عبدالله کوثری: قرن هفدهم میلادی هنوز به به نیمهی دههی نخست خود نرسیده بود که نجیبزادهی سالخوردی از دهکدهای در لامانچا که ما هرگز نام آن را نخواهیم دانست پا بر رکاب یابوی نحیف خود نهاد و از زادگاه آبایی بیرون زد تا به جنگ بیداد و ستم و هرچه پلیدی و نامردمی برود. اهل زمانه با دیدن آن سروسیمای نامالوف و آن کلاهخود و زره زنگخورد به خنده افتادند، اما آنگاه که این شهسوار خود خوانده پا به میدان نبرد نهاد و بر آسیاهای بادی و مشکهای شراب و لعبتکهای خیمه شب بازی حمله برد، کار از خنده گذشت و گاه با دشنام و پرخاش و گاه با سنگپرانی به پیشباز پهلوان لامانچا رفتند. آن روز هیچ کس از آن جماعت نمیدانست که این دیوانهی هشیارتر از همگان با چنین هیات و هیبت خندهآور آرامش خانهی محقر و روستای پرت افتادهاش را رها کرده تا گرد خاک بگردد و پایان یک عصر و آغاز دورانی جدید را بشارت دهد، آمده است تا بر آنچه یقین قاطع شمرده میشود سایهی ابهام اندازد، آمده است تا هرچیز را به نامی دیگر بخواند و واقعیتی در برابر واقعیت پذیرفته بنا نهد، آمده است تا قالب تنگ حماسه و رومانس را در هم شکند، صدای واحد را به صداهای بسیار بدل کند و میدان گزینش خواننده را وسعت بخشد و در یک کلام آمده است تا پیدایش رما ن مدرن را اعلام کند.
کم و بیش همهی صاحبنظرانی که دربارهی رمان دن کیشوت نوشتهاند در ین نکته توافق دارندکه دن کیشوت اولین رمان مدرن در ادبیات غرب است. اما تفسیرهایی که بر این رمان و بر شخصیت دن کیشوت نوشته شده بسیار متفاوت و و حتی منتاقض است. ایوان تورگنف دن کیشوت را نماینده ایمان میداند، «ایمان به خود و به چیزی بیرون از خود؛ ایمان به حقیقت... او سراپا ایثار در راه آرمان خویش است». دابلیو اچ. اودن دن کیشوت را قدیسی مسیحی میداند، اما هرولد بلوم در مقدمهای که بر ترجمهی جدید ادیث گراسمن از دن کیشوت نوشته میگوید دن کیشوت اگرچه خود را شهسوار خداوند میخواند بیش از هرچیز در پی هواهای دل خویش است آن تعالی که در رمان دن کیشوت مییابیم نوعی تعالی سکولار است. دن کیشوت با هرگونه اقتدار از جمله اقتدار کلیسا و دولت در میافتد و آنگاه که در برابر واقعیتی زورمندتر از خود دست از مبارزه میشوید کاری جز مردن برایش نمیماند. بسیاری از ما دن کیشوت را همچون کتابی خنده آور و طنزآمیز خواندهایم اما داستایوسکی آن را غمبارترین رمان عالم میخواند. این تفاوت و تعارض در تفسیر یک چیز را روشن میکند و آن اینکه دن کیشوت رمانی بس پیچیده است و ابعاد گوناگون دارد. بنابراین نمیتوانیم بگوییم این کتابی است دربارهی این یا آن موضوع. زیرا هرچه بگوییم تنها یکی یا برخی از جنبههای این رمان شگفت را بیان کردهایم.
این گفتار تنها گذر شتابزدهای است بر پهنهی بیکران این آفرینش سترگ ادبی و در این گذر بیش از هرکس وامدار کارلوس فوئنتس نویسندهی بزرگ مکزیک هستم که بیشتر از هر نویسندهی امریکای لاتین در بارهی دن کیشوت تامل کرده و سخن گفته است.
دن کیشوت آنگاه که دنیای داستانهای پهلوانی ر ا ترک میگوید و پا به دنیای بیرون مینهد در مییابد که این دنیا به آنچه او دربارهاش خوانده شباهتی ندارد و این آغاز تلاش اوست در پای فشردن بر آنچه برخی ایمان دن کیشوت میخوانند و برخی دیگر جنون دن کیشوت.
