذاب نکشد:
«ژاله بر آن شمع ریخت روغن طلق از هوا/ تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب.»
جویهای گوناگون در باغ مثل صفحهی شطرنج بود. غنچهی گل که از خاک بیرون آمده بود،
مانند بیدق زرین شطرنج بود. شاخ درخت جواهر نشان است و بهترین گوهرها را نثار میکند.
گل سوسن مانند سوزن است و بهترین جامهها را در باغ دوخته است: «شاخ جواهرنشان
ساخته خیرالنثار/ سوسن سوزننمای دوخته خیرالثیاب»
باد شمال آتشدان عطریات را پُر میکند. شاخ بید بادبیزن است: «مجمرهگردان شمال
مروحهزن شاخ بید/ لعبتباز آسمان زوبینافکن شهاب.»
آسمان لعبتبازی میکند. در چنین مجلسی و با چنین آرایشی مرغان از آسمان گردهم
آمدهاند. شب مانند زلف سیاه بود. ماه مانند کمانچهی رباب بود: «پیش چنین مجلسی
مرغان جمع آمدند/ شب شده بر شکل موی مه چو کمانچه رباب.»
بسیاری از شعرهای خاقانی زیباییشناسی محض است
فاخته در آغاز شروع به خواندن کرد. مدح و ثنای شکوفه را میسرود
که زنبور عسل برگ تلخ شکوفه را میمکد و از آن برگ تلخ عسل شیرین پدید میآورد.
بلبل بهسخن آمد و در جواب فاخته گفت که گل از شکوفه بهتر است. شاخ مانند اسب
پیشاهنگ است و مقام گل مانند پادشاه است: «بلبل گفتا که گل به ز شکوفه ست زانک/
شاه جنیبتکش است گل شه والاجناب»
قمری به سخن آمد و گفت: جهان سرو از گل بالاتر است. بوتهی گل به اندک بادی تخریب
میشود: «قمری گفتا ز گل مملکت سرو به/ کاندک بادی کند گنبد گل را خراب»
ساری با بالهای سیاه به سخن آمد و گفت که سرو از نظر من پای لنگ است. لاله بهتر
از سرو است که دشت تا دشت را پُر میکند: «ساری گفتا که هست سرو ز من پایلنگ/
لاله ازو به که کرد دشت به دشت انقلاب»
گفتوگوها ادامه پیدا میکند تا آنکه جمله پرندگان نظر خود را پیش عنقا بردند تا
او داوری کند: «جمله بدین داوری بر در عنقا شدند/ کوست خلیفهی طیور داور مالک
رقاب»
عنقا پرسید چه میخواهید؟ گفتند گل و گیاه بسیار است ما به کدام گل روی آوریم؟
عنقا پاسخ داد: «هادی مهدی غلام امی صادق کلام/ خسرو هشتم بهشت شحنهی چهارم کتاب/
باجستان ملوک تاجده انبیا/ کز در او یافت عقل خط امان از عقاب/ احمد مرسل که کرد
از تپش و زخم تیغ/ تخت سلاطین زگال گردهی شیران کباب/ جمله رسل بر درش مفلس طالب
زکات/ او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب/ خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی/ زآن ز حقش بیحساب
هست عطا در حساب.»
میبینید که بسیاری از شعرهای خاقانی زیباییشناسی محض است و برای پیشبرد قدرت
احساس و عاطفه و تفکر و قدرت تأویل و تفسیر سروده شده است.