چه رفته است که امشب سحر نمیآید؟
شب فراق به پایان مگر نمیآید؟
جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمیآید
شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمیآید
تو را بجز به تو نسبت نمیتوانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمیآید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید
بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمیآید
منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمیآید
ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمیآید
رهی معیری