اما این دنیا چگونه دنیایی بود؟
قرن هفدهم را عصر طلایی اسپانیا خواندهاند. این دورانی است که طلای غارت شدهی دنیای جدید کشتی کشتی به بندرهای اسپانیا میرسد و ثروت و قدرتی بیمانند نصیب این کشور میکند. از سوی دیگر قرن هفدهم دوران شکوفایی هنر و ادبیات اسپانیا نیز هست. دوران تئاتر لوپه د وگا و کالدرون، دوران نقاشی ولاسکز و ال گرکو و سورباران، دوران شعر گونگورا و که وه دو۱ و در عین حال دوران تفتیش عقاید، دوران سخت گیریهای کلیسای کاتولیک و حرکت ضد اصلاح.۲
اسپانیا بیش از هرکشور اروپایی در برابر امواج برخاسته از تحولات بنیادین در علم و ایمان مقاومت کرد. سلطنت و کلیسا میکوشیدند همان نظم قرون وسطایی را در کشور حفظ کنند این نظم استوار بر نگرشی واحد از جهان و یقینی واحد بود. زبانی یکسان میطلبید و نگاهی یکسان را بر همه چیز حکم فرما میکرد.
اما اسپانیا پارهای از اروپا بود و نمیتوانست کاملا از آن همه تحول دور بماند. دیرگاهی بود که نظم کهن در اروپا از هم پاشیده بود و دانش گذشته آماج تردید شده بود. مارتین لوتر اعلامیهی معروف خود را بر درِ کلیسای ویتنبرگ کوبیده بود، کوپرنیکوس کتاب گردش افلاک آسمانی را منتشر کرده بود و گالیله کشفیات خود را اعلام کرده بود. همه چیز روی به دگرگونی داشت و دلهره و تشویش بر دلها سایه افکنده بود زیرا هیچ کس تصوری از آینده نداشت.
بیگمان در اسپانیا نیز بسیار بودند کسانی که این دگرگونی را احساس میکردند. یکی از ایشان میگل سروانتس د سائاودرا بود. سپاهیمردی که در نبرد لپانتو دست چپش را از دست داده بود و چند سال بعد سه سال در اسارت دزدان دریایی در الجزایر بردگی کرده بود. نمایشنامهنویسی که کارهایش پیش نمایشنامههای مردم پسند لوپه د وگا خواهانی نداشت و شاعری که اشعارش در رقابت با شعر گونگورا وکه وه دو شکست خورده بود. هرولد بلوم عقیده دارد آن خشونتی که در سراسر کتاب جسم و جان دن کیشوت و سانچو پانسا را آماج گرفته بازتاب حضور سروانتس در این رمان است.
باری، سروانتس در پشت سر خود دنیای رنسانس را داشت و در پیش رو دوران ضد اصلاح را. از آنچه دربارهی دوران تحصیل او خواندهایم میدانیم که شاگرد خوان لوپس د اویوس۳ بود و اویوس نیز از پیروان سرسخت اراسموس روتردامی.. اگرچه دستگاه تفتیش عقاید انتشار افکار و آثار اراسموس را در اسپانیا تحریم کرده بود، در تاثیر شدید این اومانیست نامدار بر افکار اسپانیاییها تردید روانیست. از تعالیم اراسموس آنچه در زمینهی بحث ما اهمیت دارد چند چیز است. نخست اینکه همه چیز تغییر میکند و هیچ چیز چنان که بوده نخواهد ماند. دیگر فاصله میان نمود و و اقعیت و دیگر اینکه هیچ چیز مطلق نیست. همه چیز چنان گوناگون و متضاد است که انسان نمیتواند از حقیقت مطلق سخن بگوید. اراسموس ایمان و عقل را هم مطلق نمیپسندد و از این روست که کتاب در ستایش دیوانگی را مینویسد و این دیوانگی در واقع منقد عقل مطلق است و قلمرو آن را محدود میکند. این جنون همان شور دیگر بودن و دیگر دیدن است، برکناری از ملال روزمرگی است و فرارفتن از معیارهای متداول زمان. اینها آموزههایی بود که بیگمان بر سروانتس اثر نهاده بود.
