گسترش فرهنگ و مطالعات: کتاب «دام نبوغ» نوشتهی دیوید رابسن به همت نشر ترجمان علوم انسانی به چاپ رسیده است. معمولاً گمان میکنند که نابغهها قدرت بینظیری در یادآوری، استدلالکردن و حل مسئله دارند. پس هرچه باهوشتر باشید تصمیمهای بهتری میگیرید و احتمال اینکه قضاوتهایتان درست باشد بیشتر خواهد بود. به همین ترتیب، نظامهای آموزشی نیز به باهوشها بها میدهند و مقصد نهایی آموزش را تربیت متخصص میدانند؛ اما دیوید رابسن، روزنامهنگار حوزهی روانشناسی و علوم اعصاب میگوید: تحقیقات جدید نشان دادهاند که هوش عمومی و تحصیلات دانشگاهی نمیتواند انسان را از خطاهای شناختی در امان نگه دارد. باهوشها از اشتباهاتشان کمتر درس میگیرند، گرایش کمتری به مشورت دارند، قدرت توجیهگری زیادی دارند و بنابراین، هنگام تصمیمگیری حرف مخالفانشان را نمیشنوند. رابسن در این کتاب ماجراهایی از حماقتهای نوابغ را مرور میکند و راهبردهایی پیش پایمان میگذارد که بتوانیم خردمندانهتر بیندیشیم و سنجیدهتر عمل کنیم.
این کتاب دربارهی چرایی باورهای سفیهانهی انسانهای باذکاوت است و اینکه چرا در بعضی موارد بیش از آدمهای عادی در معرض خطا و اشتباه هستند. کتاب حاضر همچنین به معرفی استراتژیهایی میپردازد که همه میتوانند برای اجتناب از چنین خطاهایی از آنها استفاده کنند، آموزههایی که به همهی ما کمک میکند تا در دنیای پساحقیقت امروز خردمندانهتر و عقلانیتر بیندیشیم.
لازم نیست که برای به کار بردن این راهکارها حتماً برندهی جایزهی نوبل باشید. در این کتاب، داستان افرادی چون مولیس، پائول فرمپتون، فیزیکدان نابغهای که بر اثر فریبخوردگی اقدام به حمل دو کیلوگرم کوکائین در مرز آرژانتین کرد و سر آرتور کانن دویل، نویسندهی شهیر داستانهایی مثل شرلوک هلمز که در دام دو کلاهبردار نوجوان افتاد را مرور میکنیم اما همچنین خواهیم دید که خطاهای فکر ممکن است هرکسی را فارغ از هوش و نبوغ او از راه به در کند.
قسمتی از کتاب دام نبوغ نوشتهی دیوید رابسن:
توماس ادیسون با ثبت بیش از هزار اختراع به نام خود، دارای ذهنی فوقالعاده زاینده و نوآفرین بود، اما به محضی که ایدهای به ذهنش خطور میکرد، به زحمت میتوانست ذهنیتش را تغییر دهد و این مسئله در ماجرای موسوم به جنگ جریانها نیز پیداست.
در اواخر دههی ۱۸۸۰، ادیسون پس از تولید اولین لامپ الکتریکی، در پی یافتن راهی برای تأمین برق خانههای امریکاییها بود. ایدهی او ایجاد یک شبکهی برق با استفاده از جریان مستقیم ثابت بود، اما رقیب وی جرج وستینگهاوس، وسیلهای ارزانتر برای انتقال برق با جریان متناوب بود که امروزه نیز از آن استفاده میکنیم. جریان مستقیم جریانی مسطح و مستقیم از ولتاژی یک سویه است، ولی جریان متناوب بهسرعت بین دو ولتاژ در نوسان است که باعث میشود اتلاف انرژی در اثر بُردهای بلند متوقف شود.
ادیسون مدعی بود که جریان متناوب بسیار خطرناک است، چراکه موجب مرگومیر بر اثر برقگرفتگی میشود. اگرچه این نگرانی بحق بود، اما میتوان خطرات را با رعایت مقررات و دستورالعملها کاهش داد. ضمن آنکه دلایل اقتصادی آن به اندازهای توجیه داشت که نمیشد از آن صرفنظر کرد: استفاده از جریان متناوب تنها راه ممکن برای تأمین برق در سطح انبوه بود.
