محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را
کند یوسف صد اگر بو کنی پیراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمیتابد
نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلق عنانتازست شمع ما ازین محفل
که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد
عنان گیرید این آتش به عالم افکن ما را
گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش
میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را
فلک در خاک میغلتید از شرم سرافرازی
اگر میدید معراج ز پا افتادن ما را
به اشک افتادکار آه ما از پیش پا دیدن
ز شبنم بال ترگردید صبحگلشن ما را
هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن میچیند
ندید این بیخبر مژگان به هم آوردن ما را
ازین خاشاک اوهامی که دارد مزرع هستی
به گاو چرخ نتوان پاککردن خرمن ما را
چو ماهی خارخار طبع در کار است و ما غافل
که بر امواج پوشاندهست گردون جوشن ما را
زآب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی
خم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را
به حرف و صوت تاکی تیرهسازی وقت مابیدل
چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را
بیدل دهلوی