آناهید خزیر: سیزدهمین مجموعه درسگفتارهایی دربارهی بیهقی به «واکاوی دو روایت از تاریخ بیهقی» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر محمد دهقانی در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد. در این جلسه، دو روایت «واقعه بوبکر حصیری و پسرش با خواجه احمد» و «توطئهی بوسهل زوزنی برای فرو گرفتن خوارزمشاه» تحلیل و بررسی و همچنین مطرح شد بیهقی در کتاب خود، چنان که رسم اوست، به تفصیل تمام از خصوصیات فکری و اخلاقی و جزئیات روابط عاطفی خویش با افراد سخن گفته است. از بونصر مشکان، سلطان مسعود، بوسهل زوزنی تا آلتونتاش خوارزمشاه و دیگران.
وی در ابتدای سخنانش به داستان فرو گرفتن آلتوتناش خوارزمشاه که در «تاریخ بیهقی» آمده اشاره کرد و گفت: این داستان کم خوانده شده است و من این داستان را در نظر گرفتم تا واکاوی کنیم که چگونه یک توطئهی سیاسی در آن دورهها شکل میگرفت و چگونه خنثی میشد و چه انگیزههای فردی و شخص میتوانست یک ماجرای تاریخساز را رقم بزند. در حقیقت هوس و امیال شخصی بود که شکل مصلحت سیاسی را به خود میگرفت. حال آنکه مصلحت نبود، مفسده بود. کسانی هم که این توطئهپردازیها را میکردند، در نهایت پشیمان میشدند. اگر چه دیگر پشیمانی سودی نداشت.
شخصیتهای این داستان یکی «آلتونتاش خوارزمشاه» است. در «تاریخ بیهقی» چند آلتونتاش داریم اما معروفترین آنها همین آلتونتاش خوارزمشاه است. او یکی از غلامان سبکتکین غزنوی بود که از مرتبهی غلامی به سالاری رسید و در سال ۴۰۸ قمری که سلطان محمود خوارزم را بعد از سالها زمینهچینی تصرف کرد، والی آنجا شد. این مرد سیاستمدار و به تعبیر بیهقی «گربز»، از همان زمان تا سال ۴۲۳ که این داستان اتفاق میافتد، همچنان عهدهدار این مقام بوده است.
طبق معمول، مسعود غزنوی با درباریان ریشهدار دورهی پدرش روابط خوبی نداشت و از آنها ترس بسیاری به دل گرفته بود و بهدنبال بهانهای میگشت تا آنها را از میان بردارد. یکی از این شخصیتها، آلتونتاش خوارزمشاه بود. بار اول، هنگامی که مسعود از ری به غزنین میآید، در هرات میخواهد خوارزمشاه را از میان بردارد اما موفق نمیشود. خوارزمشاه را فرا خوانده بودند و او ناگزیر آمده بود. آلتونتاش هم اینکه اوضاع هرات را میبیند، سخت وحشت میکند و بهدنبال فرصتی بوده است تا به خوارزم بازگردد. بالاخره با پادرمیانی بونصر مشکان و دیگران، موفق میشود که اجازهی بازگشت بگیرد و به خوارزم برود اما مسعود همواره در اندیشهی از میان بردن اوست. مسعود در این کار یاوری دارد به نام بوسهل زوزنی که مردی فاضل اما متاسفانه بدجنسی است و از لحاظ اخلاقی، خبیث. به تعبیر بیهقی، همهی کوشش بوسهل این بود که کسی دچار مشکل بشود و زمین بخورد و او خود را جلو بیاندازد و وانمود کند او را زمین زده است. بوسهل مشوق مسعود برای گرفتن خوارزمشاه بوده است.
