دوست جوان نویسندهای تعریف میکرد که این یک واقعیت است که تا حالا در عمرش به روسیه سفر نکرده، اما در کنار این واقعیت، یک واقعیت دیگر هم وجود دارد و آن این که تا حالا در عمرش بارها و بارها به روسیه سفر کرده است، بهخصوص به روسیهی قرن نوزدهم و به روسیهی تورگنیف، گوگول، تولستوی، چخوف و داستایوفسکی.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد این یک واقعیت است که تا حالا در عمرش با آنتوان پاولویچ چخوف دیداری حضوری نداشته است، اما در کنار این واقعیت، یک واقعیت دیگر هم وجود دارد و آن این که تا حالا در عمرش چند بار با آنتوان پاولویچ چخوف دیدار حضوری داشته، دیدارهای حضوری تلخ و دیدارهای حضوری شیرین. میگفت تلخترین دیدارش موقع مرگ چخوف بوده است. روزی که بعد از سالها درد و رنج از بیماری سل، صبح زود از خواب بیدار میشود و از الگا میخواهد دنبال دکتر بفرستد. دکتر که میآید برای بیمار یک گیلاس شامپاین تجویز میکند. چخوف شامپاین را سر میکشد. آهسته به الگا میگوید خیلی وقت است که شامپاین نخورده. روی پهلوی چپ دراز میکشد و در حالی که فقط چهل و چهار سال دارد از واقعیتی که در آن است بیرون میرود. وقتی چخوف میرود، دوست جوان نویسنده دقایقی ترسیده و متحیر همان جا خشکش میزند و فکر میکند یعنی در لحظهی رفتن از این واقعیت، واقعاً چه اتفاقی میافتد. ولی وقتی به آنچه که قرار بوده در تشیع جنازهی چخوف پیش بیاید فکر میکند خندهاش میگیرد، چون در آن تشیعجنازه هنگامی که چخوف با قطار از آلمان به روسیه برگردانده میشود، جمعیتی از مردم همراه با یک گروه نظامی به پیشوازش میآیند در حالی که بعد معلوم میشود آنها در واقع به پیشواز یک ژنرال کشته شده در جنگ آمدهاند نه به پیشواز چخوف. به نظر دوست جوان نویسنده این تشیع جنازه درست مثل داستانهای خود چخوف است. داستانهایی که در غمگینترین مواقع زندگی میتوانند انسان را بخندانند و با درهمآمیختگی امور متعالی با امور به ظاهر پیشپاافتاده میتوانند بگویند زندگی در حالی که به نظر جدی میآید انگار خیلی هم جدی نیست.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد از این دیدار تلخ که بگذرد، دیدارهای شیرینی با چخوف داشته است، بهخصوص آنوقتهایی که چخوف سرحال بوده و اجازه میداده داستانی برای او بخواند و یا اجازه میداده در زندگی خصوصیاش سرکی بکشد. میگفت چخوف همیشه علاقهمند بوده به نویسندههای تازهکار توصیههایی بکند که بتوانند بهتر بنویسند. با این که دوست جوان نویسنده اعتقاد داشته و هنوز هم اعتقاد دارد برای نوشتن هیچ چارچوب و قانونی وجود ندارد، اینقدرها احمق نبوده و نیست که نداند قطعاً در تجربههای یک نویسندهی بزرگ پیغامهای باارزشی برای او وجود دارد. تعریف میکرد در یکی از این دیدارها داستان کوتاهی را که تازه تمام کرده بوده برای چخوف میخواند. چخوف مایوس نگاهش میکند و میگوید این داستان آن ایجازی را که به داستان کوتاه جان میبخشد ندارد، و این که بیشتر توصیفها کلیشهای و کسالتاور هستند، و این که بهتر بوده ذهنیتها و حالات روحی و روانی قهرمان داستان با اعمال و کارهای او بیان شود نه با پرحرفی و رودهدرازیهای خستهکنندهی نویسنده، و این که در کل دوست جوان نویسنده میتواند نیمهی اول داستانش را دور بریزد و به جای آن فقط یکی دو پاراگراف بنویسد، و این که به گمان چخوف قبلاً هم این را گفته اما کو گوش شنوا، و آن این که اگر در صحنهای از داستان تفنگی به دیوار آویزان میشود، در صحنهای دیگر باید با آن تفنگ شلیک شود.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد این یک واقعیت است که از حرفهای چخوف ناراحت شده و مثل یک نویسندهی تازهکار کم عقل تصمیم گرفته دیگر هیچوقت نه چخوف را ببیند و نه برای او داستانی بخواند، اما در کنار این واقعیت یک واقعیت دیگر هم وجود دارد و آن این که او نه تنها از حرفهای چخوف ناراحت نشده بلکه مثل یک خانم عاقل تصمیم گرفته به چخوف روی خوش بیشتری نشان بدهد. حالا که او در داستان نویسی استعداد کافی برای جاودانه کردن خود ندارد، شاید این استعداد را داشته باشد که بتواند دلی از چخوف ببرد و سروسری با او راه بیاندازد (هر چند که شنیده بوده و میدانسته که چخوف یک مشت مقررات و قوانین اخلاقی برای خودش دارد و به این راحتیها دم به هر تلهای نمیدهد) تا بعد که ماجراهای خودش و چخوف را در کتابی مثلاً به عنوان "چخوف در زندگی من" بنویسد و چاپ کند، بتواند از این راه برای خودش جاودانگیای دست و پا کند. برای همین قیافهای معصوم و غمگین به خود میگیرد و یکی از جملههای نینا در نمایشنامهی " مرغ دریایی" را کش میرود و میگوید: میدانی چقدر وحشتناک است آدم احساس کند خیلی بد بازی میکند.
