کد مطلب: ۱۸۹۲۳
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸

جنایت‌ومکافات و مکبث‌وارگی‌ مرد مشت‌زن

صادق وفایی

مهر: رمان «آدم که نمی‌میرد» یکی از رمان‌های فردریک دار نویسنده نامدار فرانسویِ ادبیات پلیسی است که می‌توان تم و زمینه اصلی آن را با کلیدواژه «جنایت و مکافات» به‌صورت خلاصه بیان کرد. این‌رمان دار از جمله آثار موفق و خوب اوست که به‌جز گره‌های پلیسی و معمایی، مفاهیم درون‌کاوانه‌ای مثل اعتقاد به کیفر و خداوند را هم در خود جا داده است.

رمان‌های فردریک دار درباره زندگی مردم عادی و اقشار مختلف جامعه هستند و گاهی از ملیت‌های مختلفی جز فرانسوی هم برای ساخت و پرداخت شخصیت‌هایش بهره می‌برد. دار در «آدم که نمی‌میرد» با این‌که خودش اهل بوکس و مشت‌زنی نبوده، سراغ زندگی یک قهرمان بوکس رفته و این‌شخصیت را به گرداب اتفاقات و حوادث داستانی‌اش انداخته است.

پیش از این در مطالبی، رمان‌های «مرگی که حرفش را می‌زدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «دژخیم می‌گرید»، «تنگنا»، «اغما»، «نان حلال»، «مرد خیابان»، «قتل عمد» و «دفتر حضور و غیاب» این‌نویسنده را مورد نقد و بررسی قرار داده‌ایم. در مطلبی که در ادامه می‌آید، قصد داریم «آدم که نمی‌میرد»‌ را از نظر بگذرانیم و مولفه‌های مهم و ویژه این‌کتاب را بررسی کنیم.

* ۱- چگونگی ارائه طرح اصلی قصه

رمان «آدم که نمی‌میرد»، ساختاری دارد که مانند بسیاری از آثار دار، قابلیت تبدیلش به فیلمنامه را بسیار سهل و آسان کرده است. از جمله ویژگی‌های این‌ساختار، فصل‌بندی و جملات کوتاه و مقطع ابتدای هر فصل است که در واقع شمارش ۱ تا ۱۰ داور رینگ بوکس برای ورزشکار زمین‌گیر شده هستند و اگر تا شماره ۱۰ برنخیزد، بازنده خواهد بود. ۱۰ فصل رمان «آدم که نمی‌میرد» در واقع شمارشِ مراحل ده‌گانه پایان کار و زندگی حرفه‌ای باب تراخو _شخصیت اصلی_ از شکل‌گیری انگیزه جنایت تا ارتکاب و سپس تبعات آن است.

طرح اصلی و بهانه شکل‌گیری اتفاقات، در همان صفحه سوم کتاب ارائه می‌شود. چنین رویکردی را در دیگر آثار دار هم دیده‌ایم و در صفحه سوم «آدم که نمی‌میرد»‌ با چنین طرحی روبرو می‌شویم: بازنشستگی اجباری یک قهرمان پیروز. همین طرح نیم‌خطی کافی است تا با توسل به آن بتوان بسیاری از زشتی‌ها و بی‌وفایی‌های زندگی را به تصویر کشید. اگر بنا باشد برای مخاطبی که کتاب را نخوانده، طرح قصه را بیان کنیم باید به این بسنده کنیم که یک بوکسور سی و چهار ساله که قهرمان اروپاست، با تشخیص مدیربرنامه‌هایش و صاحب یک سالن ورزشی که برایش ترتیب مسابقات مختلف را می‌دهد، باید بازنشسته شود. اما این بازنشستگی باید از مسیر مسابقه با شاگرد خودش رخ دهد: مسابقه اول، مساوی و مسابقه دوم باختن به شاگرد. از همین‌جاست که نبرد درونی شخصیت اصلی یعنی همان مشت‌زن قهرمان شروع می‌شود و موجب شکل‌گیری اتفاقات بعدی می‌شود. به ارائه طرح اصلی قصه در صفحه سوم داستان اشاره کردیم. مکمل این‌طرح در صفحه ۲۰ می‌آید که با این‌ کلیدواژه، پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد: ساخت و پاخت‌های کثیف. به‌این‌ترتیب قهرمان داستان با این تهدید روبرو می‌شود که اگر پیشنهاد داده‌شده را رد کند، باید با یک حریف قدرقدرت روبرو شود که مطمئنا، زیر مشت‌هایش در هم خواهد شکست. البته شاید نباید از عبارت ساخت و پاخت کثیف استفاده کنیم و با توجه به عادی‌شدن چنین توافقاتی، از لفظ واقعیات تلخ و بی‌تعارف زندگی بهره ببریم.

