گریزی ندارم که شعری بگویم
دل نازکت را به نحوی بجویم
بگویم که پشتم به خورشید گرم است
زمانی که گُل میکنی روبرویم
و حالا در این قحطی آب و احساس
دلم را کجا مثل دستم بشویم؟
از اول تو بی پرده با من نگفتی
که بی پرده حالا من از خود بگویم
من از تشنگیهای خود با تو گفتم
و از مخزن بغضها در گلویم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزید سوی سبویم
گُل لحظهها را به مفهوم مطلق
اجازه ندادی کنارت ببویم
اجازه ندادی که چشمت بیفتد
به چشم سکوت من و های و هویم
و حالا... تو با برق الماس چشمت کلیک کن:
بمیرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمویم؟
سید حسن حسینی