چخوف به او خیره میشود اما در واقع او را نگاه نمیکند. انگار با شنیدن این جمله به جایی دیگر میرود، شاید به روی صحنهی نمایش، همان جایی که نینا بعد از فرار با تریگورین و شکست عشقی و حرفهای به کنار دریاچهی محل زندگیاش برمیگردد و دوباره ترپلوف را که شیفتهی اوست، ملاقات میکند. چخوف همان طور که به دوست جوان نویسنده خیره نگاه میکرده از زبان نینا به ترپلوف میگوید: برای ما هنرپیشهها و نویسندهها مسئلهی اصلی شهرت نیست، عظمت و شکوه آنچه که من روزی در آرزویش بودم نیست، مسئلهی اصلی قدرت تحمل است، اینکه بدانیم چطور صلیب خود را به دوش بکشیم و ایمانمان را از دست ندهیم. من ایمان دارم و کمتر رنج میکشم و زمانی که به حرفهام فکر میکنم دیگر از زندگی ترسی ندارم."
بعد چخوف از جایی که ایستاده میرود طرف مقابل و از زبان ترپلف به نینا میگوید: تو راه خودت را پیدا کردهای. میدانی به کجا خواهی رفت. ولی من هنوز در دنیای آشفتهی رویاهای خودم و تخیلاتم سرگردان هستم. نمیدانم این رویاها و این تخیلات به چه درد میخورند و به چه کار میآیند. من به حرفهام ایمان ندارم.
دوست جوان نویسنده میگفت در این لحظه توانسته در چشمهای چخوف رنجی را ببیند که تا قبل از آن در هیچ دیداری ندیده است. رنجی که از همان زمان کودکیاش با پدری مستبد و سختگیر شروع شده و انگار هیچ پایانی نداشته است، چه در دوران نوجوانی چخوف وقتی که پدرش ورشکست میشود و مسئولیت خانواده به دوش او میافتد، چه دردوران جوانی وقتی که دیگر نویسندهی مشهوری میشود اما همچنان باید صلیب ایمان و بیایمانی خود را بردوش میکشیده است. برای همین دوست جوان نویسنده نقشهاش را کاملاً فراموش میکند و اینقدر در این رنج انسانی خودش را به چخوف نزدیک احساس میکند که ناخوداگاه میگوید: پس برای همین خودکشی کردید؟
چخوب بلافاصله میگوید: حواستان کجاست؟ من خودکشی نکردم، ترپلف خودکشی کرد.
دوست جوان نویسنده میگوید: اما به نظر من این شما بودید که خودکشی کردید. راستش شما در تمام عمرتان بارها و بارها خودتان را کشتید.
