آناهید خزیر: بیستوهشتمین مجموعه درسگفتارهایی دربارهی بیهقی با سخنرانی دکتر محمد دهقانی به بررسی «بیهقی و ایران پیش از اسلام» اختصاص داشت. در این درسگفتار که چهارشنبه ۱۶ مردادماه برگزار شد، دهقانی به تفاوتهای نگرشی بیهقی با فردوسی دربارهی ایران پیش از اسلام پرداخت. در این درسگفتار مطرح شد که بیهقی اصولا دربارهی تاریخ پیش از اسلام کم سخن گفته است و در واقع دربارهی آن اظهار بیاطلاعی میکند اما عدهای میکوشند بیهقی را با فردوسی مقایسه کنند و اثرش را متاثر از شاهنامه بدانند. در حالیکه تلقی این دو از هویت ایرانی و عجم متفاوت است.
شاهنامه و تاریخ بیهقی با هم سازگار نیستند
محمد دهقانی در ابتدای سخنانش گفت: علت اینکه من این عنوان را برای سخنرانی خود انتخاب کردهام، این است که با بسیاری از مقایسههایی که میان فردوسی و بیهقی میشود، موافق نیستم. یکی از بیماریهای تصحیح متون در ایران، برخورد ایدئولوژیک با متن است. ما بیهقی و فردوسی را دوست داریم اما انگار آنجایی که در تعارض هم قرار میگیرند به جای آنکه به تعارض اعتراف کنیم، میآییم متن شاهنامه و «تاریخ بیهقی» را آنگونه توجیه میکنیم که با هم سازگار شوند. این نگاه، علمی نیست.
در تازهترین نمونه، باید از نوشتهای از آقای دکتر یاحقی و همکارشان آقای سیدی یاد کرد. آنها مینویسند: «با آنکه بیهقی به هر دلیلی از فردوسی در کتاب خود نامی نمیبَرد، ما برآنیم که شاهنامه پیش چشم او بوده و از زبان و بیان حماسی فردوسی تاثیر پذیرفته است.» این سخن نشان از برخورد ایدئولوژیک با متن دارد.
یک بیماری دیگری داریم به نام «محققزدگی». یعنی محققی که شناخته شده است سخنی میگوید و بعد محققان دیگر هم آنقدر آن را تکرار میکنند که به صورت امری بدیهی درمیآید و هرکس در مورد آن تردید کند در عقل او شک میکنند! چون در بین ما ایرانیان تفکر انتقادی ضعیف بوده است. همین است که به پیروی از دکتر یاحقی، محققی دیگر به نام دکتر فروغ صهبا مینویسد: «بیهقی میبایست فردوسی را میشناخته و به او ارادت میداشته است. اگرچه نشانهای از این اظهار ارادت در اثرش نیست.» میتوان پرسید که اگر نشانهای نیست چگونه با قاطیعت میتوان گفت که بیهقی به فردوسی ارادت داشته است؟
برخی مسالهی ایران را در «تاریخ بیهقی» مطرح میکنند و آن را با شاهنامه میسنجند. هر کس اندک آشنایی با شاهنامه داشته باشد میداند که شاهنامه با نام ایران عجین شده است اما در تمام «تاریخ بیهقی» تنها دو بار نام ایران آمده است. آن هم نه در متن، بلکه در دو بیت از یک قصیدهی ابوحنیفه اسکافی. این شاعر در دو قصیده از چهار قصیدهای که بیهقی از او نقل کرده، مسعود و سلطان ابراهیم غزنوی را «خسرو ایران» مینامد.
بیهقی هیچ جا نمیگوید ایرانیام
فردوسی به لحاظ هویتی خود را کاملا ایرانی میداند. این روشن است و نیازی به شاهد و مثال ندارد اما بیهقی هویت خود را چگونه میداند؟ او یک جا خودش را «تازیک» (تاجیک) مینامد. تازیک بودن فقط معنای قومی نداشته و تازیک در مقابل ترک نیست. تازیک یعنی «مرد غیر لشگری» و درباریانی که امور تشریفاتی و دیوانی را برعهده داشتهاند. بیهقی یک جا هم خودش را خراسانی مینامد. یعنی حداکثر هویتی که برای خود میشناسد هویت قومی- منطقهای است. هیچ جا نمیگوید ایرانیام. از این گذشته، خراسانی هویت یگانهای نداشته و هویت یکپارچهای نبوده است. در همین «تاریخ بیهقی» از جنگ میان توسیها و نیشابوریها یاد شده است. هویت مسلط بر جهان بیهقی همان هویت دینی است. در حقیقت اسلام است که خرده هویتها و قومیتهای منطقهای را در زیر چتر خود میگیرد و به هم پیوند میزند.
