آناهید خزیر: در ابتدای نشست دکتر دهقانی گفت: حاجب غازی، یا سالارغازی یا سپهسالار غازی، کسی است که در زمان محمود غزنوی برای پاکسازی خراسان از ترکمانان به او ماموریت مهمی داده شد. آمدن ترکمانان به خراسان و ریشه گرفتن آنها داستان مفصلی دارد. محمود غزنوی فکر میکرد که از لحاظ نظامی ممکن است ترکمانان سلجوقی منافعی نصیب او کنند. پس فریب خورد و به آنها اجازه داد از رود جیحون عبور کنند و وارد خراسان شوند. چنین قرار شد که منطقهای به ترکمانان اختصاص داده شود و هرگاه محمود به نیروی نظامی نیاز داشت از آنها کمک بگیرد. محمود هم با خانات ترکستان و هم امرای خوارزم- آل مامون- در کشمکش بود و احساس امنیت نمیکرد و میخواست آنها را سرکوب کند و مناطقشان را تحت نفوذ خود بگیرد. در مورد خوارزم سالها طول کشید تا به کمک وزیر خود- خواجه احمد حسن- آنجا را به دست بیاورد. ولی در مورد ترکستان این اتفاق نیفتاد و محمود ناچار بود که در شرایط جنگ و صلح با آنها بهسر بَرَد. برای همین بود که تصمیم گرفت از نیروی ترکمانان علیه خانات ترکستان استفاده کند اما آمدن ترکمانان همان و شروع به غارتگری آنها همان. ناچار محمود برای اخراج ترکمانان، ارسلان جاذب، سپهسالار خراسان، و حاجب غازی را به جنگ آنها فرستاد. ارسلان جاذب در این جنگ کشته شد و حاجب غازی جانشین او شد. بدینگونه او قدرت بسیاری بهدست آورد.
حاجب غازی چشم راست و مورد اعتماد مسعود غزنوی
بعدها که محمود درگذشت گمان میرفت که سالار غازی، کسی که از جانب محمود سپهسالاری خراسان را یافته است، در ماجرای مسعود و محمد طرف محمد را بگیرد. اما چنین نشد و سالار غازی جانب مسعود را گرفت و بخش بزرگی از سپاه خراسان را به دربار مسعود آورد. بدینگونه او چشم راست و مورد اعتماد مسعود شد و در کنار اریارق قرار گرفت. گویی قدرت او دو چندان شده بود. درباریان نقشه کشیدند تا او را از اریارق جدا کنند اما بهانههایی که درباریان راجع به اریارق داشتند، دربارهی او پیدا نمیکردند. چون سالار غازی نه تنها تمردی نکرده بود بلکه ارتباط نزدیکی با مسعود داشت. درباریان که میدیدند بهسادگی نمیتوانند او را از میان بردارند، توطئهای دوسویه علیه او چیدند. یعنی به بدگمان کردن دوطرف نسبت به هم کوشیدند. سالار غازی پس از فروگرفتن اریارق ترسیده بود و درباریان گزارشهایی از مجالس خصوصی او به گوش مسعود میرساندند تا او را بدگمان کنند. چون مسعود در ابتدای حکومت بود و چندان احساس امنیت نمیکرد. در حقیقت احساس میکرد که مشروعیتش مورد سوال است. پس احساس ناامنی میکرد. این احساس، هرچه از حکومتش میگذشت، بیشتر و بیشتر میشد تا آنکه در اواخر سلطنتش تبدیل به بیماری شد. در ماجرای فروگرفتن سالار غازی یکی دو سالی از حکومت او گذشته بود و بدگمانی او هنوز شدت پیدا نکرده بود. به هرحال داستان این فروگیری به روایت بیهقی چنین است:
بخشهایی از داستان حاجب غازی در تاریخ بیهقی
«دیگر روز غازی به درگاه آمد که اریارق را نشانده بودند- سخت آزار کشیده و ترسان گشته. چون بار بگسست، امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت: «حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر. او مردی گردنکش و مهتر شده بود، به روزگار پدر ما. به آنجای که خونهای ناحق ریخت و عمال و صاحببریدان را زهره نبود که حال وی به تمامی بازنمودندی که بیم جان بود: که راهها بگرفتندی و بیجواز او کس نتوانست رفت. و به طلب پدر ما نیامده بودی از هندوستان و نمیآمدی. و اگر قصد او کردندی، بسیار فساد انگیختی. و خواجه بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن.»
«احمد حسن در هندوستان بود و هنگامی که به دستور مسعود آزاد شد، اریارق را فریب داد و با زبان چرب و نرم و حیلهگری او را به دربار مسعود کشاند. این عبارت، اشاره به آن واقعه دارد. مسعود چنین ادامه میدهد که: چنین چاکر به کار نیاید. و این به آن گفتم تا سپاهسالار دل خویش را مشغول نکند به این سبب که رفت. حال وی دیگر است و آن خدمت که وی کرده است ما را به آن وقت که ما به سپاهان بودیم و از آنجا قصد قصدار خراسان کردیم. او زمین بوسه داد و گفت: «من بندهام. و اگر ستوربانی فرماید به جای این شغل، مرا فخر است. فرمان خداوند را باشد- که وی حال بندگان بهتر داند.» و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت، هم در این معنی اریارق و هم در باب دلگرمی غازی، چنان که او دانستی گفت.»
