خودستاییها و آوازهگریهایی که در اشعار خاقانی هست، نهفقط شاعران روزگار او چون جمالالدین اصفهانی، رشید وطواط، اثیرالدین اخسیکتی را به خشم و ستوه آورد، بلکه در زمان ما نیز که دیگر وجود شاعر همه خاک شده است و آن غبار مهر و کین هم که تاخت و تاز وی در تنگنای محیط شروان برانگیخته بود، فرونشسته است، باز نمیتوان این مایه خودستایی را از وی پذیرفت.
در حقیقت خاقانی نه همین از بیشتر شاعران روزگار خویش به تحقیر یاد میکند و آنها را عطسهی خویش، ریزهخورِ خوانِ خویش و دزدِ بیان خویش میخواند، بلکه مردم زمانهی خود را نیز مکرر مینکوهد و به قدرناشناسی و تنگچشمی و بدسگالی متهم میدارد. از این جهات وی تا حدی یادآور متنبّی، شاعر نامآور عرب است و مانند او نوعی سرخوردگی زهرآلود و خودپسندیِ سیریناپذیر در سراسر سخنانش پیداست. آیا چیزی از آنچه امروز «عقدهی حقارت» میگویند در وجود خاقانی بوده است؟ از سرگذشت جوانی او، و از داستان خانواده و محیط شهر و دیار او آنچه معلوم است، این اندیشه را در خاطر او مینشاند که وی از چنین عقدهای خالی نبوده است.
پدر وی نجاری بود از اهل شروان که وی با همهی خودستاییها و گزافگوییهای خویش، او را در این پیشه استاد میخوانَد و بیش از این چیزی در این باب نمیگوید. مادرش نیز کنیزکی طباخ بود نسطوریتبار که ظاهراً از نژاد ترسایانِ همان سرزمین میبود. این مادر و پدر هم در چنان محیط کوچک که برتری مردم غالباً به میزان نژاد و خواسته سنجیده میشد، برای کسی که میخواست در بین بزرگان شروان نام و آوازهای بیابد و حرمت و نفوذی کسب کند، چندان مایهی آبرو نمیبود. در این خانوادهی محقر، نه ثروت موروث بود و نه افتخار کهن. پدر که از صنعت خویش درآمدی نداشت، از عهدهی تربیت فرزند که از بخت بد در وجود وی حس جاهطلبی و آوازهجویی سخت قوی بود، برنمیآمد و کودک تا دیرگاه که رشد کرده بود، هنوز «از ریزش ریسمان مادر» روزی مییافت: مادری که یک کنیزک نسطوریِ نومسلمان بود و گذشته و نژاد او نیز نمیتوانست برای شاعر مایهی افتخار باشد. درست است که عموی شاعر نامش کافیالدین عمر که یک طبیب دانشمند و جوان بود تا اندازهای از برادرزاده نگهداری میکرد و در تهذیب و تربیت او اهتمام میورزید، طبع خودخواهِ پرغرور وی را نوازش عمّ خرسند نمیکرد. با این همه حمایت او نیز دیرگاه نپایید و مرگ نابهنگامش شاعر جوان را که از مادر و پدر جز نامی و شاید جز اندوه گمنامی بهرهای نداشت از کسی که میتوانست تکیهگاه وی و مایهی افتخار باشد، محروم کرد.
در شهر کوچک شروان که زادگاه او بود و در بین همشهریهایی که پدر و مادر وی، علی نجار و زن نسطوری او، را نه بدان چشم که شاعر آرزو میداشت دیده بودند، و در محیطی که هنر شاعر خریداران پرشورِ قویمایهای ازآنگونه که پیش از وی برای شاعرانی چون رودکی و عنصری پیدا شده بود نداشت، دلتنگیها و خواریها و سختیها در خاطر این درودگرزادهی بینوا و جاهطلب جمع میشد، عقده میشد و وجود او را میخورد و میآزرد، و با چنین حالی عجب نیست که در اشعار وی اینهمه طعن و ناسزا و دشنام و شکایت در حق زمانهی ناسپاس آمده باشد و شاعر آنهمه از جور ابنای زمان سختی دیده باشد و اینهمه از دست آنها شکایت کند.
