بهار ـ رویا صدر: یک مامور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده، پیرمرد عاشقپیشهای که فکر میکند همه پلیسها کمونیستند، یک پیرزن فقیر دایمالخمر، رییس بیانگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغانتر، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخرهای نظریات نوین روانشناسی را بلغور میکند و در حقیقت به هجو میکشد، هاتداگفروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی میپوشاند: اینها و شخصیتهای دیگری از این قبیل، در ماجراهایی موازی قرار میگیرند و در نهایت مانند تکههایی از یک پازل به هم میپیوندند تا اتحادیهای از ابلهان را در جامعهای که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند. همچنین با کارها و حرفهای بیمعنی و دلقکگونهشان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک میبیند صحه بگذارند.
اما شخصیت اصلی اثر، ایگنیشس است که سایه سنگین و هیولاوار او بر کل رمان سنگینی میکند: ایگنیشس، پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله، ساکن محلهای پست در نیواورلینز با مادر پیر و دایمالخمرش زندگی میکند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است. او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا، خدایان هرجومرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند و انجیل مزورانهشان را روشنگری نام نهادند، عجیب و غریب میپوشد، رفتار میکند و حرف میزند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر میگذراند: اثری که به گفته خودش از دریچهای در وجودش به او الهام میشود و یک پژوهش فوقالعاده در تاریخ تطبیقی است تا به انسانهای فرهیخته مسیر فاجعهباری را که بشر طی چهار قرن اخیر در پیش گرفته نشان دهد. او آخرالزمانی شخصی دارد که در خیال خود، در آن، آدمها را به محاکمه و چهار میخ میکشد. ایگنیشس یک عاصی است و آرمانهای خود را در تضاد با وضع موجود میبیند. بخش مهمی از طنز اثر، برخاسته از همین تضاد است. در حقیقت میشود گفت موتور محرکه و در حقیقت جوهر اثر تضادی است که در کل رمان و رفتار و گفتار و حتی پوشش قهرمانهای (و در واقع ضد قهرمانها) اثر جاری است. قهرمان اصلی و دیگر آدمهای اثر، در هالهای از طنز رفتار میکنند و حرف میزنند؛ طنزی کهگاه سیاه میشود وگاه سرخوشانه و ساده وگاه رنگ هجوی گزنده به خود میگیرد. تقابل ایگنیشس با جامعه سیرکگونه اطرافش در قالب طنزی دلنشین ظاهر میشود؛ طنزی که درونی و برخاسته از ذات و منطق اثر است. عصیان ایگنیشس از نوع عصیان هولدن در ناتوردشت نیست. او یک کمالگرا است که به دوره شکوه قرون وسطا دل بسته و در جهان امروز اثری از این شکوه و امیدی برای دستیابی به آن در آینده نمیبیند. این است که به قول خودش در انزوا و مراقبه میلتونی در صومعه شخصی خودش غرق شده و از اتاق متعفن خود حاضر نیست بیرون بیاید و تن به تعفن رویارویی با جامعهای که آن را در حال فروپاشی میبیند، بدهد. اینجا است که اولین جرقههای طنز اثر زده میشود. این طنز در سایه تضاد میان لحن و نگاه آرمانخواهانه و پرطمطراق ایگنیشس که میخواهد دنیا را نجات دهد با نگاه تقدیرگرایانهاش که متاثر از آموزههای بوئتیوس فیلسوف قرون وسطایی و تعالیم او در کتاب تسلای فلسفه است رخ میدهد. او از سویی خود را در مقام منجی میبیند و از سوی دیگر گرفتار بیعملی، انفعال، بیتفاوتی، بیکاری، تنبلی و کثیفی است. سویه دیگر این تضاد، اندیشه بنیانی او است: قرون درخشان و اتوپیایی او (قرون وسطا)، از تاریکترین دورههای حیات بشریت بهشمار میآید. اما این پایان ماجرا نیست: ایگنیشس برای تامین خسارت تصادف اتومبیل مادرش مجبور میشود به قول خودش «به گونهای شجاعانه» پای به اجتماع بگذارد: اینجا است که تضاد او با جامعهای که از آن متنفر است در جای جای اثر متجلی میشود و طنز در موقعیت و کلام میآفریند. این طنز در آمیزش با رفتارهای عجیب و کاریکاتوریستی شخصیتهای دیگر رمان و تضادی که میان جایگاه اجتماعی و