زخمی‌شدن غرور مردانه _ از نوع قهرمان بوکس‌اش_ از جمله کلیدواژه‌های مهم دیگری است که در بطن رمان «آدم که نمی‌میرد»‌ جا دارد. این‌مفهوم خود را از صفحه ۳۰ به بعد نشان می‌دهد و در کنارش، این‌دغدغه ذهنی برای باب تراخو به وجود می‌آید که پس از بازنشستگی باید به زندگی عادی و مسیر معمولی زندگی برگردد. فردریک دار در همین مقطع و صفحات کتاب، ماجرای عشق و عاشقی باب و کتی را روایت کرده و چگونگی ازدواجش را بسیار سریع و کپسول‌وار تعریف می‌کند تا به‌اصطلاح، سریع سر اصل مطلب برود و قصه اصلی را روایت کند. به‌این‌ترتیب شاهدیم که دار مانند دیگر رمان‌هایش، در این‌کتاب هم به قصه اصلی بهای بیشتری داده، حاشیه نمی‌رود و داستان‌های فرعی را آن‌چنان به محدوده قصه اصلی راه نمی‌دهد.

فردریک دار، با فراغ بال و اعتمادبه‌نفس  کامل، گویی که مربی ورزش مشت‌زنی باشد، لحظات و فراز و فرودهای مسابقه مشت‌زنی را در رمانش روایت و توصیف کرده است. او در این‌زمینه بدون مقدمه‌چینی و حاشیه، وارد توصیف لحظه و سختی‌های کار در رینگ می‌شود. اما خارج از رینگ هم وحشت‌ها و مالیخولیای یک قهرمان بزرگ را از واگذاری عنوانش به شاگرد خود، به خوبی تصویر کرده است. در همین‌زمینه، شخصیت اصلی یعنی قهرمان (راوی داستان) شروع به بازسازی و روحیه‌دادن به خود می‌کند اما پس از مسابقه اول با شاگرد با استعدادش با این‌تیتر در روزنامه‌ای مواجه می‌شود «نزدیک بود شاگرد به استاد درس بدهد!» که دوباره پای همان مفهوم غرور مردانه به میانه داستان کشیده می‌شود. بازشدن پای انگیزه جنایت و سپس ارتکاب آن، اتفاقات بعدی هستند که قرار است از پی بیایند و دار هم از پیش، مخاطب را برای وقوع‌شان آماده می‌کند. بوکسور قهرمان که نمی‌خواهد عنوانش را به دیگری واگذار کند،‌ به فکر قتل شاگردش می‌افتد تا اتفاق وحشتناک بازنشستگی را به تعویق بیاندازد. بین جملات و سطور مربوط به این‌ماجراست که اشاره‌ای هم به عنوان کتاب می‌شود: «آن‌چه خشمگینم می کرد شکستم نبود... شکست بالاخره طبیعی بود و همان‌طور که کتی به درستی گفته بود: آدم که نمی‌میرد.» (صفحه ۸۴)

از جایی از داستان که صحبت قتل و انگیزه ارتکاب آن به میان می‌آید، نویسنده با هوشمندی‌ای که پیش‌تر از در رمان‌های دیگر از او دیده‌ایم، مخاطب را در تعلیق نگه می‌دارد که قتل چه‌زمانی رخ خواهد داد؟ همین فرازهای داستان است که مخاطب را به یاد فیلم «مردی که آنجا نبود» ساخته برادران کوهن می‌اندازد. چون موضوع و هسته مرکزی طرح قصه آن‌فیلم هم، جنایت از سر ناچاری و سرپوش‌گذاشتن بر آن است. ضمن این‌که روایت فیلم هم، نریشن فلش‌بک‌وار و اعتراف‌نامه یک مجرم است. بنابراین از جایی به بعد، مخاطب می‌داند که قرار است باب، جو را بکشد اما بناست با مطالعه صفحات کتاب، این‌اتفاق مرتب نزدیک‌تر شود. در صفحه ۹۰،‌ با این‌جمله روبرو می‌شویم: «در آن‌لحظه، مرگش برایم محرز شده بود.» در صفحه ۱۲۵ هم گره‌ای به داستان اضافه می‌شود که چندان اهمیتی ندارد و آن شاعبه عشق بین جو و کتی است که دار بهایی به آن نداده و با چند جمله، سروته این‌گره را هم آورده است. از نظر تشابه با دیگر رمان‌های این‌نویسنده، باید به اضطرابی که برای قاتلِ «آدم که نمی‌میرد» تصویر و ترسیم می‌شود، توجه کنیم. این‌رویکردی است که در دیگر داستان‌های دار کاملا مشهود است و در صفحه ۱۳۷ این‌کتاب هم خود را تمام‌قد به رخ می‌کشد: «در این لحظه احساس کردم که پلیس قدرتی بی‌رحمانه دارد. آیا می‌شد از تحقیقاتی تا این اندازه دقیق جان سالم به در برد؟»