این خودستاییها و این شکایتهای تلخ برای کسی که امروز میخواهد از راه اشعار وی به درون زوایای دلش راه بیابد، نشانهی وجود چیزی از نوع عقدهی حقارت است؛ چنانچه هم تخلص پرآوازهی او، خاقانی، و هم بیان پرتکلف و غیرعادیِ او که پر از خودنمایی و پر از فضلفروشی است، از چنین عقدهها حکایت دارد و از تأمل در اشعار وی شاید بتوان احوال روحی او را به درست شناخت.
در حدود پانصد سالهی هجرت که این افضلالدین بدیل در خانهی علی نجار به دنیا آمد، شروان شهری کوچک بود که پادشاهان محلی آن، شروانشاهان خوانده میشدند و نسب به بهرام چوبینه میرسانیدند. در این شهر دورافتاده، کودکِ نجار، که مثل عیسی برای کاری دیگر پدید آمده بود، ازآنجاکه طبعی بلند داشت، نمیتوانست سر به دکان نجار شروانی فرود آورد، و نفرتی که از این کار تیشهواره داشت، چندان بود که از نسبت پدر نیز به سبب آنکه بدین مختصر سر فرود آورده بود، بیش و کم ابا میورزید، از خشونت وی که ظاهراً میخواست کودک را به دکان درودگری بکشاند، ناخرسند بود. این ناخرسندی چنان در اشعار وی انعکاس دارد که او را یک فرزند ناخلف نشان میدهد، و عجیب نیست که حتی بعضی سادهدلان به اشتباه افتند و گمان برند که وی نجار را پدر واقعی و شرعی خویش نمیدانسته است و مثل عیسی نسبت به دیگران میداشته است. ظاهراً همین ناخرسندی از پدر و از پیشهی او سبب شد که درودگرزادهی شروان سواد بیاموزد و درس بخواند و حتی در تحصیل دانش و ادب رایج در زمان خود ـ فارسی و عربی ـ اهتمام کند. گذشته از آن، محیط شروان و قفقاز که در آن همه جا صلیب و مناره در جوار هم جلوه داشت و حتی در خانهی پدرش یک زن نسطورینسب را در کنار یک نجار مسلمان نشانده بود، سبب شد که کودک با آیین عیسی و سرگذشت مسیح آشنایی بیابد و از آداب و عقاید ترسایان اندکاندک اطلاعات درست به دست آورد. این نکته نیز، مثل آثار آشنایی با علوم و معارف اسلامی آن عصر، در اشعار وی جلوهای تمام دارد. وقتی قریحهی شاعری خود را دریافت، برای آنکه یک شاعر عادی نباشد، کوشید تا دانشهای گونهگون بیاموزد و از آنهمه در شعر خویش مایهها گیرد. غیر از لغت ادب، کلام و نجوم و حکمت و طب و تفسیر نیز خاطر او را، که بههرحال جویای نوعی امتیاز بود، جلب کرد و انعکاس اینهمه در شعر او سخنش را رنگ خاص داد.
عمّش کافیالدین نیز در تربیت او اهتمام بسیار کرد، و وقتی این مربی دلسوز وی را در این جهان تنها رها کرد، افضلالدین شاعری پرمایه بود که قریحهی عالی، مخصوصاً برای خودستایی و دشمنتراشی داشت. قصیدهای که در مرثیهی این عمّ ناکام گفت و قصیدهای که در جواب رشید وطواط فرستاد، این نکته را به خوبی نشان میداد. در این زمان شاعر جوان در زادگاه خود شروان میزیست، اما از این شهر راضی نبود. از مرگِ عمّ رنج میبرد، و چون در شروان اهل دلی نمیدید، به تبریز و ارمن میرفت، اما هیچ جا اهل دلی که او را با آنهمه خودبینی و خویشتنستایی تحمل کند، نمییافت. خیال مادر، او را به شروان بازمیکشید و ظاهراً هنوز روزی از «ریسمان مادر» میجست. تا مدتها حقایقی تخلص داشت: نامی که مثل تخلص خاقانی و دستکم بهقدر آن از غرور و خودنمایی مایه میگرفت.