فردی آنها با رفتارشان وجود دارد کامل میشود. آنچه به طنز در رفتارهای ایگنیشس شدت میبخشد، در درجه اول ادبیات خاص او است که پرطمطراق و مطنطن است و در تقابل با ادبیات محاورهای قرار دارد و خودبهخود دارای بار کمیک است، همچنین رفتارها و سخنان غریب و تضاد آلوده او است که موقعیت طنز میآفریند. او فلسفه بیروح طبقه متوسط را به دیده حقارت مینگرد، از این رو آن را به هجو میکشد، مسخره میکند، به بازی میگیرد و آگاهانه دست به ویرانگری میزند: - فکر کنم خوابم برد، چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بیادبانه به دندههایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟ جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ ظاهرا مثل یک زن خیابانگرد درشتاندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشستهام که مرا کشانکشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزشهایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکیشان عزیز داشتهاند. تمامقد از جا برخاستم- برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بیادب را نگاه کردم و او را با جملهای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد... (ص۲۸۲) اگنیشس سر سوسیسفروش کلاه میگذارد نه به خاطر میل به زیادهطلبی بلکه از روی میل به تحقیر فروشنده. نقش رییس یک حزب ترقیخواه را برای مشتی دیوانه فاسد خوشگذران بازی میکند تا از این راه تواناییاش را به رخ دوستش (میرنا) بکشد و رویش را کم کند. تلویزیون و سینما دو وسیله ارتباط و پرورش افکار عمومی که به گفته ایگنیشس برنامهها و فیلمهای اهانتآمیز و مزخرف منتشر میکنند و منزجرش میکنند، سرگرمی اویند و به تعبیر خودش دیدن عمق منجلاب حالش را بهتر میکنند. او که استیلای خدایان هرجومرج و جنون را بر جامعه امروز به نقد میکشد خود نیز در تعامل با جامعه گرفتار همان خدایان میشود و حرکتهای اجتماعی او رنگ جنون به خود میگیرد و هرجومرج میآفریند و به مضحکه بدل میشود. این است که همه تلاشهایش در نهایت به «مسخرهبازیهای همیشگی» تبدیل میشود و از سوی جامعه هیولای وحشتناک و غول بیشاخ و دم و ولگرد و دیوانه لقب میگیرد. حتی در نهایت از سوی مادرش نیز طرد میشود، چراکه به نظرش، همیشه مقصر است و رسوایی و آبروریزی به راه میاندازد. او دن کیشوتی است که با شمشیر پلاستیکی توان مقابله با واقعیات تلخ پیرامونی خود را ندارد و این تضاد، ستیزشهای او با جهان پیرامونش را در هالهای از طنز تلخ قرار میدهد: - ایگنیشس فریاد زد: «من شمشیر انتقامجوی سلیقه و نجابتم.» همانطور که با سلاح شکسته پیراهن را خراش میداد خانمها به سمت خیابان رویال میگریختند. (ص۳۰۴) ایگنیشس وقتی هم که میخواهد در جنگل سوداگری مدرن کاری کند، قاعده بازی را بلد نیست. همیشه بازنده است، خودش میگوید چون ارزشهای کارفرماها را زیر سوال میبرد. در اولین تجربه کاریاش در مقام کارمند دفتری یک کارخانه در حال ورشکستگی، برای اینکه روحی تازه در کسب و کار بدمد و نظرات به قول خودش فوقالعاده را اجرا کند، کارگران سیاهپوست کارخانه را با شعار پرطمطراق ولی توخالی «جنگ صلیبی برای احقاق حق سیاهان» به شورش تشویق میکند چراکه معتقد است ستیزهخویی و استبداد شرط دوام آوردن است و دنیا فقط حرف زور را میفهمد، ولی این کار تنها به مضحکهای غریب ختم میشود و به اخراجش میانجامد. او همان گونه که دوستش میرنا برایش نوشته است، نمیتواند خودش را با مشکلات حاد عصری که در آن زندگی میکند تطبیق دهد. او به گفته خودش: «یک نابههنگامی است، یک خطای تاریخی است، مردم این را متوجه میشوند و بدشان میآید.» میرنا همدانشگاهی سابق ایگنیشس است که عقایدی به رادیکالی او دارد و نامههای این دو به هم از خواندنیترین بخشهای کتاب است که طنزی خواندنی و دلنشین در آنجاری است. در انتها این دختر در پی نجات ایگنیشس برمیآید؛ نجاتی که احتمالا همانطور که خود ایگنیشس پیشبینی کرده است نتیجهای جز سردرگمی مضاعف برایش نخواهد داشت...