یکی از نقاط قوت این‌داستانِ فردریک دار نسبت به دیگر آثارش، بروز رفتار نسبتا غیرقابل پیش‌بینی از شخصیت زن قصه، (کتی همسر باب تراخو) پس از ارتکاب جنایت توسط همسرش است. کتی با دیدن باب متوجه می‌شود که او مرتکب جنایت شده، اما به واسطه عشق درونی و واقعی به مردِ بوکسور، خود را شریک جرم او می‌داند. جمله مهم شخصیت باب هم در این‌زمینه چنین است: «عشقش مرا تطهیر می‌کرد.» عشق زن و شوهر به یکدیگر تا حدی است که مرد نیز همدست‌بودن زن را باور می‌کند و در فرازی از قصه از او می‌پرسد: «کتی، بهم بگو... ما با این جنایت باید چکار کنیم؟»

«آدم که نمی‌میرد» از حیث شخصیت‌پردازی و اتفاق، یکی از بهترین‌ پایان‌بندی‌های رمان‌های دار را دارد. رمان در صفحه ۱۶۶ تمام می‌شود اما همان‌طور که توقعش را از دار داریم تا در صفحات پایانی یک اتفاق غافلگیرکننده رخ بدهد، در صفحه ۱۶۳ با این غافلگیری روبرو می‌شویم و این اتفاق تبدیل شکست مسلم به پیروزی است؛ البته یک پیروزی که دیگر بود و نبودش فرقی نمی‌کند چون پیش از آن، قتلی به وقوع پیوسته و جنایتی رخ داده است. در صفحه ۱۶۳، باب تراخو در حالی که دارد زیر مشت‌های پتروچی (همان حریف‌قدرقدرت و ویرانگر)، خرد و خاکشیر می‌شود، با ضربه‌ای ناگهانی حریف را ناک‌آوت می‌کند: «وحشتناک‌ترین ضربه مستقیم تمامی زندگی حرفه‌ایم را وارد آوردم.» اما خوب‌بودن پایان‌بندی این رمان، به‌خاطر غافلگیرکننده بودنش نیست. چون این ویژگی را دیگر رمان‌های دار هم دارند. بلکه امتیاز این‌پایان‌بندی در جمله آخر آن نهفته است؛ جمله‌ای که کتی (همسر بی‌اعتقاد باب) پس از آخرین مسابقه و پیروزی باب و هنگام دستگیری‌اش توسط ماموران قانون به او می‌گوید: «باب، بعد از تمام این حرف‌ها، شاید حق با تو باشه و واقعا خدایی وجود داره!» که این‌جمله هم ناظر به بحث کیفر و دیدن نتیجه اعمال است که در صفحات پیشین رمان مطرح شده و از آن صفحات تا جمله پایانی، فاصله‌ای وجود دارد که دار به خوبی‌پرش کرده است.

 

* ۲- ساخت و پرداخت شخصیت اصلی: مکبث‌وارگی

باب تراخو، شخصیت اصلی داستان «آدم که نمی‌میرد» البته به همه شخصیت‌های داستانی که مرتکب جنایت و سپس مبتلا به مکافاتش می‌شوند، شبیه است. اما از جهاتی با شخصیت مکبث تشابه و تقابل دارد. باب از جایی به‌بعد خود را ناچار به ارتکاب جنایت و پدیدآوردن یک تراژدی می‌بیند و توانایی خودداری هم ندارد؛ مثل مکبث که به واسطه پیشگویی خواهران جادوگر، باید دست به جنایت بزند. در حالی که ابتدای تراژدی «مکبث» او را در قامت فرمانده‌ای سلحشور و فرمانبردار دیده‌ایم، در مقاطع ابتدای رمانِ فردریک دار هم باب را این‌چنین می‌بینیم: «معمولا، من پسری بیشتر آرام هستم، ولی کافی است تا با ضربه‌ای حساب‌نشده یا کلمه‌ای ناهنجار روبه‌رو بشوم تا عنان اختیار از دستم خارج شود. همه مبارزه‌های مهمم را، بعد از آن که ضربه سختی به شقیقه‌ام -نقطه حساسم - اصابت کرده، برنده شده‌ام.» (صفحه ۱۴) از طرفی آن‌ حس ناخوشایند و معذب‌بودنی که پیش از پیداشدن انگیزه جنایت در ذهن باب (مثل مکبث) شیطنت می‌کند، خود را در صفحه ۱۹ یعنی همان فرازهای ابتدایی داستان نشان می‌دهد. یعنی جایی که به او می‌گویند باید یک مسابقه را با جو آندریکس مساوی کند و مسابقه دیگر را ببازد: «از این‌که اعتراض می‌کردم احساس شرمساری می‌کردم. آندریکس دوست من بود و یک دوست صدیق.» بنابراین اگر با سنگ محک تراژدی «مکبث» به رمان «آدم که نمی‌میرد» نگاه کنیم، از همان ابتدا بناست اتفاقی بیافتد و دستی به خون آلوده شود!