دن کیشوت آنگاه که دهکدهی خو د را و کتابهای خود را ترک میکند در واقع دنیای یکنواخت و دنیای یقینهای ثابت و دنیای نگاه واحد قرون وسطی و عهد باستان را پشت سر میگذارد. اگر در حماسهها و رومانسها و داستانهای پهلوانی این دورانها تامل کنیم میبینیم که آخیلس و اودیپوس یونانی جهان را چنان تفسیر میکنند که آرتورشاه انگلیسی و رولان فرانسوی. اینان در آنچه میبینند تردید نمیکنند، به حقیقتی یگانه باور دارند. اما دن کیشوت از همان آغاز این یقین و این دیدگاه یگانه را بر هم میزند.. در رمان دن کیشوت همه چیز در سایهی ابهام و تردید میگذرد. از همان سطر اول مکان آماج ابهام میشود. قهرمان داستان نیز به چندین نام خوانده میشود: آلونسو کیخانو، کیخادا، کسادا و کیخوته (که همان کیشوت باشد) و باز نامی دیگر: پهلوان افسرده سیما. اما این عدم قطعیت باز هم ادامه مییابد. براستی نویسندهی دن کیشوت کیست؟ آن راوی آغازین دلیلی ندارد که سروانتس باشد. ما نمیشناسیمش. در همان جلد اول وقتی داستانی در دل داستان اصلی ناتمام میماند، راوی میگوید متاسفانه نویسنده این داستان را ناتمام رها کرده. این کدام نویسنده است؟ و باز در فصلی دیگر همان راوی یا کسی دیگر مدعی است که پوست نوشتهای پیدا کرده که به زبان عربی بوده و آن را به عربی داد ه تا ترجمه کند و معلوم میشود که این دنبالهی سرگذشت دن کیشوت است که عربی به نام سید حامد بن انجلی آن را نوشته است. براستی نویسندگان دن کیشوت را نمیتوان بر شمرد.
سبک داستان هم آمیزهای از سبکهای گوناگون چون پیکارسک، رومانس شبانی، داستان پهلوانی و رومانس عاشقانه است و در عین حال نقد و نقیضهای بر همهی این سبکها نیز هست. شاید یکی از مهمترین تفاوتهای بنیادین رمان سروانتس با آن ژانرهای ادبی وجود دیالوگ باشد. سرتاسر این کتاب دیالوگ میان دن کیشو ت و سانچو پانساست و این دیالوگ را میتوان تقابل دو دنیا دانست. هرولد بلوم در همان مقدمه، هشیارانه به نکتهای اشاره میکند. او میگوید «شعر شکسپیر به ما میآموزد با خود حر ف بزنیم اما نه با دیگران. شخصیتهای شکسپیر مانند شایلاک و فالستاف و هملت و یاگو و شاه لیر غنیترین تک گوییها را دارند. اما دن کیشوت و سانچو پانسا به حرف یکدیگر گوش میسپارند و با شنیدن حرف هم دگرگون میشوند. هری لوین دن کیشوت را نخستین رمان واقع گرا میداند از آن روی که به شیوهی ادبی توهم زدایی میکند. اوکتاویو پاز در تعریف ادبیات جدید میگوید: «ادبیات جدید هم مثل ادبیات گذشته از قهرمانان و اوج و فرود آنان حرف میزند، اما آنان را تحلیل هم میکند. دن کیشوت آخیلس نیست. او در بستر مرگ سخت به کندوکاو در وجدان خود میافتد». ومن میپرسم آیا نمیتوان از همین دیدگاه اورستسِ مادرکشِ بیپروا را با هملت ِخیانت دیدهی ِ درنگ کار مقایسه کرد؟
کارلوس فوئنتس سطوح مختلفی از خواندن را در دن کیشوت تشخیص میدهد:
«درسطح اول دن کیشوت خوانندهی داستانهای پهلوانی است و به خواندههای خود ایمان دارد. اما در سطح دوم خواندن همین که این شخصیت وارد رمان دن کیشوت میشود به دنیای کلامی دیگری پا میگذارد و در اینجا بازیگر ماجراهای خود میشود. او هرگاه که در برابر واقعیت بیرونی شکست میخورد به کلمات پناه میبرد و میکوشد خواندههای پیشین خود را توجیه کند. در این دنیا واقعیت تداوم کلماتی است که او در داستانهای پهلوانی خوانده، بنابراین در این قلمرو دربرابر واقع گرایی سانچو پانسا شکست نمیخورد. در سطح سوم خواندن دن کیشوت باخبر میشود که کتابی در بارهاش نوشته شده واین همان روایت جعلی مردی به نام آولانداست که که برای بهره بردن از موفقیت قسمت اول دن کیشوت دنبالهی سرگذشت او را نوشت و به چاپ سپرد. بدین سان خوانندهی کتابها خود خوانده میشود. اما دن