آشنایی با ابوالعلاءِ گنجوی در زندگی او تأثیر تمام کرد. این شاعر گنجه که در آن زمان استادی ناماور بود، درودگرزادهی شروان را مستعد دید، به تربیت او همت گماشت و دختر خود را که یک شاعر دیگر، فلکی نام، نیز خواستارش بود، به وی داد. او را به دربار خاقان شروان برد و او را خاقانی لقب داد. اینهمه لطف و نواخت را خاقانی مستحق بود، اما چون خود را بهر نواخت و نوازش ارزانی میدید، با استاد نساخت و به بهانهی رنجشی که در میان آمد، با او به مبارزه پرداخت. او را هجوهای تند گفت و بر وی تهمت باطنی و ملحدی ـ که مخصوصاً در آن ایام تهمت خطرناکی بود ـ نهاد. با دربار شروانشاه نیز چندان سازش نداشت. در بیشتر ستایشهای او لحن گله و نارضایی هست؛ زیرا شاعرِ بلندپروازِ آوازهجوی، شهر شروان را برای خویش کوچک میدید و دائم میخواست راه دیار دیگر در پیش گیرد. با خوازمشاهیان کوشید که مگر رابطهای بیابد. هم علاءالدین اتسز را ستود و هم دبیران دربار خوارزم، مثل رشید وطواط و بهاءالدین بغدادی را، اما به مقصد نرسید و رشید وطواط تقریباً نومیدش کرد. آوازهی دربار سنجر او را به خراسان میخواند و یکبار نیز بوی این امید، او را تا به ری کشانید. اما اخبار حادثهی غز و سقوط دولت سنجر نومیدش کرد. با اتابکان آذربایجان، دارایِ دربند، کیای مازندران و سلجوقیان عراق نیز بیش و کم ارتباط داشت و ظاهراً به هر بهانه و دستاویز میکوشید تا خود را از شروان و محیط محدود قلمرو خاقان بیرون اندازد، اما میسر نمیشد و اینهمه، خاقان را نسبت به وی بدگمان میکرد. با نارضایی و شاید به امید رهایی، راه مکه را پیش گرفت و در عهد خلافت مقتفی، خلیفهی عباسی به حجاز و عراق رفت. در بازگشت از این سفر بود که بر ایوان مدائن گذشت و مثل بحتری، شاعر نامآور عرب، در آن «آیینهی فروشکسته»ی عبرتها دید و تحفةالعراقین را هم در این سفر ساخت. در همین سفر بود که در بغداد، با نزدیکان خلیفه ارتباط یافت و حتی نزد خلیفه هم راه جست و یکچند نیز اندیشهی اقامت در درگاه خلیفه به خاطرش نشست. تمایلات پارسایی که از آغاز در وی وجود داشت، در طی سفر مکه، و از تأثیر زیارت روضهی پیغمبر، در وی قوت بیشتری یافت و چون به سبب غرور باطنی در دل، از ستایشگری شاهان ناخرسند بود، این داعیهی تازه در جانش آویخت که از این پس حَسّانِ عجم شود و مثل حسان که ستایشگر پیغمبر بود، وی نیز به مدح پیغمبر بسنده کند و از ستایش دیگران کنار جوید. حتی در طی یک قطعه شعر مدعی شد که صدّیقان شهر پیغمبر را به خواب دیدهاند و پیغمبر نزد آنها خاقانی را شاعر خویش خوانده است.