همین حس ناخوشایند و معذب‌بودن را در قالب احساسات دوگانه و متضاد باب تراخو، می‌توان در فرازهای دیگر رمان از جمله صفحه ۶۵ کتاب مشاهده کرد؛ جایی که باب در عین داشتن تمنای پیروزی و حفظ عنوانش، نمی‌خواهد به شاگردش در رینگ مشت‌زنی، آسیبی بزند: «ولی دلم نمی‌خواست بر بدن آفتاب‌خورده جو ضربه بزنم... هیکلش برایم دوست‌داشتنی بود... همیشه به او به چشم یک شاگرد، یک نوآموز، نگاه کرده بودم.» ؛ مثل درگیری ذهنی مکبث پیش از ارتکاب جنایت. باب تروخو پس از ارتکاب جنایت، با این سوال ذهنی روبرو می‌شود که چرا دست به چنین کاری زده است؟ البته این‌حس در رمان «آدم که نمی‌میرد» عذاب وجدان نیست بلکه شخصیت اصلی این‌رمان در پی پیدا کردن منطق و توجیهی برای کشتن دوست و شاگردش است: «چرا این‌کار را کرده بودم؟ برای حفظ عنوانم؟ برای این‌که با تحقیر شکست‌خوردن از جوانی که خودم تربیت کرده بودم روبرو نشوم؟ از روی حسادت؟» اما همان‌طور که می‌دانیم، جنایت باعث هیستیری و هجوم افکار مالیخولیایی به ذهن انسان می‌شود. بنابراین بخشی از جملاتی که دار از زبان شخصیت باب تراخو در کتاب آورده، به‌طور رقیق حاوی این احساس هستند اما راوی با ایجاد یک پیچ در مسیر مستقیم توقعات مخاطب، درباره قتلی که مرتکب شده، می‌گوید «وحشت‌زدگی خوبی بود و اعصابم را آرام می‌کرد.» در ادامه، داستان دوباره  به سمت روحیه مکبث‌وارگی میل می‌کند و در صفحه ۱۴۹ وقتی باب ناچار است به مصاف پتروچی برود، به این‌جمله برمی‌خوریم: «من با جسد جو زندگی می‌کردم. او در من جای گرفته بود و می‌دانستم که او، امشب روی رینگ حضور خواهد داشت.» جمله «من با جسد جو زندگی می‌کردم» هم یادآور صحنه‌هایی از نمایشنامه «مکبث» است؛ از جمله شامگاهی که مکبث پس از قتل بانکو، هنگام صرف شام شبح او را همه‌جا مشاهده می‌کند.

روش‌بینی افرادِ در حال مرگ هم از جمله مسائل مهمی است که فردریک دار در کنار روایت اصلی‌اش از اتفاقات داستان به آن پرداخته و البته اشاراتش به آن، کوتاه و گذرا _ ولی تاثیرگذار _ هستند. این‌رویکرد را در فرازی از داستان می‌بینیم که باب، جو را با ضربه‌ای به پشت سرش به قتل می‌رساند و جو پیش از مرگ، این‌سوال را زمزمه‌وار می‌پرسد: «باب، چرا؟» پژواک این‌جمله کوتاه، چندین بار در طول داستان تکرار می‌شود و در حکم چراغ هشدار وجدان عمل می‌کند. اما فراز دیگری از رمان «آدم که نمی‌میرد»‌ که مخاطب را به یاد مکبث می‌اندازد، مربوط به ابتدای صفحه ۸۶ است که هنوز قتلی اتفاق نیافتاده و باب برای توجیه کار خود در اعترافاتش (روایتش) می‌گوید «من را درک کنید! این یک نیاز بود...» در ادامه این جملات هم، نویسنده وارد محدوده روانشناسی شخصیت می‌شود و می‌گوید «وقتی تصمیم به این کار گرفتم، احساس آرامش کردم.» یک صفحه پیش‌تر در صفحه ۸۵ هم این جمله آمده: «به خودم گفتم که او را خواهم کشت.» توصیف مکبث‌وار این‌شخصیت هم از جنایتی که مرتکب می‌شود، چنین است: «نه، تمام شده بود! دیگر هیچ چیزی نبود: سکوت... سکوت وحشتزا و غیرقابل درک ابدیت.» (صفحه ۱۰۳)