دیگر شخصیت این داستان «خواجه احمد عبدالصمد شیرازی» است. او مرد بسیار زیرکی است و به همین دلیل است که بعدها مسعود او را به وزارت خود برمیگزیند. خواجه عبدالصمد از مدتها پیش در دستگاه دیوانی غزنویان حضور داشته و از کسانی است که نسل اندر نسل در خدمت دستگاههای دیوانی و سیاسی بودهاند. او در دستگاه غزنویان رشد میکند و سپس به وزارت خوارزمشاه میرسد.
بیهقی در روایت این داستان دو زاویه دید را در اختیار ما میگذارد. یکبار داستان را از زاویه دید بونصر مشکان روایت میکند و ما ظاهر قضیه را آن گونه که بونصر دیده و شنیده است، از زبان او، و بواسطهی بیهقی، میشنویم و بعد بار دوم از زبان خواجه عبدالصمد است که از رازهای پشت پردهی این داستان خبر میگیرم. خواجه عبدالصمد سالها بعد داستان را برای بیهقی میگوید و بیهقی ماجراهای پشت پرده را ثبت میکند. تقریبا در سال ۴۲۳ قمری (۴۱۱ خورشیدی) است که بوسهل زوزنی زمانی که مسعود در غزنین است، به او توصیه میکند که خوارزمشاه را از میان بردارد. تا آنکه مسعود به بلخ میرود و در آنجا است که این اتفاق، یعنی توطئهی مسعود و زوزنی، روی میدهد. بیهقی داستان را چنین روایت میکند:
«خواجه بونصر ـ استادم ـ گفت چون این مُلطفه به خط امیر گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سِر بگفت.» این را باید دانست که عبدوس در «تاریخ بیهقی» شخصیت مرموزی است. مسعود از او هرگونه استفادهای میکند و بسیار هم مورد اعتماد اوست اما در اینجا او به مسعود خیانت میکند و نخستین حلقهی این ماجرا میشود. به هر حال، بیهقی ادامه میدهد که: «عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سِر وی بود، بگفت. و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی بود و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را به باد خواهد داد.» ما در اینجا انگیزههای شخصی را میبینیم. مسعود هم به زوزنی و هم به عبدوس اعتماد دارد اما آن دو با هم دشمن هستند. «بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی –وکیل در خوارزمشاه- بگفت، به حکم دوستی و چیزی نیکو بستد.» وکیل در، کسی بوده که از جانب بزرگی در دربار شاه نمایندگی داشته است. «مسعدی در وقت به معمایی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال به شرح بازنمود. و بوسهل راه خوارزم فرو گرفته و نامهها میگرفتند و احتیاط به جا میآوردند. معمای مسعدی بازآوردند.» این احتیاط برای آن بود که بهشدت میترسیدند که خوارزمشاه از این ماجرا آگاه شود.
«امیر به خواجهی بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند به دیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم. و از حال معما پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمیام و اجرا و مُشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند مُغلظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است. و چون مهمی بود، این معما نبشتم. گفتند: این مهم چیست؟ جواب داد که: این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار باید گفت که برای حشمت خواجهی تو این پرسش بر این جمله است، و الا به نوعی دیگر پرسیدندی. گفت: چون چاره نیست، لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنموند و امان استدند از امیر. آن حال بازگفت که: از بوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه چون بر آن حال واقف گشت، فراشد و روی به من کرد و گفت: بینی چه میکنند؟ پس مسعدی را گفت: پیش از این نبشتهای؟ گفت: نبشتهام و این استظهار آن را فرستادم.»
به هر حال، هنگامی که مسعود از این نامهها باخبر میشود وزیرش را احضار میکند. میمندی حقیقت ماجرا را از مسعود میپرسد و او میگوید که بوسهل نامهای به خط من برای کشتن خوارزمشاه گرفته است. وزیر سعی میکند چاره جویی کند و نامهای دلجویانه بنویسد و ماجرا را رفع و رجوع کند. این روایت بونصر مشکان است. روایت دوم را از زبان خواجه عبدالصمد میشنویم. بیهقی از زبان او، ما را از آنچه در پنهان روی داده است، آگاه میسازد.