بیهقی قبل از هر چیز خود را مسلمان میداند. مسلمانی که از نظر فقهی حنفی یا شافعی است. این دو مذهبی بودهاند که در دورهی بیهقی بر خراسان تسلط داشتند. از لحاظ کلامی هم خود را پیرو ابوالحسن اشعری میداند. این تعریف بیهقی از مسلمانی است اما در «تاریخ بیهقی» کلمهی «عجم» و «عجمی» هست. در آن دوره هنگامی که این کلمه در خراسان بهکار برده میشد تقریبا معنای «ایران» و «ایرانی» داشت. ما انتظار داریم که اگر هم سخنی میان بیهقی و فردوسی باشد باید بیهقی از عجم طرفداری کند و چهرهی خوبی از آن نشان بدهد اما در مجموع اینگونه نیست. بیهقی از هویت عجمی چنان سخن میگوید که گویی هویتی بیگانه است. اگر نگوییم با آن دشمنی دارد.
بیهقی فرهنگ ایران باستان را نمیشناسد
بیهقی تقریبا دربارهی فرهنگ ایران باستان چیزی نمیداند. البته اشارهها و حکایاتی دربارهی ایران باستان دارد. از جمله اشاره به اواخر عهد هخامنشی و جنگ اسکندر و دارای سوم میکند. اشاره به اردشیر بابکان موسس سلسلهی ساسانی دارد. به ملوکالطوایفی اشکانیان اشاره میکند اما اطلاع او از اشکانیان کمتر از آن چیزی است که در شاهنامه میبینیم. اینها را میگوید تا اشاره کند که پادشاهان غزنوی از اسکندر و اردشیر بابکان بزرگتر هستند. غرضش این است. علاوه بر اردشیر ساسانی از پنج پادشاه ساسانی دیگر هم اسم میبرد. از انوشیروان حکایتی میآورد. از بهرام گور نام میبرد. بعد از خسروپرویز و بوراندخت و یزدگر سوم آخرین پادشاه ساسانی نام میآورد. مشخصترین اشارهی او به بوراندخت است. دربارهی او حدیثی را از پیامبر نقل میکند که به احتمال زیاد مجهول است. میگوید که چون کسرا پرویز گذشته شد به پیغمبر خبر رسید. گفت: چه کسی را جانشین او کردند؟ گفتند: دختر او بوراندخت. گقت: قومی که کار کشورداری خود را به زن واگذار کند به نتیجهای نمیرسد. این روایت بیهقی است. من جستوجو کردم که بدانم این حدیث از کجا آمده؟ آن را در سه منبع یافتم که هیچ کدام اعتبار تاریخی ندارد.
قدیمیترین منبع از آن ِترمذی متوفای ۲۷۹ قمری است که در کتاب «السنن» آورده است. بعد نصایحی و بعد همشهری بیهقی، محمد بن محمد بن الحاکم النیسابوری، درگذشته اوایل قرن پنجم. پی بردم که بیهقی این روایت را در کتابی خوانده است. اما از حافظه نقل کرده. چون در عبارت اشتباه کرده و کلمات را تغییر داده است. جالب است که فردوسی هم همین را در پادشاهی بوراندخت گفته است: «یکی دختری بود بوران به نام/ چو زن شاه شد کارها گشت خام». تمام نسخههای شاهنامه این بیت را دارد. ولی تفاوت در این است که بیهقی از زبان پیغامبر میگوید تا تاییدی محکم بر درستی حرفش باشد. ولی فردوسی به پایان پادشاهی بوراندخت که میرسد او را تایید میکند: «همی داشت این زن جهان را به مهر/ نجست از بر خاک باد سپهر؛ چو شش ماه بگذشت بر کار او/ ببد ناگهان کج پرگار او؛ به یک هفته بیمار گشت و بمرد/ ابا خویشتن نام نیکی ببرد.» این داوری فردوسی است دربارهی بوراندخت.