گذشته باب‌ تراخو هم مانند چگونگی عاشق‌شدن و ازدواجش، با روایتی سریع و در قالب چندجمله کاربردی، پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد. این‌گذشته از صفحه ۳۱ وارد داستان می‌شود: «در اوایل، من توی کارخانه‌ای کار می‌کردم. در یتیم‌خانه‌ای بزرگ شده بودم و ...» و ورود این‌گذشته به داستان بیانگر این است که باب تراخو، شخصیت خودساخته و محکمی دارد اما یک‌جای کارش می‌لنگد که در نهایت موجب لغزش‌اش و ارتکاب جنایت می‌شود. در همین‌فرازهای کتاب است که جایگاه اجتماعی و رشد باب تراخو از پایین به بالا دیده می‌شود؛ جایی که صحبت از دفاع حقِ شخصی فرد در یتیم‌خانه است: «سر میز غذا، آن‌هایی که قوی‌تر بودند می‌توانستند ملاقه‌ای بیشتر بگیرند و من هم خیلی زود جای خودم را باز کرده بودم. فکر می‌کنم که همین موجب شد تا بعدها به طرف مشت‌زنی کشیده شوم...» یکی از ویژگی‌های شخصیتی باب تراخو که فردریک دار برای این کاراکتر در نظر گرفته، این است که دوست دارد تمام چراغ‌های منزلش روشن بماند: «چراغ همه اتاق‌ها دائم روشن می‌ماند. دلم می‌خواست وقتی از اتاقی به اتاق دیگر می‌روم تاریک نباشد. فکر می‌کنم که این عشق به روشنایی را از رینگ مشت‌زنی گرفته‌ام.» (صفحه ۳۹) شاید این ویژگی را بتوان در ترس انسانی که قرار است بعدها مرتکب جنایت شود، توجیه؛ و آن را مولفه دیگری از تراژدی‌های کلاسیک تعبیر کرد: کاری که بناست شخصیت انجام دهد و توانایی پیشگیری از آن را هم ندارد. از دیگر ویژگی‌های شخصیتی باب، حجب و حیای اوست که با انتظاری که برای مخاطب به وجود آمده، قرار است در یک لحظه ناگهانی کنار گذاشته شود. باب در صفحه ۶۹ داستان جایی که در مسابقه اول بناست به مصاف جو برود، می‌گوید: «معمولا مشت‌زن‌ها با رقص پا به طرف رینگ می‌روند تا خودشان را گرم کنند. از آن‌جا که من آدم باحجب و حیایی هستم هرگز نتوانسته‌ام به این کار تن در نهم» (صفحه ۶۹)

* ۲-۱ تقابل‌های مردانگی و زنانگی

اگر مبانی علم روانشناسی را به‌عنوان چارچوب نقد روانکاوانه رفتارهای مردانه و زنانه «آدم که نمی‌میرد» در نظر بگیریم، باید بگوییم فردریک دار چنین ملاحظاتی _ یعنی تفاوت مردانه و زنانه _ را در نگارش رمان در نظر داشته است؛ از جمله موارد مشهود در این‌رویکرد، جایی است که باب می‌گوید: «کاترین (کتی، همسرش) تاحدودی مادرم به حساب می‌آمد.» بیان چنین جمله‌ای با گذشته‌ای که برای شخصیت باب ترسیم شده و کمبودهایی که داشته و سپس رسیدنش به مقطع ازدواج، قابل توجیه است. از طرفی شخصیت کاترین بناست از جایی به‌بعد، لیدی مکبث داستان و همدست شوهرش باشد.

اما بین مردان مشت‌زن یا کشتی‌گیر، رفتار پهلوانی و مردانه یکی از ویژگی‌های مهم و محسوس است. یکی از تضادهایی که باب تراخو پس از مسابقه اولش با جو آندریکس (مسابقه‌ای که جو به باب ارفاق می‌کند و نتیجه مساوی می‌شود) به آن مبتلا می‌شود، ترس از جو و در نتیجه تصور داشتن حسِ زنانه در درون خود است. او در عین‌حال نمی‌خواهد دست از قهرمانی بردارد. در همین‌زمینه در صفحه ۶۲ کتاب آمده است: «خودم کمی احساس می‌کردم که شبیه زنی سودازده شده‌ام که ته‌مانده زیبایی‌اش را برای یه دست آوردن دل خاطرخواه نهایی به کار می‌برد و پیش خود قسم می‌خورد که بعدا بانوی پیری بشود.»

حس دوگانه مردی که از حریف کینه دارد اما فکر مبارزه با او (مثل زنان) به وحشت‌اش می‌اندازد، و مطمئن است که در صورت مبارزه، ناک‌آوت می‌شود، خود را در یکی از فرازهای کتاب به‌ این‌ترتیب نشان می‌دهد: «من روی کاناپه‌ای دراز کشیده بودم و کینه‌ام را نشخوار می‌کردم... فکر مبارزه دوم به وحشتم می‌انداخت. می‌دانستم که بازنده خواهم شد.» و «یک ناک‌اوت قاطع پیش رویم بود.» بنابراین باب راه زنانه و غیرشرافت‌مندانه را انتخاب می‌کند؛ پیشگیری از مبارزه دوم که معنایش کشتن و حذف فیزیکی حریف است.