در واقع احمد حسن، حاجب غازی را فریب میدهد و طوری سخن میگوید که از ترس و بدگمانی او کم بکند. احمد حسن دلخوشی از این نورسیدگان نداشت و میخواست آنها را از میان بردارد. اما در ظاهر چهرهی خوبی از خود نشان میداد. در حالی که در باطن کمک به نابودی آنها میکرد. ظاهرا دیگر برای او سرنوشت حکومت غزنوی مهم نبود و بیشتر به انتقامگیریهای شخصی خود میاندیشید.
«و پس بازگشتند هر دو. خواجه با وی به طارم بنشست و استادم- بونصر- را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهورها و تعدیها، چنان که به دشمنان القا کنند و بازنمایند، وی همه بازنمود. چنان که غازی به تعجب بماند و گفت: «به هیچ حال روا نبود آن را فرو گذاشتن.» و بونصر برفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد. و این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند، تا غازی خوشدل شد و بازگشت.»
«و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی میآمد و میشد. و در خلوت با کسی سخن میراند نومیدی مینمود و میگریست. و یکی ده میکردند و دروغها میگفتند و بازمیرسانیدند تا دیگ پُر شد و امیر را دل بگرفت، و هم با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد.»
در حقیقت نزدیکترین غلامان و کنیزکان را میخریدند و تطمیع میکردند و به جاسوسی میگماردند. در ماجرای همین سالار غازی میخوانیم که چگونه از کنیز او استفاده میکنند تا نقشههای خود را پیش ببرند.
«و محمودیان تا بدانجا حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده به نشابور، دختر ابوالفضل بستی، و از حسن بمانده به مرگش، هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده؛ و این زن مادرخواندهی کنیزکی بود که همه سرای حرم غازی او داشت. و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند چنان که کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت او را فریفتند و گفتند: «مسکین غازی را امیر فرو خواهد گرفت، و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود.» این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشادهای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت مشغولدل شد.»
در هر حال، غازی از کنیزک میخواهد که این زن را که خبر را رسانده، نزد او بیاورد. زن نمیپذیرد. اما تعهد میکند که از طریق نامه اتفاقات را به اطلاع او برساند. اتفاقا چندی بعد یادداشتی از این زن میرسد که در آن نوشته شده بود که در روز دوشنبه غازی را دستگیر میکنند.
«پس غازی فرمود پوشیده، چنان که سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند. و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را به مهم جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد. و خزانه بگشادند، هرچه اخف بود او را از جواهر و زر و سیم و جامه به غلامان داد تا برداشتند. و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بهجمله برنشستند. و استران سبکبار کردند و همچنان جمازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ میبود سخت دور از سرای سلطان- براند و بر سر دو راه آمد، یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراالنهر، چون متحیری بماند.»
«هر کدام از این دو راه برای او امتیازاتی داشت. اگر به خراسان میرفت، چون خود سپهسالار خراسان بود، منطقه را میشناخت و یارانش به کمک او میآمدند. اگر هم کار به صلح میانجامید تمردی نکرده بود و به قلمرو دشمن نرفته بود. اما امتیاز رفتن به ماوراالنهر این بود که اگر از رود جیحون گذر میکرد دیگر امکان نداشت که دست مسعود به او برسد. اما این نشانهی تمرد و اعلان جنگ به مسعود بود. غازی از ترس راه سادهتر را برگزید؛ یعنی فرار به ماوراالنهر.»
«کشتی یافت در وی جای نشست فراخ، و باد نه، و جیحون را آرمیده یافت و از آب گذاره کرد به سلامت و بر آن لب آب بایستاد. پس گفت: «خطا کردم که به زمین دشمن آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین، رفتن صوابتر سوی خراسان بود.» بازگشت برین جانب آمد. و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند برجانب کالف تا راه آموی گیرد و خود را نزدیک خوارزمشاه افگند تا وی شفاعت کند و کارش به صلاح باز آرد. نگاه کرد جوقی لشکر سلطان به دید آمد، سواران جریده و مبازران خیاره. که نیمشب خبر به امیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاهگرد. وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیر شد.»
«دیگر روز چون به درگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت، و سلطان مشغولدل. درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی به خط خود نبشت... عبدوس نزدیک غازی رفت. و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده. گفت: «ای سپاهسالار کدام دیو تو را از راه ببرد تا خویشتن را دشمنکام کردی، کاری ناافتاده؟» بگریست و گفت: «قضا چنین بود، بترسانیدند.» و گفت: «دل مشغول مدار که درتوان یافت.» و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب به زمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب. عبدوس دل او گرم کرد.»
سرانجام غازی را بازمیگردانند. مسعود یکی از کاخها را در اختیار او میگذارد. اما درباریان دست از توطئه نمیکشند و هر روز در نزد مسعود از غازی بدگویی میکنند. تا آنکه به دستور مسعود او را به غزنین تبعید میکنند و در زندان نگه میدارند. تا آنکه خبر میرسد که غازی قصد فرار دارد. بر او چنان سخت میگیرند که یکی دو سال بعد در زندان میمیرد.