عقل سلیم حکم میکرد که ادیسون، به جای پیگیری فناوری جریان مستقیم، سعی کند تکنولوژیهای جدید بیابد و امنیت آن را بهبود دهد؛ حتی یکی از مهندسان ادیسون، یعنی نیکولاتسا، قبلاً چنین موضوعی را به او گوشزد کرده بود؛ اما ادیسون نهتنها گوشش بدهکار این حرفها نبود، بلکه ایدههای تسلا را رد کرد و حاضر به پرداخت هزینهی تحقیقات وی در زمینهی جریان متناوب هم نشد، تا جایی که باعث شد تسلا ایدههای خود را نزد وستینگهاوس ببرد.
ادیسون با امتناع از پذیرش شکست، درگیر یک منازغهی تبلیغاتی تلخ و گسترده شد و کوشید تا افکار عمومی را علیه جریان متناوب سوق دهد. کار به جایی رسید که ادیسون، در مقابل چشم عموم و خبرنگاران، جان سگهای ولگرد و اسبها را با اتصال جریان برق میگرفت و زمانی که شنید دادگاهی در نیویورک در حال بررسی امکان استفاده از برق برای اعدام محکومان است، فرصت را برای اثبات دوبارهی دیدگاه خود غنیمت شمرد و به دادگاه پیشنهاد داد از صندلی برقی برای اجرای حکم استفاده کند، به امید اینکه نام فناوری جریان متناوب برای همیشه با مرگ گره بخورد. این یک انحطاط اخلاقی تکاندهنده برای کسی بود که پیش از این گفته بود از صمیم قلب و با تمام وجود میکوشد تا مجازات اعدام لغو شود.
چنین چیزهایی را تنها میتوان از یک کاسبکار بیرحم و مروت انتظار داشت. اما با این همه این نبرد بهراستی بینتیجه بود. همانطور که یکی از نشریات آن زمان در سال ۱۸۸۹ اظهار میکند، دیگر هیچ فرد یا گروهی نمیتواند در برابر روند توسعهی مداوم فعلی مقاومت کند. ممکن است یوشع نبی به خورشید فرمان دهد از حرکت بایستد، اما آقای ادیسون یوشع نبی نیست. سرانجام ادیسون با فرارسیدن دههی ۱۸۹۰ مجبور شد به شکست خود اعتراف کند و نهایتاً سرگرم دیگر پروژهها شود.
مارک اسیگ، مورخ علوم مینویسد: پرسش این نیست که چرا کارزار ادیسون با شکست مواجه شد، بلکه باید پرسید چرا اصلاً به پیروزی آن امید داشت. اما با درک خطاهای شناختی مانند هزینهی هدررفته، نقطهی کور تعصب و منطق انگیزشی میتوان دریافت چرا ذهن درخشانی مثل ادیسون ممکن است خود را به ادامهی چنین مسیر فاجعهباری متقاعد کند.
استیو جابز، بنیانگذار اپل نیز به همینسان مردی با هوش و خلاقیت سرشار بود، اما او نیز گاهی درک خطرناکی از جهان داشت. مطابق شرححال رسمیای که والتر آیزاکسون به نقل از آشنایان جابز و همکار سابقش اندی هرتزفلد آورده است، استیو جابز ترکیب بهتآوری از منش کاریزماتیک، ارادهای شکستناپذیر به همسو ساختن واقعیتها با اهداف خود بود. این یکدندگی به جابز کمک کرد تا فناوری را متحول کند، اما در زندگی شخصی او، بهویژه پس از ابتدا به سرطان لوزالمعده در سال ۲۰۰۳، نتیجهی معکوس داشت. او با نادیدهگرفتن توصیهی پزشکان به درمانهای کاذب مثل مرهمها و داروهای گیاهی، روحدرمانی و رژیم سخت آبمیوه روی آورد. به گواه تمام اطرافیانش، او خود را متقاعد کرده بود که خودش میتواند سرطانش را درمان کند و به نظر میرسد هوش سرشار او باعث شده بود تا از تمام دیدگاههای غیر از این چشمپوشی کند.
سرطان او، در زمانی که نهایتاً زیر تیغ جراحی رفت، بسیار پیشرفت کرده بود و دیگر قابلدرمان نبود. برخی پزشکان معتقدند که اگر جابز به توصیههای پزشکی عمل میکرد ممکن بود امروز هنوز زنده باشد. در هر حال، میبینیم که هوشِ بیشتر، به جای آنکه برای منطقاندیشی و استدلال به کار رود، در جهت دلیلتراشی و توجیه استفاده میشود.
دام نبوغ را مرتضی امیرعباسی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۱۷ صفحهی رقعی با جلد نرم و قیمت ۸۹ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.