یکی از درگیری‌های ذهنی مهم و تاثیرگذار شخصیت باب در داستان، مربوط به جایی است که (پس از قتل جو) بنا می‌شود با پتروچی، همان قهرمان خردکننده ایتالیایی مبارزه کند و با این‌سوال در ذهنش روبرو می‌شود که «کشتن جوی بیچاره به چه دردی می‌خورْد؟» (صفحه ۱۴۵). ادامه این درگیری درونی را می‌توان در صفحه ۱۴۹ شاهد بود که باب در روایتش می‌گوید: «در عمق وجودم احساس می‌کردم که پشیمانی ریشه می‌دواند... جنایتی که مرتکب شده بودم به نظرم ننگ‌آور و ددمنشانه آمد! دفاع مشروع!» عبارتِ دفاع مشروع و علامت‌تعجب همراهش هم واکنشی به دلداری و تعبیری است که کتی از آن، برای آرام‌کردن باب به‌خاطر قتل جو استفاده کرده است. شخصیت کتی چند صفحه پیش‌تر این‌جمله را دارد: «کاری که کردی تقریبا به نوعی یک جور دفاع مشروعه!» بنابراین با همین وسوسه‌ای که شبیه وسوسه‌های لیدی مکبث است، باب ناچار به ادامه است. اما دیگر نمی‌تواند پتروچی را بکشد. بنابراین به فکری پست متوسل می‌شود: تماس با پلیس و اعتراف، برای این‌که با پتروچی روبرو نشود! اما تقدیر چنین اجازه‌ای نمی‌دهد و او ناچار است به مصاف هیولا برود.

همان‌طور که به تفاوت این‌رمان _ به‌واسطه حضور و واکنش شخصیت کتی _ با دیگر آثار دار اشاره شد، جا دارد به این شخصیت توجه بیشتری کنیم که در جایگاه کاراکتر داستانی، به‌نوعی یک لیدی مکبث است. البته نه یک لیدی مکبث تمام و کمال که شوهرش را برای ارتکاب جنایت وسوسه کند اما از مقطعی به بعد با او همدست می‌شود و به واسطه عشقش به باب و سکوتی که در قبال این‌جنایت در پیش گرفته، خود را شریک جرم او می‌داند: «باب فراموش نکن! اون فقط جلوتر از ما رفته. زنده‌ها فکر می‌کنند نسبت به مرده‌ها مزیتی دارند، ولی اون‌ها مرده‌های فردایند...» شخصیت کتی، هم در گذشته و هم جایی از رمان که باب مرتکب قتل شده،‌ در مواجهه با این‌سوال که «به نظرت در دنیای دیگه، کیفر می‌بینم؟» پاسخ منفی می‌دهد و می‌گوید اعتقادی به این‌مسائل ندارد. اما جمیع اتفاقات داستان «آدم که نمی‌میرد» باعث می‌شود کتی به کیفر اعمال و خدا باور پیدا کند. درمجموع، کتی زن اغواگر نیست و در تحلیل شخصیتی، باید او را یک عاشق واقعی دانست.

* ۳- لحن روایت: اعتراف‌نامه

لحنی که فردریک دار، در روایت رمان «آدم که نمی‌میرد» به کار برده، برای مخاطبان آثار این نویسنده، لحنی آشناست؛ اعتراف. شخصیت اصلی داستان در حالی‌که گذشته را روایت می‌کند، لحنی نادم و پشیمان دارد و گویی مشغول نگارش یا بیان اعتراف‌نامه‌ای برای یک هیئت منصفه است. او در این‌راه، مخاطبان یعنی افرادی را که مشغول خواندن داستان هستند، خطاب قرار می‌دهد و از چنین جملاتی استفاده می‌کند: «همان‌طور که برایتان حکایت کردم...» یا «همه علاقه‌مندان مشت‌زنی به شما می‌گویند که ...» و «واکنش شما را درک می‌کنم، با این حال اجازه بدهید به عرضتان برسانم که این تصمیم ناگهانی از استدلال خودم فراتر می رفت.»

 

* ۴- فضاسازی

نویسنده در کتاب موردنظر، جملات و عبارات توصیفی کوتاهی دارد که در فضاسازی و القای حال و هوای موردنظرش تاثیر زیادی دارند. مثلا در ابتدای داستان جایی که مشغول روایت سریع و گذرای شکل‌گیری عشق بین باب و همسرش کتی است، به کلاس آموزشی کتی برای باب (چیزی مثل اکابر و سوادآموزی بزرگسالان) می‌پردازد و درباره غم‌بار بودن زندگی و سرانجامش، از چنین جمله‌ای در توصیف مکان درس که یک کلاس خالی در مدرسه‌ای است، استفاده می‌کند: «در آن کلاس خالی که فقط یک لامپ روشنی اندوه‌باری پخش می‌کرد...» (صفحه ۳۴) یا در فرازی از کتاب، یکی از موارد هوشمندی خود را در رئال‌نوشتن و واقع‌گرایی داستانش نشان می‌دهد؛ جایی از صفحه ۱۱۷ که جلسه مطبوعاتی باب تراخو پس از مرگ (قتل) جو برگزار شده و او در آن اعلام کرده که قصد دارد کنار بکشد و خود را بازنشسته کند: «بلند شدم. کافه‌چی، با شرمندگی، برای بچه‌اش از من تقاضای امضا کرد... در هر صورت زندگی ادامه داشت.» نمونه دیگر این‌فضاسازی‌ها را می‌توان در مقطع حضور سربازرس پلیس در منزل باب شاهد بود که سربازرس با سوالات و سوءظن‌های خود موجب ترس و وحشت درونی باب می‌شود: «سکوتی برقرار شد که برای من زجرآور بود.» (صفحه ۱۳۸)

* ۵- کار مترجم

عباس آگاهی در مقام مترجم، تعداد زیادی از داستان‌های فردریک دار را ترجمه کرده و با قلم این‌نویسنده آشناست. دار در این‌کتاب از جملاتی در فرهنگ عامه فرانسه استفاده کرده که آگاهی هم از مابه‌ازای آن‌ها در فرهنگ عامیانه و فارسیِ کوچه‌وبازار استفاده کرده است. به جز ویژگی انتخاب لغات مناسب برای انتقال صحیح مطلب، بد نیست به تعدادی از عبارات موردنظر هم در ترجمه کتاب توجه کنیم که کاربرد استعاری‌شان، انتقال پیام نویسنده را به مخاطب کتاب آسان‌تر می‌کند: «واج‌های «تموم» مثل سنگی که به داخل چاهی بیندازند، در مخیله‌ام طنین انداخت. تَ موم! تَ موم!» (صفحه ۱۴) یا «سرحال سرحال هستم. با دمم گردو می‌شکنم.» (صفحه ۱۵ ) یا «در راند ششم رفت آلبالوگیلاس بچینه، مگه نه؟» (صفحه ۱۸) و «هرچی‌داریم می‌ذاریم توی طبق اخلاص» (صفحه ۲۲).

* ۶- بیان حرف‌های نویسنده از زبان شخصیت‌ها

فردریک دار مانند دیگر آثارش، در «آدم که نمی‌میرد» هم نتایج تجربیات زیسته و اندوخته‌های خود را در قالب سخنانی از زبان شخصیت‌های داستان آورده است. با بررسی این‌جملات می‌توان به فلسفه و روانشناسی مد نظر این‌نویسنده پی برد. به‌عنوان مثال، یکی از جملات مهم ابتدای کتاب این است که «در زندگی، رسیدن مشکل نیست. ادامه‌دادن مهم است» که به این‌معنی است که رسیدن به یک‌موقعیت چندان دشوار نیست بلکه حفظ آن، سخت است. پیش از آن‌که به مواضع و سخنان دار درباره ورزش مشت‌زنی بپردازیم، به‌یکی دیگر از فرازهای مهم این‌رمانش که جهان‌بینی شخصیت اصلی‌اش را نشان می‌دهد، می‌پردازیم. این فراز که در صفحه ۱۱۴ کتاب آمده، درباره زندگی آدم‌های متمدن و اصطلاحا امروزی در جامعه‌ای مثل فرانسه است که از این‌قرار است: «در نهایت، آن‌چه نزد ما، آدم‌های متمدن، به حساب می آید، اعمالمان نیست بلکه پیامدهای اعمالمان است. حالا فقط روایت چگونگی مرگ جو ارزش همگانی داشت.»

