با شاخهی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس میدهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفتهی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوهای که مرا مهمان کردی
لب میزنم
و شاخهی گل یخ را کنار فنجان جا میگذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس میدهم
آری قسم به ساعت آتش
گم میکنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوهی سایش به واژههاست
محمدعلی سپانلو