بیهقی عنایتی به شاهنامه نداشته است
همین روایت نشان میدهد که بیهقی هیچ عنایتی به شاهنامه نداشته است. او اگر شاهنامه را خوانده بود متوجه میشد که بوراندخت جانشین بلافصل خسروپرویز نیست. هم در شاهنامه و هم در کتب دیگر آمده است که بعد از خسروپرویز پسرش شیرویه مدتی حکومت میکند، بعد پسرش اردشیر و بعد یکی از سرداران ساسانی که بر ضد شاه شورش میکند. فردوسی او را «فرایین» نامیده است. نام او «فرخان شهربراز» بوده است. بعد از اینهاست که بوراندخت پادشاه میشود. اگر بیهقی شاهنامه را دیده بود، نمیگفت که بوراندخت جانشین خسروپرویز شد. نتیجهای که میتوان گرفت این است که آگاهیهای اندک بیهقی از ایران پیش از اسلام از منابع عربی گرفته شده است. این منابع هم احتمالا نامعتبر بودهاند اما روایتی که بیهقی دربارهی انوشیروان و بزرگمهر آورده است، خلاصهاش این گونه است که ظاهرا بزرگمهر مسیحی میشود. انوشیروان او را به زندان میاندازد و در زندان به او بسیار سخت میگیرند. این روایت تنها در یک منبع قبل از بیهقی آمده است و آن هم کتاب «فرج بعد از شدت» است. در این کتاب از مسیحی شدن بزرگمهر یاد شده است. به احتمال زیاد بیهقی بخش آخر حکایتش را از این کتاب گرفته است.
دکتر یاحقی و همکارشان آقای سیدی گفتهاند که این حکایت از بیهقی نیست و آن را از دل متن درآوردهاند و به بخش ملحقات بردهاند اما حمید عبداللهیان آنقدر انصاف داشته است که کل حکایت را انکار نکند. تنها گفته است که جملهی آخر حکایت که میگوید کسرا به دوزخ رفت و بزرگمهر به بهشت، از بیهقی نیست. عبداللهیان که نگاه ایدئولوژیک به متن داشته و نمیخواهد باور کند که بیهقی آدم متعصبی بوده مینویسد که بعید است بیهقی حکم داده باشد که چه کسی به بهشت رفت و چه کسی به دوزخ. اتفاقا بیهقی در جای دیگری از کتابش چنین حکمی داده است. او مینویسد: «بدان که خدای تعالی قومی را پیغمبری داده است و قومی دیگر را پادشاهی و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند و آفریدگار را از میانه بردارد، معتزلی و زندیق و دهری باشد و جای او دوزخ است.»
بیهقی عربگراست و کتابش پر از واژههای عربی
دکتر یاحقی و آقای سیدی کل حکایت را از بیهقی ندانستهاند و برای این کار دلایلی آوردهاند. ابتدا گفتهاند که «این حکایت در همهی نسخهها و چاپها هست». پس چرا ایشان این حکایت را حذف کردهاند؟ نوشتهاند که این حکایت نمیتواند اصیل باشد و احتمالا افزودهی کاتبی است. بعد چنین دلیل آوردهاند: بزرگمهر حکیم با بوسهل زوزنی که فتنهانگیز و باشرارت است مناسبتی ندارد. این یک نگاه ایدئولوژیک است و دلیلی ندارد. باز گفتهاند که این حکایت اطلاعات غلط تاریخی دارد که دانش نویسنده را دربارهی تاریخ پیش از اسلام ایران آشفته نشان میدهد. بله، بیهقی اطلاعاتی دربارهی ایران باستان ندارد و در فضایی ضد ایرانی مستغرق بوده است. باز نوشتهاند که سبک نوشتاری این حکایت با سبک عمومی بیهقی هماهنگی ندارد. اما برای این ادعا دلیلی نیاوردهاند. به هر حال اینها دلایلی نیست که حکایت بزرگمهر را از بیهقی ندانیم.
مسالهی دیگر عربگرایی بیهقی است. برخلاف فردوسی که در شاهنامه سعی میکند که واژهی عربی بهکار نبرد، در «تاریخ بیهقی» به بسامد بالایی از واژههای عربی برخورد میکنیم که بعضی از این واژهها نامانوس است و گرایش بیهقی را به زبان عربی نشان میدهد. شگفت است که برخی از ایرانیهایی که شاهکارهایی پدید آوردهاند عربگرا بودهاند. یکی از آنها امام محمد غزالی است و دیگری بیهقی. فارسینویسی بیهقی نشان از ایرانگرایی او ندارد. او بارها نشان داده است که به فرهنگ ایران باستان بیاعتقاد است. نشان بارز استغراق بیهقی در فضای عربی و عربمآبی، حکایت افشین و بودلف است. این را نیز باید گفت که بیهقی دبیر دیوان رسایل غزنویان است و دیوان غزنویان عربیگرا بوده است. برای دبیر چنین دیوانی دانستن زبان عربی لازم بوده است.