اما بخش مهمی از نظرات و مواضع دار که خود را در قالب اندیشه و تفکرات شخصیت‌های داستان نشان می‌دهند، درباره ورزش مشت‌زنی هستند و این‌نویسنده در واقع با این‌رمان و چنین‌جملاتی که در آن آورده، موضع رسمی خود را درباره بوکس و رینگ بزرگ‌ترِ مبارزه یعنی زندگی بیان کرده است. جملات مورد اشاره یا به‌طور مستقل به ورزش بوکس می‌پردازند یا درباره ارتباط و تشابهات این ورزش با زندگی واقعی هستند. یکی از فرازهایی که درباره بوکس و زندگی بوکسورهاست، چنین است: «ما مشت‌زن‌ها، همیشه متعلق به طبقه مردم عادی هستیم. طبقات دیگر به تماشای مسابقه‌های قایقرانی، اسب‌سواری یا تنیس می‌روند.» (صفحه ۲۸) و یا جایی که روایت اول شخصِ شخصیت اصلی را درباره مواجهه‌اش با موضوع بازنشستگی و پیشنهاد دلالان بوکس می‌خوانیم، به این فراز می‌رسیم: «مشت‌زن‌ها، حتی آن‌هایی که مثل من خیلی خرف نیستند، همیشه کمی طول می‌کشد تا موضوعی را درک کنند.» دار ضمن‌ این‌که در جایی از رمان، ورزش مشت‌زنی را رعایت‌ قواعد هنری می‌داند، در جای دیگر به این مساله اشاره می‌کند که «مشت‌زنی و گاو بازی آخرین بازمانده‌های دوران عظمت است. شعر واقعیِ اقدام عملی!» بنابراین ورزش‌های خشنی چون مشت‌زنی و گاوبازی از دید فردریک دار، بازماندگان دوران عظمت و شکوه تمدن غرب هستند و ظاهرا این‌دوران عظمت در زمان دار به پایان رسیده بوده است.

اگر دوران عظمت و شکوه غرب را، برهه‌های تاریخی امپراتوری روم، قرون وسطی یا شاید سال‌های قرن بیستم در نظر بگیریم، احتمالا باید ورزش مشت‌زنی را هم مانند عقاید و باورهای مرتاضانه مسیحیت قرون وسطایی، یک سلوک ریاضت‌طلبانه و خودآزاری دانست. چنین رویکردی به ورزش بوکس را می‌توان در فرازی از داستان «آدم که نمی‌میرد»‌ مشاهده کرد که باب تراخو برای تمرینِ مسابقه با جو، یک قهرمان سیاه‌پوست قدرتمند را انتخاب می‌کند و می‌گوید «یک خودآزاری حیرت‌انگیز،‌ مگر نه؟ با این‌حال، اگر آدم واقعا بخواهد خودش را آماده کند، باید رنج بکشد.» (صفحه ۶۱) در همین‌زمینه بد نیست فیلم «گاو خشمگین» مارتین اسکورسیزی را یادآوری کنیم و سکانسی از آن را که رابرت دنیرو در نقش جیْک لاموتا (شخصیت حقیقی یک بوکسور) درون راند مبارزه از چپ و راست ضربه می‌خورد اما ایستاده و سر و صورتش غرق خون شده است. در ادامه همین روند، جایی از صفحه ۷۵ کتاب هست که باب تراخو (راوی) مشغول مشت‌خوردن و مقاومت ناامیدانه است و جمله جالبی درباره طرف مقابل می‌گوید که این جمله، ناشی از تیزهوشی فردریک دار در ساختن داستان و تجربه سال‌ها زندگی ناشی می‌شود: «بالاخره این بی‌شرف خسته می‌شود! حدس می‌زدم چه احساسی دارد... گاهی اوقات از ضربه‌زدن بیشتر خسته می‌شویم تا از پذیرا شدن ضربه‌ها.»

اگر به تاریخ شکوهمند فرهنگ غرب مراجعه کنیم، ورزش‌هایی مثل مشت‌زنی ریشه‌ای عمیق در این فرهنگ و تمدن دارند. نمونه بارز این ریشه، مبارزات گلادیاتوری در میدان‌های بزرگی مانند کولوسیوم در شهر رم یا آمفی‌تئاترهای دیگر رومی است که حالا در دوران پس از روشنگری جای خود را به ورزش‌هایی مثل مشت‌زنی داده‌اند که باعث تخلیه هیجان و حس خشونت‌طلبی انسان‌ها می‌شوند. در همین‌زمینه، دار در جملاتی از رمان «آدم که نمی‌میرد» به‌جای شخصیت اصلی داستانش از دست دلال‌های مسابقات مشت‌زنی، عصبانی می‌شود و از الفاظی مثل «فروشنده‌های مشت و لگد» و یا در صفحه ۸۹ «فروشنده برده» استفاده می‌کند. در صفحه ۷۰ کتاب هم درباره تماشاچیان این‌ورزش، چنین‌جمله‌ای دارد: «تماشاچی به هر طرفی که باد بیاید،‌ می‌چرخد» پس احتمالا وفاداری در این ورزش،‌ معنای خاصی ندارد و مشت‌زنی که غالب و پیروز باشد، دارای هوادار خواهد بود.

بد نیست پیش از پایان این‌نوشتار،‌ به جمله معنادار دیگری از کتاب هم اشاره کنیم که بیانگر روحیات و ویژگی‌های مردان مشت‌زن _ از منظر فردریک دار _ است: «خیلی سریع دست دادیم؛ مثل همه مشت‌زن‌های دنیا، چون از دیدگاه آنان هیچ‌چیزی بی‌معنی‌تر از دست دادن نیست.»

 

کلید واژه ها: صادق وفایی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST