کد مطلب: ۱۰۵۳۰
تاریخ انتشار: دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

یک استکان شعر

 

چه رفته است که امشب سحر نمی‌آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی‌آید؟

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی‌آید

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی‌آید

تو را بجز به تو نسبت نمی‌توانم کرد
که در تصور از این خوب‌تر نمی‌آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی‌آید

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمی‌آید

ز باده فصل گُلم توبه می‌دهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی‌آید

 

رهی معیری

 

کلید واژه ها: رهی معیری -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST