نوجوان بودم و علاقمند به ادبیات و نوشتن. آن زمان کارم را با نوشتن داستان کوتاه آغاز کرده بودم. با هر کسی که در حوزه ادبیات بود،حرف میزدم توصیه به خواندن میکرد. میگفتند اگر نخوانی نویسنده خوبی نخواهی شد. من هم به عنوان نوجوانی که سرشار از عشق به نوشتن و ایده نویسنده شدن بود، به سراغ نویسندگانی رفتم که همه توصیه میکردند. در میان اسامی نویسندگان مختلف، اما من شیفته چخوف بودم. به جز کوتاهی داستانهایش، طنز غریبی در آثارش بود که همیشه باعث میشد در انتها لبخندی بزنم و بگویم لذت بردم.
اما داستان به همین جا ختم نشد. آن ایام طوفانی زندگی ما را در نوردیده بود که روح ناآرام مرا عذاب میداد. فوت ناگهانی پدرم. آن زمان به عنوان نوجوانی سیزده ساله پذیرش این حادثه کمی برایم دشوار بود. اما تلاش کردم به روی خودم نیاورم و با این درد کنار بیایم.
هر زمان که مدرسه فرم میداد، مقابل شغل پدر مینوشتم، از کار افتاده. یا آن را خالی میگذاشتم. هرگز حاضر نبودم بنویسم فوت شده. چرا؟ گویی دلیلی برای این کار نداشتم. هر بار که نگاه مثلاً دلسوز دیگران را میدیدم، از آن فرار میکردم. دوست نداشتم با ترحم به من نگاه کنند. برای همین حرف زدن را کنار گذاشتم. این که بنشینم و درباره پدرم حرف بزنم را به کل فراموش کردم. گویی فوت پدر، خاطرهای محو و گنگ در زندگیام بود و باید با آن کنار میآمدم .پس کوشیدم چیز دیگری را جایگزین آن کنم، نوشتن.
شاید یکی از دلایلی که به نویسندگی روی آوردم،همین مسئله بود. دوست داشتم چیزهایی که نمیتوانم بیان کنم را بنویسم.تمام این مسائل زمانی برایم رنگ باخت که با داستانی از چخوف آشنا شدم. داستانی که بر خلاف تمام آثار او بود.
«سوگواری»
سوگواری داستان پیرمرد سورچیای بود که پسرش را از دست داده و حالا میخواهد این درد را با کسی مطرح کند و هیچ کس نیست. وقتی داستان را خواندم. به معنای واقعی کلمه اندوه پیرمرد را حس کردم. اما گویی دردمان فرق داشت. انگار من و پیرمرد، دو خط موازی بودیم.
پیرمرد گوش شنوایی میخواست برای درد و دل کردن. و من میخواستم از تمام کسانی که این مسئله را میدانند فرار کنم. نمیخواستم با کسی حرف بزنم و درد و دل کنم. پس چرا این همه با پیرمرد احساس خویشی میکردم؟ چرا حس میکردم میتوانم فضای سرد و یاس آلودی که پیرمرد در روسیه تجربه کرده را حس کنم؟
پدر در ظهر یک روز مرداد رفته بود، حتا فضایی که چخوف از آن میگفت، با آن چه من تجربه کرده بودم، متفاوت بود. پس این مسئله از کجا میآمد؟
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم آن ظهر تابستان برای من گویی چله زمستان بود. و شاید پیرمرد سورچی وجهی از درون من بود. وجهی از من که میخواست این درد را بیان کند. با کسی حرف بزند و این مشکل را بیان کند. من دوست داشتم حرف بزنم و کسی بدون نگاه ترحم آمیز بگوید: میفهمم.
شاید من هم به دنبال اسب خودم بودم برای بیان مشکلم. گویی داستان چخوف با نبوغ نویسندهاش، چیزی را بیان میکرد، که درد نه فقط من که درد انسان امروز بود. درد شنیدن حرف دیگری.
حالا از آن ماجرا سالها گذشته است. من واهمهای از بیان فوت پدرم و حرف زدن دربارهاش ندارم.
اما حالا میتوانم درک کنم پیرمردی را که از تنهایی به اسبش پناه میبرد، گویی پیدا کردن گوشی شنوا، یکی از بزرگترین دردهای بشر امروز است.