چخوف میگوید: خدای من در این قرن دیگر کسی ادب و نزاکت سرش نمیشود. چطور میتوانید در مورد من این طور گستاخانه قضاوت کنید؟
دوست جوان نویسنده میگوید: من؟ شوخی میکنید. مگر نمیدانید وقتی آدمی بهاندازهی شما مشهور میشود دیگر منی وجود ندارد. این از خاصیتهای جاودانگی است که دیگران دوست دارند در زندگی آدمهای مشهور سرک بکشند و چرا این دیگران باید خودشان را از این دوست داشتن محروم کنند؟
چخوف عصبانی میگوید: پس سرک بکشید. هر کاری دلتان میخواهد بکنید. برای من کوچکترین اهمیتی ندارد.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد که نمیدانسته چرا در آن دیدار کار به آن جا کشیده. میگفت فکر کرده حالا که کار به آن جا کشیده چرا بقیهاش را نگوید. برای همین میگوید: به نظر من شما هیچوقت در واقعیت خودتان آنطور که دوست داشتید زندگی نکردید... شما و آن مقررات و قوانین اخلاقیتان... به همین دلیل با استعدادی که داشتید واقعیتهای دیگری خلق کردید تا در آن واقعیتها همانطور که دلتان میخواست زندگی کنید. با این که در نامهای به سوورین نوشتید که به شما اعتماد کند و در " یک داستان ملال آور" در افکار پرفسور نیکلای استپانویچ، دنبال شما نگردد، من درآن پرفسورعلوم پزشکی، کاملاً شما را میبینم. غم این داستان فقط به خاطر مرگ برادرتان نیکولا نیست، به خاطر این است که شما میدانستید در واقع چند تا من دارید. یک من که شهرت شماست، یک من که جسم و تن شماست و یک من که عشق شما به جوانی و زیبایی و معصومیت کاتیاست. شما میدانستید همه چیز تمام میشود در حالی که شهرت شما که قرار است ماندنی باشد نمیتواند اندوه این تمام شدن را کم کند. شما قبل از این که بمیرید با پرفسور خودتان را کشته بودید. در داستان" بانو و سگ ملوس" شما خود گورف عیاش هستید. چون شما در واقعیت خودتان نمیتوانستید با هیچ زنی رابطهی نامشروع برقرار کنید، در این واقعیت، سرگی یونای بینوا را اغفال میکنید، هر چند که بعدش گرفتار احساس گناه میشوید و تصویر سرگی یونای زیبا را با آن موهای آویزان در زیر نور شمع به شکل تصویر گناهکاران در تابلوهای قدیمی میبینید. بعد هم این خود شمایید که در آن ساحل صخرهای در یالتای اورئاندا متوجه میشوید که آن دریای خروشان وقتی که شما به دنیا نیامده بودید، وجود داشته است و وقتی هم که شما بمیرید وجود خواهد داشت. پس به این نتیجه رسیدید که در این زندگی کوتاه میتوانید دو نوع زندگی داشته باشید، یکی براساس قراردادها و قانونهای اجتماعی و دیگری براساس وجود خودتان که دلش نمیخواست هیچ قرارداد و قانونی را تحمل کند. در داستان " اسقف" شما خود اسقف پیوتر بودید در روزی که قرار بود اسقف بمیرد. شما خودتان را با اسقف هم کشتید. در داستان " مردی در جعبه" شما خود بلیکف آموزگار بودید که وقتی زنده بود نه تنها خودش در جعبهی قوانینش زندگی میکرد بلکه میخواست بقیه هم در همان جعبه زندگی کنند. برای همین به زنی که عاشقش بود نرسید و وقتی مرد در یک جعبهی واقعی همیشگی جای گرفت. در داستان " انگور فرنگی" شما همان آلخینی بودید که به خاطر قراردادهای اجتماعی نتوانستید عشقتان را به زنی که عاشقشبودید بیان کنید و بلاخره وقتی این کار را کردید که دیگر کار از کار گذشته بود.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد میتوانسته همانطور ادامه بدهد وباز هم بگوید، اما از طرز نگاه کردن چخوف ترسیده. نمیدانسته این نگاه از روی خشم است یا از روی مهربانی. آخر تکلیفش معلوم نبود. نه تکلیف نگاهش و نه تکلیف خودش. برای همین چند لحظهای سکوت برقرار شده است تا این که چخوف لبخندی میزند و میگوید: چه خوب که شما هیچوقت جاودانه نخواهید شد و هیچوقت این مشکل را نخواهید داشت که دیگران در زندگیتان سرک بکشند.
دوست جوان نویسنده تعریف میکرد این را که شنیده نزدیک بوده اشکش دربیاید. اما خب این یک واقعیت است و در کنار این واقعیت به نظر میاید واقعیت دیگری وجود ندارد، هر چند که او هنوز هم جوان است و هم زنده. پس او هم لبخندی میزند و میگوید: به نظرتان مردم آثار شما را تا کی خواهند خواند؟ هفت سال. فقط همین.
این در واقع همان حرفی بود که خود چخوف در روزهای آخر عمرش در یک پیاده روی به نویسندهی جوان روس، بونین، زده بود. چخوف بلند میخندد و میگوید: حالا چرا هفت سال؟
این هم سوالی بود که بونین با تعجب از چخوف پرسیده بود. دوست جوان نویسنده تعریف میکرد که خودش هم بلند زده زیر خنده و گفته: پس هفت سال و نیم.
این هم جواب چخوف به بونین بوده است. دوست جوان نویسنده میگفت در آن لحظه مطمئن بوده که حالا دیگر چخوف میداند که بیشتر از یک قرن است که در تمام دنیا مردم آثارش را به زبانهای مختلف میخوانند و همینطور حالا دیگر میداند که بیشتر از یک قرن است که آثارش به زبانهای مختلف در بیشتر دانشگاههای دنیا تدریس میشود.