بدینگونه در بازگشت از حج کوشید تا از درگاه خاقان کناره گیرد؛ نانطلبی و چارهجویی را کنار بگذارد و خدمت مخلوق را ترک کند. علاقه و اعتقاد به سنائیِ شاعر در پیدایش این داعیه، و لامحاله در شدت و قوت آن، تأثیر داشت. اما این اندیشه پیش نرفت و شاعر که درصدد فرار از درگاه خاقان برآمده بود، گرفتار شد و به زندان افتاد. وصف این زندان و اندوه و شکنجهی آن را در اشعار وی میتوان یافت. در همین زندان بود که اندرونیکوس کومننوس، شاهزادهی بیزانس را که در طی ماجراهای دور و دراز خویش به شروان افتاده بود، به شفاعت خواند و در قصیدهای آگنده از کنایات و اشارات خاص آیین مسیح، این مهمان ترسا را به شفاعت خویش برانگیخت. وقتی از زندان برآمد، باز آهنگ مکه کرد و اینبار ـ بعد از هیجده سال که از سفر نخست وی میگذشت ـ باز کعبه و مدینه را با شوق و علاقهی اول زیارت کرد.
نام و آوازهی شاعر در این زمان از حدود محیط تنگ و کوچک شروان بسیار گذشته بود. با اینهمه هرچه بر شهرت او میافزود، گرفتاریهای تازه و بدبختیهای سختتر به سراغش میآمد. پسرش رشید، یک جوان بیستساله، پیش چشم او سر به بستر نهاد و از این بیماری برنخاست. سوگ جانگزای مرگ این نوجوان زندگی او را از درد و اندوه آگنده کرد و چندی بعد مرگ زن، که یادگار عمر وی بود، و داغ فرزندان خرد دیگر، زندگی وی را در امواج اندوه و درد غرق کرد. شاگردش مجیرالدین بیلقانی هم با او همان رفتاری را کرد که خود او با استادش ابوالعلاء کرده بود. از سومین زن خویش، که بعد از مرگ زن نخست و پس از یک زن دیگر گرفته بود، چندان رضایت نداشت. زندگی شاعر در نارضایی و نومیدی فرو میرفت و باز میلِ گوشهگیری و پارسایی دامنش را میکشید. در پایان عمر به تبریز رفت و همانجا بود که به سال ۵۹۶ وفات یافت.
این بود خلاصهای از سرگذشت و محیط شاعر. ماجراهای این سرگذشت و احوال این محیط در دیوان خاقانی مجال بیانی یافته است و این دیوانِ مشکل ـ که دربارهی آن از روی گزاف گفتهاند بیش از پانصد بیتش معنی روشنی ندارد ـ مشحون است از یادگارهای زندگی شاعر و خاقانی در بیان این احوال قدرت شاعرانهای کمنظیر نشان میدهد. جلوههای طبیعت در دل حساس او البته تأثیری قوی دارد. گذشته از دلرباییهای باغ و بهار، زیباییهای صبح و آسمانِ شب در شعر وی انعکاس دلپذیری یافته است. طلوع آفتاب در سرزمین قفقاز ـ که لرمانتف شاعر روسی نیز آن را به زیبایی وصف کرده است ـ در شعر وی رنگی روحانی دارد. مجالس طرب شروان ـ که موسیقی و رقص محلی آن هنوز جلوه و جمالی سحرانگیز دارد ـ در بیان وی باز جان تازه پیدا میکند. در توصیف راه حج، شوق و هیجان روحانی او بیشتر پیداست. بیابانهای بیکران و مغیلانها و خارزارهای بین راه را با دقت بیمانند توصیف میکند. مسافران مختلف، خیمههای گونهگون، شهرها و منزلهای بین راه در طی اشعار او جلوه و نمود واقعی دارند و غالباً ـ مخصوصاً در سفر دوم ـ دیدار اعراب بادیه وی را متأثر میکرد. در ذکر هیجانهای روحانی و شور و اشتیاق باطنی که به دیدار کعبه، مدینه و خراسان دارد نیز، قدرت بیان او بیمانند است؛ اما آنجا که آلام و مصائب خود را بیان میکند، خواننده نقش آتشین تبدار دردناک او را بهخوبی میتواند حس کند. وقتی از زندان صحبت میکند، با وجود بیان مبالغهآمیز وی میتوان ناراحتیها و بدبختیهای