بیستوچهارمین مجموعهی درسگفتارهایی دربارهی خاقانی به «خاقانی: خودکمبین یا بَرمَنِش» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر میرجلالالدین کزازی چهارشنبه ۲۳ تیر در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
پرسشی ناگزیر و بنیادین در خاقانیشناسی
میرجلالالدین کزازی گفت: زمینهی این گفتار پاسخ به این پرسش ناگزیر و بنیادین در خاقانیشناسی است که آیا خاقانی خودکمبین است؟ پرسشی است که در این چند ساله روایی و گسترش یافته است. کسانی بر این باورند؛ حتی جستارهایی هم در این زمینه نوشتهاند و گاهی در بزمهای ادبی و انجمنهای دانشجویی این پرسش را در میان مینهند. از همین روی شایسته دیدم به این زمینه، در این گفتار، پرداخته بشود تا شاید بتوان پاسخی سنجیدهتر و ستوارتر و پایهورتر بدین پرسش داد. آنچه خاستگاه این پرسش شده است در پیوند با خاقانی، چامههایی است که او در ستایش خویشتن سروده است.
خاقانی سخنوری است خودستای؛ در ستایش خویشتن هیچ مرزی نمیشناسد.
اما آیا میتوان خودستایی خاقانی را نشانهای ناب، برهانی بُرا، گواهی گرانمایه بر
بیماری خودکمبینی در او دانست؟ میکوشم بدین پرسش که در پیوندی است تنگ و ساختاری
با پرسش نخستین، پاسخ بدهم اما پیش از آن برای آنکه با اینگونه سخن خاقانی آشنا
بشوید نمونهای از خویشتنستاییهای او را از یکی از چامههای خودستایانهاش برمیخوانم:
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشاه/ در جهان مُلک سخن راندن مسلم شد مرا
مریم بکر معانی را منم روحالقدس/ عالم ذکر معالی را منم فرمانروا
بستر خودستایی خاقانی در نوجویی
یکی از بُنمایههای خودستایی خاقانی که بارها بدان بازگشته است و آن را بستر پندارینهی شاعرانهی خود گردانیده، نکتهای است که در این بیت از آن سخن میگوید. خاقانی بر آن است که سخنوری است نوآور. آنچه او میسراید پیشینهای در پهنهی بیمرز سخن پارسی ندارد. در این بیت، که بستر خودستایی خاقانی است در نوجویی، داستان زادن عیسی مسیح است. از سویی دیگر، یکی از زمینههای دامنگستر در پندارشناسی سخن خاقانی همان است که من آن را «ترساگرایی» مینامم. خاقانی بیش از هر سخنوری از آیین و فرهنگ ترسایی در سرودههای خود یاد آورده و بهره جسته است. شاید این ترساگرایی، هم به مام خاقانی بازگردد که ترساکیش بوده در آغاز، سپس به اسلام گرویده است، هم به جغرافیای شَروان که با سرزمینهای ترسایانه نزدیک و هممرز بوده است. به هر روی، بخش بهینه و گستردهای از پندارهای خاقانی برآمده و برگرفته از آیین و فرهنگ ترسایی است.
او در آن بیت میگوید: «مریم بکر معانی را منم روح القدس» خواست او این است که معناهایی که او در سرودههای خود میآفریند معناهایی است یکسره نوپدید و نوآیین. هیچ سخنوری پیش از او نتوانسته است بدانها بیندیشد و دست بیابد. در بیتی دیگر هم این پندار نغز نازک را در زمینهای دیگر بهکاربرده است، در چامهی «برافکند»: «آن عِدهدارِ بکر طلب کن که روح را / آبستنی به مریم عذرا برافکند.» بیت شگفتآوری است در هنروری و پندارشناسی. «عِدهدارِ بکر» استعارهای است از باده. بادهای که دست ناسوده است. چون شیرابهی انگور را در خم میریختهاند و درِ خُم را به گِل میگرفتهاند تا هوا راهی به درون آن نیابد. هر زمان که باده پرورده میشده است و شایستهی نوش، آن گِل را میشکستهاند و برمیگرفتهاند و باده از خُم به تُنگ از آن پیمانه ریخته میشده است و در بزم پیموده و گسارده میشده است. خاقانی در این بیت میگوید باده را بخواه، آن بادهای که مریم دوشیزهی روح را بار میدهد و میزایاند. آنچه از این مریم زاده میشود عیسای سرمستی و شادمانی است.
خودستایی خاقانی ریشه در خودکمبینی او ندارد
اما آیا کسی که خود را چنین پُرشور، مرزشکن، ناباک، بیپروا
میستاید و بزرگ میدارد خودکمبین است؟ پاسخی که من بدین پرسش میدهم هرآینه «نه»
است. چرا؟ میتوان چندین پاسخ به این پرسش داد. چرایی این نکتهی نابِ نغز را، اگر
بدانیم که خودستایی خاقانی ریشه در خودکمبینی او ندارد، چیست و از کجاست؟ میتوانید
گفت. اما من تنها به دو پاسخ بسنده میکنم. یک پاسخ این است که خودستایی زمینهای
کمابیش فراگیر در چامههای پارسی، حتی در دیگر کالبدهای این سخن، مانند غزل، دارد.
اما سخنوران بزرگ و حتی گمنام در غزل هم گاه خود را میستایند و بیشتر در بیت
فرجامین که در آن از خود سخن میگویند. من تنها به یک بیت از شوریدهی شیراز بسنده
میکنم. چون سخن از عیسی رفت شاید این بیت فرایاد من آمد: «در آسمان نه عجب گر
بگفتهی حافظ / سرود زهره به رقص آورد مسیحا را» خودستایی به گونهای است که با
ستایشهای خاقانی از خویشتن پهلو میزند. گفتهی حافظ میباید بسیار شورانگیز، تاب
رُبای، شررخیز باشد که مردی آرام، آهسته، پارسا، پرهیزگار مانند عیسی مسیح را آنچنان
برانگیزد که برجای نتواند آرام ماند و نشست.
حافظ را میسزد که بدین سان خود را بستاید اما چامهسرایی را میشناسیم گمنام که
اگر نامی در پهنهی سخن پارسی از او مانده است به پاس چامهی «بس بس» است. اگر او
این چامه را نمیسرود شاید نامی از او برجای نمیماند: غضائری رازی. او چامهای در
ستایش محمود غزنه سرود. از ری به غزنین فرستاد. محمود پاداشی هنگفت برای او گسیل
داشت. سخنوری بود بینوا، بیگانه با توانگری و فراخ دستی و ناز و نوش. از آن پاداش
در شگفت افتاد. چامهای دیگر سرود. در پارهای از بیتهای آن پیدرپی «بس بس» کرد
و محمود را از فرستادن پاداش بازداشت. گفت: من نمیدانم با اینهمه زر و سیم که
مایهی بیم من شده است، چه بایدم کرد!
غضائری رازی در همان چامهی «بس بس» گفته است:
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال / مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند / هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال
خاقانی هم چنین لافی نزده است و چنین گزافی دربارهی خود نگفته است. سخنورِ «بس
بس» بر آن است که اگر کسی برنویسی در آن چه مینویسد نوشت: «قال الغضائری» تا روز
رستاخیز به نوشتن این قال سر برخواهد افراشت!
بیتهایی از آغاز چامهای از انوری را برمیخوانم. انوری چامهسرایی است سترگ. به
هیچ روی کسانی چون غضائری رازی با او همپایه و هممایه نمیتوانند بود اما بشنوید
که انوری چه سان خود را میستاید و با خویشتن سخن میگوید:
ای در هنر مقدم اعیان روزگار / در نظم و نثر اختل و حسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران / پیدا برِ ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چون تو اختر در بزم شاعران / نابوده چون تو گوهر ارکان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو / پُر شد بیاض دفتر و دیوان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید / ای گشته در فصاحت سَحبان روزگار
خاقانی گاه خویشتن را مینکوهد
بازگردیم به خاقانی. درست است که خاقانی بندگسل، مرزناشناس، بی هیچ پرده و پروا خود را میستاید اما گاه نیز خویشتن را مینکوهد. چگونه این دو ناساز را در سرودههای او میتوان با یکدیگر پیوند داد و سازوار کرد؟ چرا خود را مینکوهد؟ من تنها یک پاسخ میتوانم داشت: به پاس آفرینش هنری، به پاس پندارپروری، به پاس دیگرسان سخنگستری، به پاس آن نوآیینی که آرمان و آماج خاقانی است. او هنگامی که پنداری نغز و ناب مییابد بی هیچ درنگ و دریغ خود را مینکوهد. به زشتی از خویشتن سخن میگوید. خاقانی در بیتی خود را سگ میخواند و میداند؛ اما به شکوهمندترین شیوهای که کسی بتواند خود را سگ دانست. میگوید: «من آن هشتمِ هفت مردان کهفم / که از سرنوشت جفا میگریزم» میخواهد گفت که من سگم، اما سگی هستم دیگرسان. سگی که به هزاران هزار مرد میتواند ارزید، اما به هر روی خود را نکوهیده است.
در فرجام همچنان میسزد و میبرازد که از چامهای دیگر به کوتاهی یاد کنم. این چامه در گونهی خود بیمانند است. چامهای است که از دو پاره ساخته شده است. پارهی نخستین در ستایش سروده آمده است. پارهی دومین در نکوهش. یکی از هنرورزیهای خاقانی که نمونههای بسیار در دیوان وی دارد نوکرد آغازینه (یا تجدید مطلع) است. گاهی تا ۳ برچامهای را از نو آغاز کرده است. یک چامه است، اما در ۲ یا ۳ پاره که هر کدام آغازینهای (مطلعی) جداگانه دارد. من بیتهایی از آغاز این دو پاره برمیخوانم. در بخش ستایش میگوید:
هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم / عالمی از عالم وحدت به کف میآورم
تخت و خاتم نی و کوس ربهبلی میزنم / نور و آتش نی و در اوج انالله میزنم
هر چه نقش نفس میبینم به دریا میدهم / هر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرم
اما در بیتهایی در بخش دوم در نکوهش خویش سروده است:
من کیام باری که گویم ز آفرینش برترم / کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم
جسم بی اصلم طلسمم دان نی حی ناطقم / اسم بی ذاتی ز بادم دان نه نقش آذرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی / گویی اول برج گردونم نه مردم پیکرم
نمونههای بسیار دیگر میتوان آورد اما به همین نمونه بسنده میکنم.