کیشوت از آن خبر بر میآشوبد و بر آن میشود تا به بارسلون برود و دروغهای این مرد را آشکار کند. در واقع او از این به بعد در پی اثبات وجود خویش است. این نخستین بار است که شخصیتی در ادبیات میداند که در همان زمان که ماجراهای زندگی خود را میزید دربارهاش مینویسند. اودوسئوس از اودیسه خبر نداشت. و آخیلس نیز از ایلیاد چیزی نمیدانست. اما این سطح از خواندن دیگر نه یگانه است و نه تفسیر واحد دارد. این، خواندنهای بیشمارِ خوانندگانِ بیشمار است و تفسیرهای بیشمار. سطح دیگر خواندن زمانی تحقق مییابد که اهل زمانه برای تمسخر دن کیشوت واقعیت بیرون را با رویاهای او هماهنگ میکنند. توانگرانی که پهلوان لامانچا را به قصر خود پذیرفتهاند، شاهدختها و ندیمههایی ساختگی را به تالار میآورند و سانچو پانسا را حاکم جزیره میکنند. سامسون کاراسکوی طلبه به کسوت پهلوان مرآت در میآید. و بدین سان دن کیشوت شاهد تحقق دنیای آرمانی خویش میشود. بخش بزرگی از قسمت دوم رمان به این ماجرا اختصاص یافته. اما تحقق رویاها تخیل دن کیشوت را از او میگیرد یا بیفایدهاش میکند و از سوی دیگر باز گشت به دنیای واقعی که سهمی در ساختن آن دنیای خیالی نداشته مایهی سرخوردگی و اندوه شدید او میشود. دن کیشوت دیگر نه به خواندههایش ایمان دارد و نه قادر است در تقابل با واقعیت دنیای بیرون این دنیا را تغییر بدهد. او تنها یک جا دارد و آن واقعیت رمان دن کیشوت است. واقعیتی که یگانه نیست بلکه واقعیت خواندنهای کثیر است. در این دنیاست که او باید خود را اثبات کند.
گفتیم که سروانتس آواز گامهای دنیای جدید را شنیده است. اما او به تمامی تسلیم این دنیا نمیشود و میکوشد هر چیز زیبا و انسانی را از دوران گذشته حفظ کند. این دنیای جدید دستخوش تغییرات عظیمی شده و هنوز نتوانسته خود را با آنها همساز کند. دنیایی که آرمانهای رنسانس را در آشوب و ویرانی جنگهای مذهبی فراموش کرده و همه چیزش در پردهی ابهام فرورفته. شاید از این روست که داستایوسکی دن کیشوت را غمبارترین رمان عالم میخواند، چراکه دن کیشوت در عین حال داستان سرخوردگیهاست و داستان آرزوهای بزرگی که رنگ میبازد و بدل به اوهامی سرگردان میشود. در این دنیای آشفته دن کیشوت واقعیت خود را در کنار واقعیت جهان سامان میدهد. واقعیت دن کیشوت واقعیت ادبیات است، واقعیتی که پناهگاه انسان است در برابر یکنواختی و زشتی و ملال واقعیت بیرونی.
دن کیشوت آنگاه که عقل خود را باز مییابد میمیرد. چراکه جدا از آرمانهای خود و جدا از جنون خلاق خود وجود ندارد. اما براستی کیست که بر بستر آن نجیبزاده میمیرد؟ آلونسو کیخانو، کیخادا یا کسادا؟ هرکه هست بیگمان دن کیشوت لامانچا یا همان پهلوان افسرده سیما نیست، چرا که این پهلوان چهارصد سال است همچنان از دهکدهی خود بیرون میآید تا با سلاحهای زنگار خوردهاش به جنگ زشتیها و نامردمیها برود و بیاعتنا به طعنه و تمسخر بیخبرانی که راز جنون او را در نیافتهاند همچنان پاسدار آرمانهای شریف، پاسدار زیبایی و پاسدار عشق باشد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
ماخذ این گفتار:
کارلوس فوئنتس، سروانتس و نقد خواندن، ترجمهی عبدالله کوثری، کتاب از چشم فوئنتس، ناشرطرح نو.
ایوان تورگنف، نگاهی به تصویر هملت و دن کیشوت، ترجمهی عبدالله کوثری، جهان کتاب سال سیزدهم شماره ۷و۸
Carlos Fuentes، on Cervantes and Kafka and saving grace of literature. The International Literature Festival in Berlin.
Harolad Bloom، Introduction to Don Quixot، Transalted be Edith Gross man، seckers &Warburg، ۲۰۰۳
1. Lope de Vega ,Calderon,Velasques,El Greco,Zurbaran,Gongora ,Quevedo
2. Counter reform
3. Juan Lopes de Hoyos