او را که در زیر بند آهنین و در پشت دیوار بلند محبس، گرفتار تنهایی و نومیدی است دریافت. وقتی از مرگ فرزندش رشید و از بیماری طولانیِ غمآلود او سخن میگوید، رنج و بیتابی واقعی یک پدر داغدیده را میتوان از سخنش دریافت و با آنکه در سخن، شیوهی پرتکلف خاص را از دست نمیدهد، میتوان قبول کرد که گویی دیگر اندوه، دانش را از یاد وی میبرد. جایی که در مرگ زن خویش سخن میگوید، تنهایی و خموشیِ خانهای را که از آن همدم و مونس عمر خالی است توصیف میکند و مثل جریر، شاعر نامدار عرب، در فراق زن اشکهای واقعی میریزد و در وصف بیخانمانی و پریشانی یک مردِ زنمرده، سادهترین الفاظ را که با بیان او مناسب است پیدا میکند. این سادگی در غزل او نیز که غالباً با وجود اندک مایهی خشونت، از احساس واقعی مشحون است دیده میشود و بدینگونه سخن او از درد و سوز واقعی بهره مییابد. ذوق فقر و تجرد نیز ـ که در بیان او از نفوذ سنایی خالی نیست ـ رنگی از معنویت و معرفت به سخن او میبخشد که حتی هجوهای تند و زنندهی او از تأثیر آن نمیکاهد و خاقانی را، مثل سنایی، اهل درون و اهل معنی و اهل عرفان معرفی میکند. در این اشعار زهدآمیز، خاقانی بیانی بسیار قوی دارد و گویی طبع بلندپروازِ ناخرسند او، که از همهکس آزرده و از همهجا سرخورده است، برای آنکه از اوج پرواز خویش فرود نیاید و به پستیها و زبونیهایِ مبتذل اینجهانی سر فرود نیاورد، عمداً به سایهی آرامشبخش این اندیشهها گریخته است.
شیوهی بیان خاقانی بر پدید آمدن معنیهای ناآشنا و آفریدن تعبیرات تازه مبتنی است. دقت در توصیف که موجد تشبیههای غریب و تعبیرهای بیسابقه است، و غور در مناسبات لفظی و معنوی که سبب ابداع معانی نو و صنایع بدیع میشود، از مزایای طرز اوست و او حتی در بیان مضامین عادی و مشترک، با پدیدآوردن تنوع در تعبیر، چندان تصرف میکند که آن معانی را چون مضامین اختراعی خویش جلوه میدهد و این نکته، گاه منتهی میشود به اینکه سخن وی زیاده مشکل و غریب جلوه میکند. خاقانی از شاعران قدیم کمتر به حرمت یاد میکند؛ چنانکه عنصری و رودکی را ریزهخوار خویش میخواند و مخصوصاً بر عنصری ـ شاید تا حدی از روی رشک و خودبینی ـ طعنههای سخت میزند. از کسانی که نزدیک به عهد وی بودهاند، تنها به سنائی اعتقاد میورزد. در قصاید زهدآمیز خویش تا اندازهای به شیوهی او سخن میگوید و خود را بدل سنائی میشمرد. حتی دوستی خود را با رشید وطواط که اعتقادی به سنایی ندارد، قطع میکند و طعن او را در حق سنائی نشان حمق او میداند. بااینهمه آنچه خود وی به شیوهی سنائی در تحقیق و زهد سروده است، هرچند از حیث استواری و بلندی کممانند است، سوز و حال سخن سنائی را ندارد. درحالیکه خاقانی خود را همانند سنائی و جانشین او میداند، در این شیوه به پای او نمیرسد. گذشته از این، اعتقادی که در باب سخن خویش دارد، او را در نظر شاعران معاصرش خودستا و نفرتانگیز نشان داده است. این نفرت و ناخرسندی، ازجمله در قصیدهای طعنهآمیز، اما زیرکانه که جمالالدین اصفهانی در خطاب به او سروده است، به نحو جالبی انعکاس دارد.
...........................................................
* منبع: با کاروان حُلّه، مجموعهی نقد ادبی، عبدالحسین زرینکوب، چاپ هشتم، تهران: انتشارات علمی، تابستان ۷۳، ص ۱۸۷- ۱۹۴؛ با حذف منابع و پانویسها.